نگاهی به فیلم "گرن تورینو"
تا قلب نژادپرستی بتاز !
23 فروردين 1388 ساعت 13:54
بازهم کلینت ایستوود با دو فیلم به سینمای امروز دنیا آمده است . گویا هر چقدر که سن این فیلمساز کلاسیک تاریخ سینما بالاتر می رود ، برای ساخت فیلم سرحال تر می شود. دو سال پیش را به خاطر داریم که با دو سوپر پروداکشن "پرچم های پدران ما" و "نامه هایی از ایووجیما" به میدان آمد و متاسفانه علیرغم موضوع و ساختار درخشان هر دو فیلم ، به دلائل مختلف ، مورد توجه محافل و مراکزی که فیلم های سال را برمی گزیدند مانند انجمن های منتقدین یا اسکار و گلدن گلوب واقع نشد.
اگرچه دو سال پیش ایستوود برای فیلمنامه هر دو فیلم یاد شده و حتی قبل از آن برای "محبوب میلیون دلاری"(که جایزه اسکار هم دریافت کرد) با پال هگیس کار کرده بود اما امسال برای هر یک از فیلم هایش با فیلمنامه نویس جداگانه ای همکاری داشته است. فیلمنامه نویس او در فیلم Changeling ، میشل استراچینسکی بود و در فیلم "گرن تورینو" ، نیک شنک براساس داستانی از دیو یوهانسن فیلمنامه را نوشته است.
"گرن تورینو" ماجرای یک آمریکایی بازمانده از جنگ کره است به نام والت کوالسکی ( با ایفای نقش خود کلینت ایستوود) که در همسایگی و محله مهاجران آسیای شرقی اعم از اندونزیایی و فیلیپینی و مالزیایی و ...(که دراصطلاح به آنها "مانگ " Hmong خطاب می شود) زندگی می کند و علیرغم تغییر بافت سکونتی محله اش به نفع مهاجران زردپوست ، اما او به هیچ وجه حاضر نیست که محله قدیمی خود را تعویض نماید. ایستوود و شنک ، کوالسکی را انسانی تنها و منزوی معرفی می کنند که نه تنها از همسایگی با مانگ ها ، ناخشنود است بلکه حتی با فرزندان و نوه هایش نیز رابطه دوستانه ای ندارد. تنها دلبستگی هایش به زندگی ، یک سگ به نام دیزی است و یک اتومبیل فورد ماستانگ ساخت 1972 به نام گرن تورینو و پرچمی که مقابل خانه اش برافراشته و در آن محل برایش نماد آمریکایی بودن و یادآور جنگ کره است. داستان از زمانی شروع می شود که والت ، همسرش دوروتی را از دست داده و روحیات ناسازگارش در همان مراسم یادبود دوروتی در کلیسا و سپس منزلش نشان داده می شود. اما اختلافات و درگیری های همسایه او که خانواده ای از شرق آسیاست با دیگر هم نژادانشان که دسته جات خلافکار تشکیل داده اند ، باعث می شود تا به تدریج رابطه کوالسکی با این همسایه بغل دستی روبه بهبود برود ، با دختر آنها به نام "سو" دوست شود و پسر خانواده به نام "تائو" که حتی زمانی به تشویق همان دسته جات خلافکار برای سرقت گرن تورینو آمده بود را به کار بگمارد و بالاخره تا پای جان به دفاع از آنان بپردازد.
به نظر می آید ایستوود پس از پرداختن به جنگ دوم و حضور ارتش آمریکا در مقابله با ژاپنی ها خصوصا در نبرد جزیره ایووجیما ، به یکی دیگر از مقاطع مورد سوال تاریخ آمریکا ( که کمتر مورد توجه قرار گرفته) اشاره دارد و آن جنگ کره است. والت کوالسکی بازمانده ای از دخالت آمریکا در کره است که یکی از علل انزوایش ، خاطرات ناگواری به نظر می آید که از آن جنگ در ذهنش باقی مانده. مدال افتخارش را در صندوقچه ای در زیرزمین خانه اش پنهان داشته (برخلاف قهرمانان جنگ که مدال هایشان را در اتاق ها ، قاب می گیرند و به آنها می بالند) تا آن زمان که در مراسم یادبود همسرش ، نوه ها مخفیانه به سروقت آن می روند و راجع به معنی و مفهومش یکدیگر را مورد پرسش قرار می دهند. کوالسکی در پاسخ کشیشی به نام پدر یانویچ که مرتبا به سراغش می آید راجع برداشتش از مرگ ، رنج خویش از افرادی که در جنگ کره کشته را متذکر می شود که هیچگاه آنان را از یاد نخواهد برد. او در چهره و قد و قامت تائو ، شکل و شمایل همان جوانانی را می بیند که حدود 50 سال پیش در کره به خاک انداخته بود. این همان رنجی است که گویا برای کوالسکی پایان ناپذیر می نماید و شاید به همین خاطر است که در پایان به نوعی خود ویرانگری دست می زند.
