نامه خواندنی امیرعلی عدل به عمویش شهریار
توسط دهباشی قرائت شد؛
نامه خواندنی امیرعلی عدل به عمویش شهریار
او مرا وادار کرد که تاریخ را دوست داشته باشم، نه چون تاریخ بود، بلکه چون همه چیز را در بارۀ ما و زندگی‎مان توضیح می‎داد. اگر سئوالی می‎کردم، حداقل سه کتاب به من می‎داد. بعضی اوقات سکوت واقعاً طلا بود.
 
تاريخ : چهارشنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۱۳
به گزارش هنرنیوز؛ در مراسم «شب شهریار عدل» که شب گذشته با کوشش و همکاری مجله بخارا، بنیاد ملت، دایره المعارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار و مجله باستان پژوهی برگزار شد. علی دهباشی نامه امیرعلی عدل به عمویش شهریار عدل را قرائت کرد. در متن این نامه آمده است:



دیروز، عمو شهریار را از دست دادم، هفتاد و دو سالش بود، مثل پدرم. او پدر دوم من بود و مهم‎تر از همه پدر همایون بود و همسر مریم. عمو شهریار من انسانی مهربان بود، اصولاً از وقتی به فرانسه آمدم او بود که مرا بزرگ کرد، « بایدها و نبایدهای» زندگی را به من یاد داد. محققی بزرگ بود و در زمینه‎ی کار خودش بهترین بود. اما من نمی‎خواهم در باره این که چقدر در کارش توانا بود حرف بزنم، در روزها و هفته‎های آینده دیگران به قدر کافی این کار را می‎کنند و یقیناً آنچه او از خود باقی گذاشته به حد کافی گویاست.

من می‎خواهم در باره مردی حرف بزنم که مرا بزرگ گرد و بیشتر مردم نمی‎شناسند. دوست داشتنی بود و پر از تناقض. همه چیز می‎خواست و در عین حال همه چیز را می‎بخشید. تام و جری و فیلم‎های وسترن را دوست داشت. فیلم خوب را این طور توصیف می‎کرد، اگر در ۵ دقیقه اول تیری شلیک و کسی کشته نشد، پس فیلمی روشنفکرانه بود که می‎توانستی پای تلویزیون بنشینی و تماشایش کنی به جای آن که به سینما بروی!!! قانونی که من تا امروز مثل فرمان خداوند رعایتش کرده‎ام.

سه فیلم مورد علاقه‎اش بودند: فیلمی وسترن به نام «سیلواردو» که قبل از پایان صحنه اول تیرهای فراوان شلیک و آدم‎ها کشته می‎شوند!!! کارتونی به نام راجر رابیت ( علاوه بر تام و جری) که من حدس می‎زنم به خاطر زنی مو قرمز در این کارتون بود که او را به یاد گیلدا ، سومین فیلم محبوبش می‎انداخت و در این فیلم به خصوص صحنه‎ای را دوست داشت که ریتا هیوورث این آهنگ را می‎خواند: Put the Blame on Mame

او به من آشپزی یاد داد و واقعاً هم آشپز خوبی بود، به جز معدود مواردی که از خودش غذا اختراع می‎کرد: مثل وقتی که با ته مانده غذاهایی که در یخچال بود سوفله درست می‎کرد و قبل از آن که به این نتیجه برسد که خوب از آب درنیامده نصف غذا را خورده بود. اولین (و آخرین) مربای آلبالوی ضد گلوله را هم اختراع کرد که آن قدر سفت بود که حتی میکروب‎ها هم نمی‎تواستند توش نفوذ کنند. در واقع، وقتی ما (بله من همیشه سر پُست بودم) یکی از شیشه‎ها را پر می‎کردیم شیشه از دست من افتاد و شکست. اما عجیب آن که حتی مربا از تکه‎های شیشه شکسته جدا نشد. برای استفاده از مربا باید دوباره گرمش می‎کردیم!!! با عمو شهریار که بودی، اگر سوفله خراب می‎شد مقصر تخم‎مرغ بود و سفتی مربا هم خوب بود چون می‎خواستیم مدت بیشتری نگهش داریم.

