به یاد نیما یوشیج؛

تو را من چشم در راهم!

28 شهريور 1394 ساعت 9:32

«پدربزرگ من برای من قصر و قلعه ساخته است نه خانه. باروهای بلند، دیوارهای منقش، سقف‌های منبت کاری شده و...»


به گزارش هنرنیوز؛ ۲۸شهریور  روزی است که خانه پدری نیما یوشیج تبدیل به نخستین موزه شعر ایران شد.به همین مناسب مریم اطیابی در صفحه گردشگری همشهری استان ها نوشت:

« خانمِ آل احمد! جلال چكار می‌كند كه تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده كه من هم با عالیه همان كار را بكنم؟من گفتم آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید، می‌بینید این همه زحمت می‌كِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانه‌ی من چقدر ستم می‌كِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را می‌دانید. گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یك جورابِ ابریشمی‌خوش رنگ یا یك روسری قشنگ … نمی‌دانم از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یك حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید كه مدتها خاطرش خوش باشد.


 

این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر می‌كشد. اجرش را با یك كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو می‌دانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه می‌خرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشكر كرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده‌اید؟ پیشانی اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه‌ی خوبی دیدید مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترشِ شیرازی خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید …



نیما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده‌های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو كه آقای نیما می‌رود و سه كیلو پیاز می‌خرد و آنها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می‌پرسد: این چی هست؟ نیما می‌گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می‌گوید: آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟»

این بخشی از خاطرات مرحوم سیمین دانشور از مرحوم نیما یوشیج است. هم او که خانه پدری‌اش در یوش مازندران در ۲۸ شهریور ۱۳۷۵ به نخستین موزه شعر ایران تبدیل شد.

می‌تراود مهتاب

پا به درون کوچه‌های خاکی و پر پیچ در پیچ یوش که بگذارید و با آب جوی همراه شوید، لابه لای درختهای بلند و قدیمی گردو، فندق، گیلاس و زردآلو خاطره ‌ها رنگ دیگری به خود می‌گیرند. زیر سایه سار درختان و لای نوای باد و زمزمه "اوزرود" رودخانه پایین دست و جنوب این روستا صدای کودکی شنیده می‌شود که سرخوش از معصومیتش آرام آرام زیر پوست ده شاعر می‌شود. کودکی که بعد‌ها می‌سراید...می‌تراود مهتاب/ می‌درخشد شب تاب/ مانده پای آبله از راه دراز/ بر دم دهکده مردی تنها/ کوله بارش بر دوش/ دست او بر در، می گوید با خود:/ غم این خفته چند/خواب در چشم ترم می‌شکند.

برای رسیدن به کودکی نیما، دو راه وجود دارد؛ یکی جاده‌ی هراز و دیگری جاده‌ی چالوس. اگر از جاده چالوس راهی شوید، وقتی نزدیک سیاه بیشه عاشق پیشه می‌شوید یک دوراهی وجود دارد که نشانت می‌دهد راه دیدار با نیما از کدام طرف است.از این به بعد دیگر چالوس سبز به پایان می‌رسد و وارد مسیری کوهستانی با درختان سر به فلک کشیده می‌شوید و رودخانه‌ای پایین دره در طول مسیر شما را مشایعت می‌کند.

با رسیدن به کیلومتر ۷۹ جاده‌ی چالوس و عبور از تونل کندوان، در محل معروف به پل زنگوله، جاده‌ی آسفالته‌ی فرعی روستای یوش-بلده در ضلع شرقی جاده ظاهر می‌شود. تا رسیدن به روستا حدود ۴۵ کیلومتر جاده‌ی کوهستانی و پیچ در پیچ با منظره‌ای از درختان سرو و تبریزی و باغ‌های گوناگون میوه در کف دره رنگ خاطرات را پر رنگ و پر رنگ ‌تر می‌کنند، البته اگر پاییز راهی شوید که رنگین‌کمان عالم را خواهید دید. پس در این جاده فقط باید گوش به موسیقی سپرد و هوش به خاطره‌ها، محسور این همه زیبایی که می‌شوید، زمان را هم به فراموشی می‌سپارید.

روستایی ساسانی در حصار کوه‌ها

یوش «یواش» یکی از دهستان‌های کوهستانی اوزرود پایین از بخش بلده، شهرستان نور، در استان مازندران است که در فاصله ۱۰۵ کیلومتری جنوب آمل واقع شده است.