نقطه قوت فیلمنامه "گرن تورینو" شخصیت پردازی حیرت انگیز خود والت کوالسکی است که یکی از بهترین نمونه ها در نوع خود به نظر می آید. ایستوود و فیلمنامه نویسش از تمامی عوامل صحنه از جمله خانه و محله ، کلیسا ، همسایه های زردپوست و حتی روابط متقابل برای تبیین شخصیت کوالسکی بهره گرفته و این کاراکتر را لحظه به لحظه برای تماشاگر بازگشایی می نمایند. در اولین صحنه ها کوالسکی را ایستاده در کنار تابوت دوروتی (همسرش) در کلیسا می بینیم که عصبانیت و ناخشنودی خویش را نسبت به تمامی وقایع دور و برش ابراز می دارد ؛ از نحوه موعظه پدر یانویچ گرفته تا نوع پوشش نوه دختری اش و تا طرز رفتار پسرانش. این نوع برخوردهای تندخویانه و سخت گیرانه در منزل و هنگام مهمانی یادبود نیز ادامه می یابد. او حاضر نیست به حرف پدر یانویچ گوش دهد و حتی وصیت همسرش به کشیش که با او حرف بزند نیز برایش اهمیتی لااقل در ظاهر ندارد. در آن مهمانی از همه کناره گرفته و خودش را به حواشی مشغول می سازد تا کمتر با کسی برخورد کرده یا سخن بگوید. خود به زیر زمین رفته و صندلی می آورد و در مقابل پرسش نوه اش برای کمک ، کنایه آمیز وی را به ادامه خودآرایی توصیه می کند. بعد هم اصلا مهمانی را ترک کرده و با سگش از خانه خارج می شود! به همه اینها ، آن تف کردن های تهوع آور را هم بیافزایید که هر از گاه در مقابل آنچه مورد نفرتش است ، نثار می نماید!!
تا اینجا برداشت مخاطب از شخصیت والت کوالسکی به جز آدمی تندمزاج و متعصب نیست. لحن بیانی والت با آن صدای خش دار و گرفته ( که بسیار به مربی بوکس فیلم "محبوب میلیون دلاری" به نام فرانکی با بازی خود کلینت ایستوود نزدیک است) و نوع جملات مقطع و کوتاه و در عین حال کنایه وار و بعضا توهین آمیز ، کمک بسیاری به باور پذیری شخصیت فوق می کند و نوع حرکت و راه رفتنش به شکل سنگین و سخت که گویی کوله باری بردوش دارد و حمل آن برایش دشوار به نظر می رسد (برخلاف فرانکی فیلم "محبوب میلیون دلاری") روحیه آزرده و محنت آمیز وی را بازتاب می دهد.
او حضور رنگین پوستان در آمریکا و در چند قدمی اش را برنمی تابد و بارها رو به آنان به تشر می گوید که از این زمین بیرون بروید. حاضر نیست برای اعتراف به کلیسا برود و به قول خودش برای یک پسر بچه ، گناهانش را اعتراف کند. (یادمان هست که فرانکی فیلم "محبوب میلیون دلاری" هم با کلیسا و کشیش ، میانه ای نداشت اگرچه هر یکشنبه تنها مشتری پرو پاقرص مراسم دعا و نیایش بود اما آن کار را فقط برای سبکتر شدن گناهانش انجام می داد) و با خانواده اش مانند رفتار با طلبکاران ، عمل می کند.
اما وقتی می بیند برخلاف دیگران که از کمک به یک زن خودداری کرده ، تائو به یاری آن زن می رود ، تا حدودی متعجب می شود. دفعه بعد که به خاطر سر و صدای دار و دسته های خیابانگرد هندوچینی که مزاحم تائو و خواهرش شده اند ، با تفنگ به سروقت آنان می شتابد ، زمینه های جلب محبت همسایگانش را فراهم می گرداند که این گونه دفاع ناخودآگاهانه بار دیگر برای رهایی سو از دست اراذل و اوباش موجب نزدیکی هر چه بیشتر با آن همسایگان بیگانه شده تا حتی در مهمانی آیینی آنان شرکت کند و برای اولین بار غذاهای بومی آنان را بخورد . از طرف دیگر نیز همسایگان به پاس نجات تائو و سو از باندهای خلافکار محله ، مرتب برای والت هدیه و خوراکی پیشکش می آورند که اگرچه در ابتدا آنها را قبول نمی کند ولی بتدریج قانع می شود که بپذیرد.
