نوروز در شعر شاعران معاصر ایران زمین

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

12 فروردين 1389 ساعت 12:57


نوروز بار دیگر از راه رسیده است تا ما را با شادمانی بی دریغ‌اش به هوایی تازه رهنمون سازد. شادمانی بی سبب یک سلام و حال و احوال‌های عید، شکوفه‌های درختان که روح و جان تازه‌ای به شهر می‌بخشند یا دعایی که بر سر سفره "هفت‌سین" می‌خوانیم و فلب‌مان پر از حلاوت و تازگی می‌شود؛ و این رسم دیرینه ایرانیان است که با بهار زندگی‌شان را تازه کنند. این عشق و شادمانی جای ویژه‌ای در شعر شاعران کهن و معاصر ما دارد که از امروز به مناسبت سال جدید هر روز بخشی از آن را با هم بازخوانی خواهیم کرد تا دمی در جهان زیبای ایرانی‌مان تنفس کنیم. بهاریه‌هایی که برای هر کدام از ما بسیار دلنشین خواهد بود. در اصل به هر چیزی که منسوب به بهار باشد، بهاریه می‌گویند، همچنین به اشعاری که درباره فصل بهار گفته شود، بهاریه گفته می‌شود. در ادبیات فارسی هم بهاریه‌هایی از شاعران ایرانی چون مولانای پارسی، حافظ، سعدی، ملک‌الشعرای بهار، منوچهری، عطار، خاقانی، فروغی، خواجو و امام خمینی وجود دارد.

 

امام خمینی (ره)
باد نوروز وزیـــده است به کوه و صحرا
جامه عیـــد بپـــوشنـــد، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبـــود راه به دوست 
نازم آن مطـــرب مجلـــس کـــه بود قبله نما
صوفى و عارف ازین بادیه دور افتـادند 
جــام مى گیر ز مطــرب، که رَوى سوى صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند 
من ســرمست، ز میخـــانه کنـــم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنــــى و درویش 
یــــــار دلـــــدار، ز بتخـــانــــه درى را بـــگشا
گر مرا ره به در پیر خــــــرابات دهى 
بــه سر  و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف اربــــــاب عمائم بودم 
تـــا بـــه دلـــدار رسیدم نـــکنم بـــــاز خــطا


ملک‌الشعرای بهار
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لل پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته
چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود


فروغی
یا رب این عید همایون چه مبارک عید است
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست
گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گره‌ی زلف زره پوشیده‌ست
شاخی از سرو خرامنده‌ی او شمشادست
عکسی از عارض رخشنده‌ی او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست
مطرب از گوشه‌ی چشمت چه نوایی سر کرد
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست
تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست
دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست
حلقه‌ی زلف تو را دست صبا نگرفته است
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را
که رخ خوب تو دیباچه‌ی هر امیدست
عید فرخنده‌ی عشاق به تحقیق تویی
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست
انبساط دل آفاق ملک ناصر دین
که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست
آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست
آفتاب فلک جود فروغی شاه است
که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست


کد خبر: 9253

آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdca.mnok49nue5k14.html

هنر نیوز
  http://www.honarnews.com