در مسیر رفتن به یوش مناطق حفاظت‌شده‌ای مثل گلستانک و سیاه‌بیشه به چشم می‌خورند. روستاها با شیروانی‌های رنگ به رنگ و ردیفی از صنوبرهای تمام نشدنی‌؛ پشت هر پیچ جاده تو را به یک شکل حیران‌می‌کنند.آنها همه جا همراهت هستند حتی وقتی می‌خواهی فقط خودت سرک بکشی باناکجا آبادهای زندگی‌ات. در طول این مسیر از آبادی‌های دونای سفلی و علیا، کمربُن، الیکا، نسن، پیل، میناک، کلاک، تنه و نیکنام ده گذر هم عبور می‌کنید، یکی از دیگری زیباتر و چشم‌نوازتر. در چشم‌انداز جنوب غربی‌ جاده «آزادکوه» سومین قله‌ی مرتفع ایران قرار گرفته است. قله سپید دماوند را هم در طول مسیر می‌توان دید.. هرچند ویلاسازان تمامی جاده را در طول مسیر بی‌نصیب نگذاشته‌اند اما هنوز زور طبیعت بر آنها می‌چربد.



بی‌دلیل نیست که ناصرالدین شاه هم یوش را به عنوان تفرجگاه خود برگزیده است. نسیم خنکی در این کوهستان دستاش را گشوده است و با تار موهایتان بازی می‌کند. می‌گویند یوش قدمتی به درازای تاریخ ساسانیان دارد. آتشکده رو به ویرانی کیا داود منسوب به آن دوران است. کوه‌های بلند، دره‌های عمیق، رودهای پرآب، جنگل‌های سبز و روستایی مه‌آلود آیا این‌ها برای شاعر شدن کم است.

نيمام من، م نوم ، نوم نماور

«نيمام من، م نوم ، نوم نماور/ گرد گردون ، تهمتن و دلاور/ شير شيرون ، رستم دار سرور/ ونه ریکا، اتی کو من نوم آور/...»

سربالایی را که بیایی در پیچ کوچه‌های خالی همراه می‌شوی با کودکی نیما، یک ایوانی رو به کوچه "خانلری" است و کوچه پایینی "شاملو" است.اینجا کوچه‌هایش هم همه شاعرند. اینجا اصلا هوایش بوی شعر می‌دهد. نسیم ملایم، آسمان آبی، طبیعت بخشنده همه هم‌صحبت و میزبانت هستند. بازمانده‌های اهالی این روستا از چهار طایفه‌اند اسفندیاری، داوودی، کریمی و جمشیدی. طایفه اسفندیاری (نیما یوشیج از این طایفه است و نام او علی اسفندیاری است) اسفندیار روتین را جد خود می‌دانند و تا زمان حمله مغول، حدود ۸۰۰ سال در این منطقه فرمانروایی کردند.


طایفه داوودی در زمان فتحعلیشاه قاجار از گرجستان به این منطقه آمدند. نسب طایفه کریمی به کریم‌خان زند می‌رسد و از شهر شیراز به این ناحیه کوچ کردند. طایفه جمشیدی نیز در زمان کریمخان زند از شیراز به این ناحیه کوچ کردند و نسب خود را از جمشید پادشاه می‌دانند.

مانده اسم از عمارت پدرم

خانه نیما در پیچ‌وخم کوچه‌ای خاکی قرار دارد که از جاده اصلی منشعب می‌شود. از هرکه بپرسی، راه خانه را به تو نشان می‌دهد «مانده اسم از عمارت پدرم/ طرف یورد شمالی‌اش: تالار/ طرف یورد جنوبی‌اش: سردر/ طرف بیرون آن: طویله‌سرا...» امروز طویله‌سرایی باقی نمانده اما تالار و سردر پابرجا باقی مانده‌اند. خانه را بازسازی کرده‌اند و مقبره نیما هم در وسط حیاط با سنگ مرمر ساده‌ای پوشیده شده است. نیما یوشیج ١١٠سال پیش در این خانه به دنیا آمد.