فیلم ، تماشاگر را همراه تائو و سو به والت کوالسکی نزدیک می سازد. یعنی هر چه که این دو نوجوان با والت رابطه بیشتری برقرار می سازند ، ما با وی آشنایی افزونتری پیدا کرده و برداشت های پیشین خود از وی را تصحیح می کینم. مثلا با اینکه در هر فرصتی ، اسلحه و تفنگ خود را بیرون می آورد و طرف مقابل را نشانه می رود اما اصلا قصد شلیک و روحیه برخورد قهرآمیز نداشته (علیرغم اینکه در جنگ کره شرکت کرده است) و هدفش از برآوردن سلاح ، صرفا ترساندن و پرهیز دادن حریف است و نه بیشتر. اثبات این مدعا ، سکانس آخر است که علیرغم فراهم آوردن تمامی شرایط یک انتقام سخت و دوئل عدالت جویانه ( اعم از خشمی که پس از دیدن وضعیت زخمی و مجروح سو و خانه به گلوله بسته شده آنها دچارش شده ، اصلاح مو و پیرایش به سبک و سیاق کاتولیک ها ، تمیز نمودن و آماده کردن اسلحه ، قرار عصرگاهی با تائو و لباس رزم پوشیدن و بالاخره موجود بودن حریفی که ناجوانمردانه سو و خانه اش را مورد تهاجم قرار داده ) به هنگام اسلحه کشیدن در مقابل حریف ، به جای سلاح ، فندک خود را با وانمود کردن به بیرون آوردن تفنگ ، به دست می گیرد تا هدف گلوله های دار و دسته آماده به جنگ واقع شود.(در اینجا این خود ویرانگری بسیار به آنچه در انتهای فیلم های "پت گارت و بیلی د کید " و "تیرانداز چپ دست" اتفاق افتاد شباهت دارد ، خصوصا تاکید دوربین بر فندک ، به شدت آن نمای دست های خالی پل نیومن در "تیرانداز چپ دست" را تداعی می کند.)
والت در این صحنه که برای انتقام لت و پارکردن سو و حمله مسلحانه به خانه تائو اقدام می کند ، آگاه است که به زودی خواهد مرد و نمی خواهد انتقامش ، به خاک و خون کشیدن جوانان دیگری باشد که دست روزگار و محیط نابهنجار و ناهمگون آمریکا ، آنان را به فساد و راه خلاف کشانده است.از این رو با مرگ خودآگاهانه هم بار سنگین روزگار گذشته را سبک کرده، هم آن جوانان خاطی را تادیب نموده و هم دینش را به خانواده تائو و سو ادا می کند.
حالا دیگر کوالسکی نه یک آدم متعصب نژاد پرست و تندخو ، بلکه انسانی عدالت خواه و جوانمرد جلوه می کند. انسانی که می خواهد به اصول تازه ای پایبند باشد که با نگرش نژادپرستانه پیشینش متفاوت است. از همین رو او همان گونه که با زرد پوستان شرور برخورد می کند ، از بی غیرتی سفیدپوستی که سو را در بزنگاه مزاحمت اراذل رها کرده نیز برآشفته می شود. حالا متوجه می شویم که همه ترشرویی وی نسبت به پسران و نوه هایش به دلیل حرص و خوی آزمندی آنها برای بدست آوردن خانه پدری بوده است. در صحنه ای مشاهده می کینم که یکی از همین پسران به همراه همسرش به بهانه جشن تولد والت ، قصد دارند وی را به خانه سالمندان بفرستند تا خانه و سایر وسایلش را تصاحب نمایند.( از همین رو وقتی او ، بنا به توصیه همسرش در وصیت نامه خود ، خانه را به کلیسا می بخشد ، فرزندانش ناراحت می شوند.)حالا دیگر وقتی نوه دختری والت را فردی لاابالی و بی بند و بار می یابیم که در همان سنین نوجوانی به دور از چشم پدر و مادرش ، سیگار می کشد و به پدر بزرگش توهین می کند ، متوجه می شویم که آن برخورد کنایه آمیز والت با او در مهمانی یادبود دوروتی ، چندان هم دور از انصاف نبوده است.
اما محله ای که کوالسکی در آن زندگی می کند پر از مهاجران خارجی است ، گویی که او در دنیای غریبه ها به سر می برد. دنیایی که هر روز و هر روز برایش غریبه تر می شود. به جز همسایگان ، آرایشگرش ایتالیایی است و برای دکتر که مراجعه می کند ، پرستار مطب دکتر قدیمی اش ، یک دو رگه آفریقایی است که نام خانوادگی کوالسکی را به اشتباه "کاسکی" تلفظ می کند و موجب عصبانیت والت می گرددو از سوی دیگر،وقتی واردمطب دکتر می شود ، دیگر پزشک همیشگی اش ، دکتر فیلمن را ملاقات نکرده و با یک دکتر زرد پوست مواجه شده که اظهار می دارد ، دکتر فیلمن حدود یک سال پیش بازنشسته شده و او با نام دکتر چو به جای وی طبابت می کند.
