دختری کنار شط با موضوع زندگی‌نامه شهیده مریم فرهانیان
تولد 1343،شهادت: صبح روز 1359/7/19 جاده آبادان - اهواز؛
دختری کنار شط با موضوع زندگی‌نامه شهیده مریم فرهانیان
 
تاريخ : سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۰۰
تیپ زرهی دشمن با نصب پل شناور از کارون عبور کرد و با دستیابی به جاده آبادان- اهواز راه را بر حدود 900 تن از مردمی که از آبادان به طرف اهواز در حرکت بودند، بست. مردها به اسارت برده شدند و زنان و کودکان آواره بیابان، شیون کنان به سوی آبادان بازگشتند...

به گزارش هنرنیوز به نقل از خبرآنلاین، کتاب «دختری کنار شط» با موضوع زندگی‌نامه شهیده مریم فرهانیان، نوشته عبدالرضا سالمی نژاد در 311 صفحه به همت نشر فاتحان به قیمت 52 هزار ریال چاپ و روانه بازار نشر شده است.

نویسنده در ابتدای این کتاب نوشته است: «بررسی زندگی شهیده مریم فرهانیان، پرداخت یک شخصیت ماجراجو و یا انسانی حادثه‌ای نیست تا انتظار داشته باشیم حوادث و رویدادهای ناگفته ای در این کتاب بخوانیم، او حتی یک فرمانده نظامی یا طراح نقشه‌های عملیاتی نیز نیست تا از این منظر بتوان به توانمندی‌های فردی و استعدادهای خدادادی مردان جنگ بنگریم. مریم حتی رزمنده‌ای معمولی نیست که در برخورد مستقیم دشمن با او خاطراتی ناب و کم تکرار از جنگ را مرور کنیم. او دختری 22 ساله است که در سالهای آغازین جنگ با انفجاری ساده در مکانی غریب به شهادت می رسد بی آنکه کسی آخرین لحظات او را به تصویر بکشد. آنچه نگارنده را بر‌آن داشته تا کتاب زندگی این شهید را دنبال کند و خواندش را به دختران جوان توصیه کند فرایند پختگی، کمال و شکوفایی یک دختر مسلمان جوان است که راه طولانی عرفان صد ساله را در میان برترین مسیر؛ شهادت می‌پیماید.»

این کتاب در هشت فصل با عناوین خانواده، انقلاب اسلامی، مشارکت‌های اجتماعی، جنگ تحمیلی، امدادگر جنگ، مدد کار جنگ، شهادت و عکس ها، اسناد و پیوستها به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «صبح روز 19/7/1359 تیپ زرهی دشمن با نصب پل شناور از کارون عبور کرد و با دستیابی به جاده آبادان- اهواز راه را بر حدود 900 تن از مردمی که از آبادان به طرف اهواز در حرکت بودند، بست. مردها به اسارت برده شدند و زنان و کودکان آواره بیابان، شیون کنان به سوی آبادان بازگشتند...برق شهر قطع شده بود. مردم شب شمع روشن کرده بودند و برای آنکه نور آن علامتی برای دشمن نباشد، پرده‌ها را کشیده بودند. فردایش همه مردم به هم توصیه می‌کردند تا شیشه ها را کاملا پوشانده و نگذارند ذره ای نور از لای آن رد شود.

بسیاری از مردم با عجله در حال ترک شهر بودند و مقداری از وسایل مورد نیاز را با خود می‌بردند. شب‌ها هواپیماها پالایشگاه را می‌زد و روزها کاتیوشا. رادیو حسابی طرفدار پیدا کرده بود و همه گوش‌ها تیز اخبار دست اول شده بود. خبرهایی از پیشروی عراقی‌ها به طرف شهر، نگرانی را دوچندان می کرد و بر سرعت تخلیه شهر از مردم، نیز لحظه به لحظه می‌افزود...همراه حمیدی‌ها و زهره آقاجری رفتیم بیمارستان هلال احمر و کمی کمک کردیم، برانکاردها را جابه جا کردیم. توی باغ بیمارستان توی راهروها و روی زمین پر از مجروح بود، نمی‌توانستیم کاری برایشان بکنیم. هنوز امدادگری و پرستاری از مجروحان را خوب بلد نبودیم. می‌دویدیم پتو می‌آوردیم و می‌گذاشتیم روی‌شان. بعد دنبال دکتر می‌گشتیم تا به هر کدامشان که وضع اضطراری‌تری داشت، رسیدگی کند. همه جای بیمارستان پر از خون بود. رادیو دائم روشن بود و گه گاه صدای آژیر می‌آمد. مضمون خبرها این بود که فلان جا را زدند و بهمان جا را بمباران کرده‌اند. آمبولانس‌ها مرتبا در رفت و آمد بودند.

سنیه سامری از دوستان نزدیک مریم می‌گوید: «صبح زود بود که صدای انفجار توپ‌ها، خبر از جنگ داد. ابتدا فکر نمی‌کردیم که جنگ است چون قبلا سابقه داشت که تانکرهای شرکت نفت منفجر شود. هواپیماها مرتب از بالای سرمان رد می‌شد. همه مردم ریخته بودند توی خیابان ها. دود سیاه و غلیظی به لحاظ انفجار تانکرهای پالایشگاه شهر را فراگرفته بود. بعدازظهر همان روز که کمی سر و صداها کمتر شد به اتفاق عصمت یکی از دوستانم به بیمارستان شیر و خورشید سابق و شهید بهشتی فعلی رفتیم. تا آن موقع اینقدر کشته و زخمی ندیده بودم. من به قصد اهدای خون به بیمارستان رفته بودم. وقتی دیدم از زیر یکی از اتاق‌ها خونابه جاری شده بود ترسیدم در آن را باز کنم.

همان موقع بود که به عصمت گفتم: می‌خواهم برگردم. آن روز از ترس خون ندادم. آن شب تا صبح نخوابیدم و در نزدیکی خانه‌مان گودالی شبیه سنگر پیدا کرده و در آن پناه گرفته بودیم. از بس شهر را دود فراگرفته بود که طلوع خورشید را متوجه نشدیم. آب و برق شهر کاملا قطع شده بود.

به دلیل اینکه قطعه زمینی در ذوالفقاری داشتیم پدرم ما را به آنجا برد. او بیشتر نگران ما چهار تا خواهر بود تا برادرانم. چون بازاری وجود نداشت و مردم از نظر خوراکی در مضیقه بودند ارتش در کنار اجسادی که پشت خودروهایشان گذاشته بود، نان هم برایمان می‌آورد مثلا توی یک گونی پر از نان خشک بود و بغل آن جنازه‌ کشته‌ها. چون پناهگاه ما کنار قبرستان بود ارتشی‌ها نان را پرت می‌کردند توی قبرستان تا مردم آن حوالی از گرسنگی نمیرند. آب خوردنی‌مان را نیز از داخل کشتی‌های منهدم شده تامین می‌کردیم. آب نبود چیزی شبیه آن بود چرا که وقتی می‌آشامیدیم طعم روغن‌های سوخته را می‌داد.»

مریم فرهانیان سال 1343 در آبادان متولد شد و در سال‌های آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به عنوان امدادگر در بیمارستانی در نزدیکی اروندرود و سپس در بنیاد شهید اهواز فعال بوده است. وی سرانجام در تاریخ 13 مرداد سال 1363 در بمباران هوایی به شهادت رسید.

کد خبر: 24086
Share/Save/Bookmark