خانه‌ی نیما نشان ازطبقه بالای اجتماعی صاحبانش در آن روزگار دارد. پدر بزرگ نیما یکی از والیان قدیم مازندران بود و پدرش هم به شغل گله داری و کشاورزی مشغول. در مکتب خانه همین ده الفبا را آموخت تا در ١٢ سالگی راهی به تهران شود و در مدرسه سن لویی درس بخواند. بعدها همنشین جلال آل احمد و سیمین دانشور شد و بنا به توصیه آنها به شمیران آمد و در خانه مجاور خانه آنها مستقرشد. سرمای زمستان وقتی با پسرش راهی یوش شد، تقدیر دیگری برایش رقم زد. سرماخوردگی دیگر مجالش نداد و سال١٣٣٨ برای همیشه به دیار باقی ترک گفت و در "شهر ری" به خاک سپرده شد. اما ۳۴ سال بعد، در سال١٣٧٢ پیکرش به خانه پدری منتقل و در حیاط مرکزی خانه دفن شد.


کلون در، پنجره‌ها و در‌های چوبی، شیشه‌های رنگی، سه ورودی و اتاق‌های بسیار در اطراف حیاط، ارسی های زیبای الهام گرفته از موتیف‌های تزئینی قاجاری، شاه‌نشین، گچ‌بری‌های شومینه همه و همه تو را فرا می‌خوانند. روی یک کتیبه کار شده در دل دیوار قدمت بنا را قاجاری و شماره ثبت ملی آن را ۱۸۰۲ عنوان کرده ‌اند.


اما یک چیزی در این بنای مرمت شده توسط میراث فرهنگی بد جوری توی ذوق می‌زند. روبنای داخلی خانه گچبری‌های سفیدرنگ دارد اما قسمت پایینی دیوارهای بنا به رنگ نارنجی درآمده است. و این گونه خانه پدری نیما هیچ شباهتی به سایر خانه‌های این دیار ندارد. گویی تافته‌ای جدا بافته است آن هم در نهایت کج‌سلیقگی مرمت‌گر. بنا در سال ۱۲۰۷ هجری قمری ساخته شده است. در حال حاضر دارای ۳ ورودی، شاه‌نشین و اتاق‌های تابستانی و زمستانی سه‌دری و شش‌دری و همچنین آفتابگیرهای مشبک (اُرسی) است. بیشتر مصالح استفاده شده در آن، چوب و گل و خشت است.


این خانه یک بار در سال ۱۳۷۰ مورد مرمت قرار گرفت و در سال ۱۳۷۳ توسط سازمان میراث فرهنگی خریداری شد و مجددا در سال ۱۳۷۵ مرمت اساسی شد. و حالا خانه پدری نیما به موزه تبدیل شده است. وارد حیاط که می‌شوید. از کنار گل‌های باغچه که بگذرید، سنگ قبر نیما کف حیاط تنها با یک نوشته خودنمایی می‌کند،ساده و بی‌تکلف مانند خودش . روی سنگ تنها نوشته شده:" نیما یوشیج"


همسایگان نیما

پس از دفن نیما، در سال‌های بعد سیروس طاهباز و بهجت اسفندیاری، خواهر نیما نیز در این خانه دفن شده‌اند. سیروس طاهباز که نویسنده، مترجم و گردآورنده دستنوشته‌های نیما یوشیج بوده و در طول ٣٥سال توانسته بود مجموعه کامل شعرهای نیما را منتشر کند.


اما بهجت!«بهجت کوچولو، در شبهای تاریک چه حالی دارد؟ برای تو یک کلاه از گل درست می کنم که هر چه پروانه هست ، دور این کلاه جمع شونده.برای تو پیراهنی به دست می آورم که در مهتاب ، مهتابی رنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد. این چه رنگی است؟ اگر گفتی؟ وعده‌هایی که می دهم راست است یا دروغ ، برای تو از آن اسباب بازی‌هایی می خرم که دلت می خواهد، به شرط این که فکر کنی، ببینی چه سوغاتی خوبی می توانی از کنار مرداب ها برای من بیاوری.» این نامه نیما به خواهر است.
بهجت الزمان اسفندیاری، خواهر نیما یوشیج سالهای پایانی عمر ۹۰ ساله‌خود را در آسایشگاه خیریه کهریزک گذراند، فرزندش طغرل افشار اولین منتقد برجسته سینمای ایران بود که در دریای مازندران غرق شد. نیما بیست ساله بود که ثریا یا همان‌بهجت‌الزمان دیده به جهان گشود. می‌گویند روزی کسی تصادفی او را در آسایشگاه می‌شناسد و ترتیبی می‌دهد تا بهجت الزمان یک بار دیگر به یوش بیاید و خانه پدری را از نزدیک ببیند. وقتی او را به زحمت به یوش می‌رسانند در حیاط خانه زانو می‌زند و زار زار گریه می‌کند و التماس کنان از همراهانش می‌خواهد که او را همینجا رها کنند.اما این کار امکان پذیر نبود چون هیچ کس از خانواده او در ایران نبودند تا از او نگهداری کنند. بهجت الزمان را به خانه سالمندان برمی‌گردانند در حالیکه چند ماه بعد چشم از جهان فرو می‌بندد و این بار جنازه اورا به این خانه می‌اورند و در حیاط در کنار قبر برادر به خاک می‌سپارند...