والت همچنانکه در می یابد به دلیل بیماری وخیمی دیگر فرصت چندانی برای ادامه زندگی ندارد ، از جهان نژاد پرستانه گذشته اش یعنی تعارض با رنگین پوستان و دو رگه ها هم فاصله می گیرد و این فاصله گرفتن ، نه به دلیل ترس از مرگ است ، بلکه به خاطر رهایی از محیط خانواده ای است که شاید این نژادپرستی را تقویت می کرده. ما از دوروتی یعنی همسر والت چندان اطلاعاتی نداریم ، فقط می دانیم که وی در نزد پدر یانویچ اعتراف کرده و در اواخر عمرش از کشیش خواسته که با والت هم صحبت کند تا از او هم اعتراف بگیرد. اما پسران کوالسکی و خانواده شان ، فضای چندان سالم و صادقانه ای را در ذهن نمی سازند.
به هر حال آنچه واضح به نظر می رسد ، این است که والت کوالسکی ، پس از مرگ همسرش به طور مستقیم تر با همسایگان و آدم های پیرامونش ، مواجه شده و نقاط مشترک و افتراق خود را با آنان به ارزیابی نشسته است. در این سبک و سنگین کردن است که به تدریج در می یابد که راه چندان درستی را ر پیش نگرفته بوده است. البته در "گرن تورینو" ، این احساس نژادپرستانه ، منحصر به والت کوالسکی سفید پوست آمریکایی نمی شود و همین گونه احساسات را مادربزرگ سو و تائو هم بروز می دهد (شاید او هم تحت تاثیر فرهنگ نژادپرستانه آمریکایی قرار گرفته است) و به زبان خود ، والت را مورد شماتت قرار می دهد که چرا آن محله را ترک نکرده و آنان را به حال خود وا نمی گذارد. یعنی دقیقا همان نظری که والت نسبت به آن زرد پوستان مهاجر دارد و بارها به صورت نجوا و یا به زبان بلند تکرار می کند که : "از این سرزمین بیرون بروید..."
اما کلینت ایستوود و نیک شنک ، آرام آرام ، این دو قطب متعارض را به یک تعادل می رسانند. در ابتدا ، پس از اقدام والت برای نجات تائو از دست دار و دسته پسر عمویش یا درظاهر برای بیرون کردن آنها از زمینش ، مانگ ها برای ابراز سپاسگزاری ، او را با انواع هدایا و خوراکی ها مورد لطف قرار می دهند. پس از اقدام دوم والت و این بار در نجات سو از چنگ اراذل و اوباش ، این اطمینان نزد خانواده سو بوجود می آید که پسرشان تائو را به دست والت بسپارند تا به اصطلاح کار یادش بدهد. این درحالی است که تائو یک بار به تحریک همان دار و دسته پسر عموی خلافکارش ، اقدام به سرقت گرن تورینو کرده بود ولی با عکس العمل مسلحانه والت روبرو گشت. اگرچه والت در آغاز به سبک و سیاقی تحقیر آمیز با تائو برخورد می نماید و او را با القابی مثل Zipper head خطاب کرده و به عنوان اولین کار نیز وی را به شمردن پرندگان روی درخت ها می گمارد ولی پس از اینکه لیاقت تائو را در بازسازی خانه روبرویی مشاهده می کند ، حتی برای کار ، او رانزد آرایشگر و بعد دوست معمارش برده ، ضامنش می شود و اولین وسایل و ابزار کار را برایش می خرد.این حمایت و دوستی تا آنجا پیش می رود که پس از مزاحمت مجدد برای تائو ، این بار والت آگاهانه و با نقشه قبلی به سراغ ضاربین رفته و به اصطلاح جبران می کند!
حالا دیگر خانواده سو و تائو برای والت ، حکم خانواده خودش را پیدا کرده اند . این وابستگی بدانجا می رسد که پس از حمله مسلحانه همان دار و دسته پسر عموی تائو به خانه آنها و تخریب وسائل منزل و زخمی شدن تائو ، والت حتی از اهل آن خانه نیز بیشتر و عمیق تر ناراحت و خشمگین شده ، به نحوی که وقتی به خانه اش بازمی گردد از شدت خشم بر در و دیوار و شیشه ها می کوبد و خود را مجروح می گرداند. نهایت این وابستگی و اعتماد متقابل ، وقتی است که والت تصمیم بر انتقام نهایی گرفته و حتی آیین های آن را به جا آورده (اعتراف نزد کشیش ، سلمانی و پیرایش ، آماده کردن اسلحه ها و ...) . آنچه باقی مانده ، سپردن سگ محبوبش به یک انسان امین و درستکار است که والت برای این کار ، مادربزرگ تائو و سو را انتخاب کرده و علیرغم آنکه هنوز زبانش را نمی فهمد و آخرین حرف هایش را درک نمی کند ، قلاده سگ را به پایه صندلی او بسته و خداحافظی می کند. آخرین جملاتش خیلی ساده و صمیمی است : "...می خواهم که از سگم مراقبت کنی. او هم مثل تو پیره..."
