آن روز خانه ما کودک بود
سه شنبه های شعر هنرنیوز؛/7/
آن روز خانه ما کودک بود
و غروب دم‌کرده تابستان را کنار شط شیرین شعرهای سه‌شنبه به انتظار قایق شهریور نشسته ایم تا دل به دریا بزنیم.
 
تاريخ : سه شنبه ۴ شهريور ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۱۷

دو شعر از بهزاد خواجات 

خط اول 

در خط اول مانده‌ام
و سطرهای بعد از این
بوی کافور می‌دهند به اصرار
می‌خواستم بروم، آهو بتراشم
از بعد از ظهری
که بازار آمده بودی برای خرید،
بروم درختان را کوک کنم
از پس آن همه توقف و پت وپت...
اما این خودکار نمی گذارد
که راحت راحت بمیرم در این سطر،
یا راسا اقدام کنم
به پرده‌برداری از این دوچرخه
که در برف بیرون مانده
و بیچاره نه می‌داند که برف چیست
و نه این که دوچرخه کدام است.
(بدتر از این هم هست
دختران کبریت فروش کوتاه‌ترند
از این کوچه پیدای‌شان می شود
به آن کوچه می پیچند و تمام!)
اما زوج‌های خسته‌ی این شهر
اگر که آهوان را از گرگ می چلانند
تنها با استعانت از این شعر است، همین شعر.
 یک جمله و خلاص:
فرق من با شما در این که
رفتید شما و نرسیدید
من مانده ام و رسیده.

قرار 

سر آن قرار نیامدی
نیامدی
و با هم به آن تریای هفت عصر نرفتیم
تو قهوه سفارش ندادی
و من چای میوه نخوردم
نیامدی
و با هم از برف سنگین آن روز نگفتیم،
نخی سیگار نکشیدم، آدامس p.kنخوردی
من شعری برایت نخواندم
و تو از نمایشگاه نقاشی‌ات حرف نزدی نیامدی
و شاگرد مغازه نگفت:"داریم تعطیل می کنیم آقا!"
تو به من نگفتی عوض شده شماره تلفن‌ات
و نگفتی و دیگر ندیدمت
و قرار، بی ما سر جایش بود
همان جا که نیامدی

 
یک شعر از مازیار نیستانی
 


زهره
 

گوشم پر از صدای تو بود
و لب های تو
میان جوانی من
برنج پاک می کرد
آن روز خانه ما کودک بود
آن قدر
که هر روز آدم هایش را گم می کرد.
پدر داد کشید:
هیچ وقت هیچ چیز را گم نکن!

اما جلوی تو
من
خانه پدر
و دست و پایم را حتا حتا گم کردم

گوشم پُر از صدای تو بود
پدر توی گوشم زد
صدای تو درد گرفت.

خانه با تیمارستان رفت
پدر به "چرا باید مُرد!؟"
لب های تو اما...

این عصرها دیوانه اند آن قدر
که بعد از تو
مثل داریوش رفیعی
در ضبط گریه می کنند.

کد خبر: 74554
Share/Save/Bookmark