«یکدست بی صداست/ من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب /فریاد من شکسته اگر در گلو و گر فریاد من رسا/ من از برای راه خلاص خود و شما فریاد می زنم/فریاد می زنم...»


که بس عزیز پدر بود و پیش مام عزیز

کنار یکی از راهرو‌ها مجسمه طلایی رنگ نیم ‌تنه نیما به شما خوش‌آمد می‌گوید. از پله ‌ها که بالا می‌روید. صدای خاطرات خانه پدری نیما به گوش می‌رسد.« به حد فاصل آن دو دیار ناتل و یوش/ در آن مکان که همه کوههاست هول انگیز/ در آن مکان که بهر بامداد جای رمه/ همی نهادند از شیر جوله ها لبریز/ به ۲۰سال از این پیش کودکی می زیست/ که بس عزیز پدر بود و پیش مام عزیز/ شنیده دارندش دائم نشانه و احوال / سپید روی و گشاده جبین و فکرت تیز/ همی گذشت زمانش به لعب های دیگر / رفیق طفلانی مانند خویش چابک خیز/ کنون چنان شد از بخت تیره ، کان کودک/ نه رنجه گشته بکرده است از برم پرهیز..»

 
فضای داخل خانه نیما را به موزه ای از اشیای قدیمی تبدیل کرده اند و در بخشی از آن هم اشیای خصوصی نیما را قرار داده اند.منجمله آخرین عینکی که نیما به چشم داشت و حتی سند ازدواج او با عالیه...نیما از عالیه تنها یک پسر داشت به نام "شراگیم" که اکنون زنده است و در خارج از ایران زندگی می‌کند. نیما ٣ بار عاشق شد که ٢ بار آن به سرانجام نرسید.




اولین عشقش دختری بود که به خاطر اختلاف مذهب از ازدواج با او باز داشته شد.دومین عشق به دلیل عدم علاقه دختر(صفورا) به شهر و شهرنشینی به فرجام نرسید و سومی دیدن عالیه جهانگیر بود. عالیه خانمی که فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و خواهرزاده نویسنده نامدار میرزا جهانگیر صوراسرافیل بود و همسر نیما شد و تراوشات ذهنی بنیانگذار شعر نو فارسی را در همه این سالیان از نزدیک دید.



پدربزرگ من برای من قصر و قلعه ساخته است

موزه نیما در حال حاضر با ۲۰۰ قلم شی شامل ابزار و وسایل مورد استفاده وی و خانواده اش در زمان حیات، اسناد و مدارک، عکس و تصاویر، دست نوشته ها، سند ازدواج و کتابخانه در محل خانه نیما افتتاح شده است. عینک نیما، شناسنامه عالیه، فانوسخه، دوربین شکاری، لاله‌ ‌های شمعدانی و آیینه، انواع پیپ و چپق، عکس‌های نیما هنگام شکار، عکس نیما و استاد شهریار، سماور و قوری و قند شکن، آیینه قدیمی و دو جام فیروزه‌ای رنگ، کتاب‌های نیما، زین و رکاب و...



بی‌اختیار به یاد می‌آوری: «پدربزرگ من برای من قصر و قلعه ساخته است نه خانه. باروهای بلند، دیوارهای منقش، سقف‌های منبت کاری شده و...» حالا از نیما خداحافظی می کنیم و راهی دیدن باقی ده می‌شویم . این روستا هم از توسعه عقب نمانده و نفس‌های آخر معماری بومی آن به گوش می‌رسد.


کد خبر: 82977

آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdccmoq4.2bqim8laa2.html

هنر نیوز
  http://www.honarnews.com