در واقع والت کوالسکی در آن صحنه شبه دوئل مقابل محل سکونت دار و دسته پسر عموی تائو ، با خود درگیر می شود. او قصد آسیب رساندن حتی به یکی از آن پسران سرکش و بدکردار را ندارد ( برخلاف همیشه هیج گونه اسلحه ای همراه نیاورده است) که شاید آنها را اساسا قربانی شرایطی بداند که امثال خودش در آن سرزمین به اصطلاح آرزوها و فرصت ها به نام آمریکا بوجود آوردند. شاید از همین روست که او را اغلب می بینیم که انگشتش را به نشانه اسلحه به سمت آنها نشانه می رود ، انگار که قصد بازی دارد. والت در سکانس پایانی فیلم "گرن تورینو" ، با خودش دوئل می کند. مانند یک وسترنر (به سبک خود کلینت ایستوود در فیلم های وسترن اسپاگتی) دور می ایستد ، پاهایش را از هم باز نگاه می دارد ، سیگاری بر گوشه لب می گذارد و آماده کشیدن هفت تیر می شود . اما در اینجا بر خلاف وسترنرها ، او می خواهد در دفاع از کسانی که پیش از این به دلیل افکار تبعیض نژادی ، اساسا انسان به شمار نمی آورد ، تا ته خط برود و تا قلب نژادپرستی که خودش را سمبل آن می داند ، بتازد!
اما ماجرای گرن تورینو ؛ یعنی همان اتومبیل فورد ماستانگ رنگ مشکی ساخت 1972 که یکی از دلبستگی های والت به نظر می آید و شاید او بیش از هر چیزی آرزوهای سوخته خودش را در همان فورد مشکی رنگ می بیند: اتومبیلی که فقط تمیزش می کند و شستشو می دهد ، روزها از پارکینگ خانه خارجش کرده و در مقابل منزل به تماشایش می نشیند. والت در یکی از صحنه های فیلم که در حال صحبت با تائو است ، اشاره ای به سرگذشت آن اتومبیل می کند. او پس از آنکه از شغل پسرش در کارخانه فورد سخن می گوید ، سابقه 50 ساله خودش در آن کارخانه را روایت کرده و اظهار می دارد که فورد مشکی مورد علاقه اش را خود ساخته است اما اطلاعات بیشتری راجع به آن نمی دهد. این وسیله ارزشمند را پس از مرگ به تائو می بخشد و نمای پایانی فیلم که تائو با گرن تورینو از مقابل دوربین گذشته و دور می شود ، حکایت تداوم روح صمیمت و یگانگی آن مظهر خشم و نژادپرستی نیم قرنی است که با نام والت به نوعی رستگاری می رسد و جوانی از گوشه دیگر این کره خاکی که حالا می رود تا خودش را در این دنیای ناهمگون با یادگاری از یک دوست صمیمی یپدا کند و اتومبیلی که سمبل عشق و نفرت کهن او بود. در همین صحنه است که صدای والت یا بهتر بگوییم کلینت ایستوود را به صورت آوازی حزین می شنویم که برای گرن تورینویش می خواند.
والت به تائو وصیت می کند تا زمانی که وی سقف آن اتومبیل را دستکاری نکرده ، هیچ رنگی دیگر مثلا سفید را به رنگ مشکی آن اضافه ننموده و لاستیک هیچ اتومبیل دیگری را به آن نصب نکرده ، گرن تورینو به او تعلق دارد.
مبهم ماندن پیشینه علاقه والت به گرن تورینو یکی از نکات محوری فیلمنامه است که درباره بسیاری از عناصر و عوامل دور و بر شخصیت اصلی یعنی والت کوالسکی ، اگرچه تاکید موکد رخ می دهد ولی توصیف چندانی وجود نداشته و گویا هرگونه توضیح برعهده ذهن و تخیل تماشاگر گذارده شده است. مانند فندکی که در صحنه کشته شدن والت هم در دستان او ، در کادر دوربین قرار می گیرد. در همان صحنه ای که والت راجع به گرن تورینو شرح مختصری می دهد ، در مقابل سوال تائو از فندک و نقش روی آن ، تنها پاسخ می دهد که به یک خاطره از سال 1951 تعلق دارد. در اینجا با توجه به اینکه سالهای اوایل دهه 1950 ، مقارن با جنگ کره بوده ، می توان حدس زد که این فندک خاطره ای از همان جنگ را برای والت زنده می سازد که طی این سالها از آن نگهداری کرده است.