او مرا وادار کرد که تاریخ را دوست داشته باشم، نه چون تاریخ بود، بلکه چون همه چیز را در بارۀ ما و زندگی‎مان توضیح می‎داد. اگر سئوالی می‎کردم، حداقل سه کتاب به من می‎داد. بعضی اوقات سکوت واقعاً طلا بود.

برای گذراندن دوره لیسانسم باید فارسی می‎خواندم... او مرا وادار کرد ۵۲ کتاب بخوانم، از جمله کل آثار هدایت، آل احمد، فردوسی و شریعتی. استدلالش هم این بود که ما از دیدگاه سیاسی استاد خبر نداشتیم یا نمی‎دانستیم چه متنی را قرار بود انتخاب کند. پس بگذار مشتمان پر باشد! فردوسی برای راستی‎ها بود، آل احمد برای چپی‎ها ، شریعتی برای انقلابی‎ها و هدایت هم بینابین در صورتی که استاد تمایلات اگزیستانسیالیستی داشت.

سرتاسر تابستان و سال تحصیلی بعدی را وقت گذاشتم تا تمام این کتاب‎ها را بخوانم و ۳۲ متن را ترجمه کردم تا به فرانسه ارائه‎شان بدهم. شب قبل از امتحان مرا واداشت تا بعضی از متن‎ها را با نادر نادرپور و دو تن دیگر از همکارانش از CNRS در میان بگذارم. آن وقت شهریار به این نتیجه رسید که من آماده‎ام.
روز امتحان، فردوسی را معلم انتخاب کرد و خواندم و توضیح دادم و به فرانسه ترجمه کردم. در خیال می‎دیدم که ۱۸ از بیست گرفته‎ام تا آن که استاد از من در بارۀ مضاف و مضاف‎الیه سئوال کرد!!! چی؟ به خانم استاد گفتم که من عربی بلد نیستم و او به من گفت که این دستور زبان بود و ربطی به عربی نداشت. شش نمره از دست دادم و ۱۴ شدم از بیست. وقتی ماجرا را برای شهریار تعریف کردم او به این نتیجه رسیدکه استاد از من خوشش نیامده و این تقصیر من نبود (یا تقصیر او، یادش رفته بود به من دستور زبان یاد بدهد)!

سیگار برگ مورد علاقه‎اش رومئو و ژولیت بود. وقتی تصمیم گرفت سیگار بکشد، تنها سیگاری که توانست «پیدا کند» سیگار دستپیچ مصری با تنباکوی ترکی بود که فقط می‎شد در اسکندریه خرید!!! اولین روزی که خواست این سیگار را بکشد، چنان بویی می داد که تمام پشه‏ های آن دور و بر به خاطر گرمای زمین اعتصاب کردند و این اتفاق در دهۀ هشتاد بود.

او واقعاً خانواده و کشورش را دوست داشت و به وقتش هر کاری که از دستش برمی‎آمد برای آنها می‎کرد. هیچ وقت ملیت دیگری اختیار نکرد و تا آخر عمر ایرانی باقی ماند.

همسر و پدری دوستداشتنی بود. به یک دلیل می‎دانم چون در تمام گفتگوهایمان یا تلفن‎ها و ایمیل‎ها از مریم و همایون با عشق یاد می‎کرد و با نقل قولهای خوش بیشتر اوقات کارهای همایون را با کارهای من در همان سن و سال مقایسه می‎کرد. من در ۵۲ سالگی برای او همچنان همان پسربچه بودم.

من خوش شانسم چون بهترین و پرشورترین عمو‎ها را که می‎شد تصور کرد داشتم و دارم و از تمام لحظاتی که با آنها داشتم و خواهم داشت لذت برده و می‎برم.

من عمو شهریارم را از دست دادم.
کد خبر: 82646
Share/Save/Bookmark