این ابهام علاوه بر گرن تورینو و آن فندک ، درباره سگ یعنی دیزی ، پرچم ، عدم استفاده از تلفن ، انبارکردن آنهمه وسایل و ابزار تعمیر و رابطه اش با آرایشگر یا آن معمار و همچنین دلخوری اش از پسران و خانواده شان و برخی دیگر از مسائل دخیل در درام فیلمنامه نیز وجود دارد که فیلمنامه نویس و شخص کلینت ایستوود به عمد از کنار آن و ادای توضیح بیشتر گذشته اند. گویا خواسته اند که فیلمنامه "گرن تورینو" نیز مانند کاراکتر خود والت کوالسکی و آن فورد ماستانگ 1972 ، شخصیتی درونگرا و تودار داشته باشد که مانند او کم حرف بزند و کوتاه بگوید ، احساساتش را پنهان سازد و اصلا بخواهد رابطه یکطرفه ای با مخاطب برقرار کند تا مخاطب رغبت بیشتری برای ارتباط داشته باشد ، همانطور که سو و تائو و خانواده شان و همه آن انسان های موسوم به مانگ علیرغم تفاوت زبانی و نژادی و ملیتی ، تمایل افزونتری داشتند تا با کوالسکی رابطه برقرار کرده و او را به جمع خود بخوانند و در تنهایی اش شریک شوند.
بد نیست در اینجا اشاره ای هم به ریشه های نژادپرستی یعنی درونمایه اصلی فیلم، خصوصا در آمریکا (که بیش از سایر نقاط جهان در این باب گذشته فاجعه باری دارد) داشته باشیم. پدیده ای که از نخستین روزهای پاگذاردن سفیدپوستان در هیبت دزدان دریایی به این قاره خود را به رخ تاریخ کشانید. از قتل عام بومیان و سرخپوستان گرفته که به نوشته خود مورخین غربی ، در حدود 120 میلیون از این نژاد را از دم تیغ گذرانده ، زمین هایشان را تخریب و یا تصاحب کردند و آنها را با شدیدترین تحقیرها و تنبیه ها تقریبا از صحنه حکومتی خویش محو ساختند. تا یکی از شنیع ترین جنایات تاریخ بشر یعنی به برده کشانیدن سیاه پوستان از قعر قاره آفریقا که باز به نوشته مورخین ماوراء بحار بیش از 200 میلیون تلفات بشری داشت. ( گوشه بسیار ناچیز از این جنایت را در فیلم "آمیستاد" استیون اسپیلبرگ می توان مشاهده کرد) آنچه که به نظر تا ابد یکی از سیاهترین ننگ های تاریخ بشریت به شمار می آید. علیرغم بسیاری از دعوی ها و ادعاها ، اما نژادپرستی در قاره آمریکا و به خصوص ایالات متحده باقی ماند و حتی امروز به طرق مختلف خود را نشان می دهد. این درحالی است که علیرغم ریاست جمهوری باراک اوبامای سیاه پوست به نشانه پایان نژادپرستی در این کشور ، هنوز در برخی ایالات و سازمان ها و موسسات آمریکایی حقوق سفیدپوستان و سیاه پوستان تفاوت های چشمگیر دارد.( نگاه کنید به فیلم اخیر آلن بال به نام "کله حوله ای"یا " هیچ چیز شخصی نیست" که در آن یک دو رگه لبنانی برای ارتباط بهتر با سفیدپوستان آمریکایی، دخترش را از رابطه با دوست سیاهش باز داشته و می گوید که دوستی با سیاهان ، متنفذین آمریکایی ها را از ما دور می کند! ).
در واقع نژادپرستی یک تفکر نهادینه شده در آمریکاست. اگر در نظر آنها ، همواره سرخ پوست خوب ، یک سرخپوست مرده بوده (چون سرخ پوستان هرگز به عنوان یک روش گروهی به بردگی سفید پوستان سر فرود نیاوردند) سیاهپوست خوب هم یک برده سربه زیر و حرف شنو قلمداد شده است. نگاه کنید به فیلم "برباد رفته" که نزدیک به 70 سال است از محبوبترین فیلم های عمر آمریکاییان محسوب می گردد. در آن فیلم ، سیاهپوستی مثل "مامی" ( بابازی هتی مک دانل که جایزه اسکار هم گرفت) یک سیاهپوست خوب است، چراکه بردگی را اصالتا پذیرفته و با جان و دل به اربابان سفید پوستش خدمت می کند اما سیاهپوستانی که برعلیه برده داری معترضند و شورش می کنند ، در همان فیلم "برباد رفته" بدمن به حساب می آیند و کسانی که برعلیه آنها می جنگند و جزو دار و دسته کوکلوس کلان ها هستند مانند اشلی ویلکز و رت باتلر و ... از دوست داشتنی ترین کاراکترهای تاریخ سینما به شمار آمده اند. کوکلوس کلان هایی که از سیاهکارترین گروههای تاریخ بودند و سیاهان بسیاری را به آتش کشیده و سوزاندند. در "برباد رفته" سیاهان معترض و بد به گاری اسکارلت حمله می کنند و قصد آزارش را دارند و سیاهان خوب او را نجات می دهند. سیاهان خوب ، همان ها هستند که علیرغم حاکمیت شمالی ها و لغو ظاهری قانون برده داری ، اما همچنان برای اسکارلت و خانواده اوهارا ، بردگی می کنند!!
برای اینکه به تسلط قانون برده داری و نژادپرستی در امروز آمریکا پی ببریم ، نگاهی بیندازیم به بافت نژادی مراکز اصلی تصمیم گیری در این کشور ؛ هنوز کارتل ها و تراست ها و انحصارات سرمایه ای بزرگ این کشور در اختیار سفیدپوستان است و هیچ سیاه پوست یا دورگه ای حق نفوذ به این دژهای پولادین را نداشته و ندارد. انحصاراتی که اساس سیاست های آمریکا را تعیین می کنند و در واقع هیچ فردی بدون اذن و اراده و پول و سرمایه آنها ، حتی در ایالت خود نمی تواند مطرح شود ، چه برسد به حضور در کنگره و تا سطح ریاست جمهوری. هنوز در اغلب فیلم های جریان اصلی سینمای آمریکا یعنی هالیوود ، اکثر بدمن ها و قاتل ها و سارقین و قاچاقچیان و جنایت کاران و روسای باندهای مافیایی و ... سیاه پوستان و نژادهای غیر سفیدپوست هستند.(این جریان را حتی لابلای تصاویر همین فیلم "گرن تورینو" نیز می توان یافت که همه باندهای خلافکار و اراذل فیلم را رنگین پوستان و دورگه ها تشکیل می دهند و آنقدر در شرارت پیش می روند که حتی به خودشان رحم نکرده و هم نژادان خود را هم قلع و قمع می کنند و البته طبق معمول تنها کسی که به دادشان می رسد و نجاتشان می دهد ، یک آمریکایی سفیدپوست است!)
تضیع حقوق سیاهپوستان در آمریکا هنوز آنچنان شدید است که همین دوسال پیش سیاهپوستان در تجمعی مقابل کاخ سفید، خواستار برابری حقوق خود با سفید پوستان شدند و حتی تهدید کردند که همه امور اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی خود را از سفیدپوستان جدا خواهند نمود.
برخی مورخین و کارشناسان سیاسی و ناظران تاریخی بر این باورند که علت اصلی نفوذ و رواج خشن نژادپرستی و برده داری در آمریکا به دلیل مهاجرت اشراف یهود به این قاره در آغاز کشف آن بود ، به طوری که حتی بنابراسناد و مدارک موجود ، کریستف کلمب نیز با پول و سرمایه همین اشراف در قاره اروپا برای سفربه قاره نو برای یافتن سرزمین موعود یهودیان عزیمت نمود.
مایکل کالینز پایپر منتقد رسانهای و خبرنگارِ هفتهنامه مستقل آمریکن فری پرس)ایافپی) اخیرا در مقاله ای تحت عنوان "اورشلیم جدید: قدرت صهیونیستها در آمریکا" نوشت :"...پروفسور گلدمن در کتاب زبان مقدس خداوند: عبرانی و تخیل آمریکایی (2004، انتشارات دانشگاه کارولینای شمالی) دربارة پرفسور بوش (از اجداد پدری جرج دبلیو بوش ) مینویسد که زندگی و آثار بوش به دلیل ردیابی ریشههای صهیونیسم مسیحی در آمریکا اهمیت دارد. بوش در زمان خود بسیار مشهور و پرکار بود و حامی جدی بازگشت یهودیان به سرزمین مقدس به شمار میآمد. (سرزمین مقدسی که در آن زمان آمریکا محسوب می شد)... عجیب آنکه بوش، با وجود حمایت از صهیونیسم، دوستدار یهودیان نبود بلکه برعکس، دشمن جدی یهودیان و همچنین مسلمانان بود. او فلسفه یهود را تهدیدی برای مسیحیت و غرب میدانست و معتقد بود تأسیس دولتی یهودی تنها در صورتی ممکن است که از اصول مادیگرایانه و خودخواهانه ذهن یهودیان استفاده شود... با این حال، پروفسور بوش تنها نظریه پردازی نبود که به فکر بازگشت یهودیان به صهیون( یا همان آمریکا) بود. افراد دیگری نیز بودند که درواقع ایالات متحده آمریکا را ـ حداقل موقتاً ـ اورشلیم جدید میدانستند و خاک آمریکا را محل اجتماع یهودیان، به منظور آماده شدن برای بازگشت نهایی به فلسطین (به اصطلاح سرزمین آبا و اجدادی یهودیان) به شمار میآوردند..."
مایکل کالینز ادامه می دهد:"... با وجود تمام جاروجنجالها و حرافیها درباره اسرائیل کوچولو و جایگاه مقدس آن در قلب یهودیان، واقعیت این است که ایالات متحده به کانون قدرت صهیونیستها در جهان امروز تبدیل شده است.کسانی که با نفوذ مالی همراه با قبضة انحصار رسانهای حکومت میکنند، از ایالات متحده به عنوان وسیلهای برای تأسیس یک امپراطوری جهانی، یعنی همان رؤیای نظم نوین جهانی استفاده میکنند.در تصویری کلی، دولت اسرائیل چیزی بیش از نماد یک رؤیای باستانی نیست که در واقع همین جا در آمریکا ـ اورشلیم جدید ـ تحقق یافته است..."
گروهی دیگر از مهاجران قاره نو ، پیوریتن ها(منشعب از پروتستان ها و پدران اوانجلیست ها یا صهیونیست- مسیحی های امروز ) بودند که به نوشته دایره المعارف بریتانیکا ، هدفشان به وجود آوردن صهیونی جدید در سرزمین پهناور آمریکا بود. آنها چنان خود باخته عهد عتیق شده بودند که می خواستند عنوان نیو اسراییل را به جای نیو انگلند به آمریکا بدهند!! نوآم چامسکی در کتاب "سال 501 اشغال ادامه دارد" اشاره دارد که پیوریتن ها ، سرزمین آمریکا را سرزمین موعود و سرخپوستان آنجا را نیز اشغالگران کنعانی تلقی کردند . هنوز هم کودکان آمریکایی برای اعلام وفاداری به کشور و سرزمین خود این سوگند را متذکر می شوند:
"...نابودسازی آگاهانه کنعانیانی که در سرزمین های مقدس وعده داده شده به قوم برگزیده خداوند ، سکنی گزیده اند." سخنی که دقیقا توسط پیوریتن ها از کتاب عهد عتیق گرفته شده است.
سازمان ملل متحد در سال 1975 ، با صدور قطعنامه ای ، پدیده صهیونیسم را با نژادپرستی مترادف دانست.(قطعنامه ای که بعدا با فشار لابی های صهیونیستی در آمریکا پس گرفته شد) و این قضاوت عادلانه ای بود ، چراکه رهبران این فرقه ، قرن ها پیش در یکی از کهن ترین اسناد خود به نام "پروتکل های زعمای صهیون"، هر انسانی به جز هم نژادان خویش را "گوییم" به معنای حیوان خواندند و بنابر این اطلاق ، آنها را از هرگونه حقوق انسانی محروم دانسته اند. مفهومی که به صراحت و در ابعاد به اصطلاح قانونی در متن موسوم به "تلمود"(از کتب تحریف شده منتسب به یهودیان) نیز وجود دارد.
به عنوان مصداقی براین باور ، در جریان قتل عام اخیر مردم غزه بود که خاخام اعظم "مردخای الیاهو " در پیامی برای ایهود اولمرت و سایر مقامات اسرائیل، قتل غیرنظامیان بیگناه فلسطینی را امری "مشروع " و حتی " واجب " دانست و به صورت غیرمستیم نسل کشی فلسطینی ها برای حفظ جان یک اسراییلی مجاز اعلام کرد.همزمان با این حکم ، روزنامه اسرائیلی "هاآرتص" ، حکم خاخام صهیونیست دیگری به نام"یسرائیل روزین " را منتشر کرد که در آن آمده بود : قتل هر کس که کراهت اسرائیل را در دل داشته باشد واجب است ... واجب است مردان ، کودکان و حتی شیرخواران، زنان و کهنسالان کشته شوند و حتی چهارپایان را نابود گردانند!
از سوی دیگر، خاخام" شلوموا الیاهو " خاخام بزرگ صفد نیز با صدور حکمی بهت آور گفت : "اگر 100 نفر از فلسطینی ها را بکشیم ولی باز نایستند باید 1000 تن را بکشیم . اگر باز هم متوقف نشوند باید 10 هزار نفر را بکشیم و همینطور پیش برویم حتی اگر تعداد کشته های آنان به یک میلیون برسد باید به کشتار ادامه داد هر چند که این کار وقت زیادی را بگیرد " !
مشمئز کننده ترین حکم توسط خاخام " عوفادیا یوسف " رهبر حزب شاس صادر شد که علاوه بر بمباران خانه های مردم فلسطین و قتل تمام ساکنان آن ها حتی کودکان و زنان ، اجازه تعرض به افراد فلسطینی در بسترهایشان را هم صادر کرد.
شاید با این توصیفات ریشه های نژادپرستی در ایالات متحده آمریکا یا سایر نقاط جهان بیشتر و بهتر درک شود.
منبع : http://www.smostaghaci.persianblog.ir
کد خبر: 4654
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdca.mnyk49niy5k14.html