به یاد عباس جعفری طبیعت گرد؛
به فراموشی تو عادت نخواهم کرد
17 شهريور 1391 ساعت 12:14
گفتی تخته بند جانم پوسیده است. گفتی پای بیابان ندارم. گفتی زانوهای بیمار من یاریم نمی کنند در سفرهایی این چنین. پس رفیق بی تو، که راه برمن نشان دهد؟
این روزها همچنان منتظرم و شاید از همین روست که چه بی تابانه، چه با حسرت و بی قرار به دنبال نشانه های بودنش میگردم. از یاد آوری صدایش بر روی نوارهای مغناطیسی گرفته تا دل نوشته هایش به گاه دلتنگی ها، یا شاید دست نوشته ای در جایی میان دفترهای خاک خورده کوهنوردان و طبیعت گردان.. این چند روز که باز همچون همیشه خود را گم کرده بودم این بار جایی در کنار قدیمیترین دوستانش ... خاطره ها.. یادها.. عکس ها و دست نوشته ای از یکی از سفرهایش.... گفته هایش با آن صدای صحرایی خش دار و .....
دلتنگم! دلتنگ کوله پشتی خسته. کفش هایی خسته تر، قمقمه ای خالی به عنوان سوغات سفر! و چشمانی که دنیای تصویر را به ذهن من هدیه می کرد. تصاویری که آن همراه همیشگی سفرهایت، دوربینت را می گویم، به یادگار برداشته بود و تماشای آنها همیشه برایم انگیزه و بهانه ای بود برای سفر. سفر در این سرزمین مغموم که زیباییهایش به چوب حراج به تاراج رفته و می رود. دلتنگی هم کلمه ای است کوچک این روزها در بود و نبود آدم هایی چون تو. خلوت شده است این طبیعت دل خسته پرهیاهو، عباث! *
خواستم با تو همسفر شوم که دست تقدیر اجازه نداد. گفتی تخته بند جانم پوسیده است. گفتی پای بیابان ندارم. گفتی زانوهای بیمار من یاریم نمی کنند در سفرهایی این چنین. پس رفیق بی تو، که راه برمن نشان دهد؟ بر میانه این راه گم و گور که راه نشانم دهد.؟ در این شب های کور خسیس بی ستاره. با این آسمان دودزده بی شهاب! در این شهر مخوف بی آسمان! گرهی به کارم بگشا رفیق.
ای دیر یافته با تو سخن می گویم/ بسان ابر که با طوفان/ بسان علف که با صحرا/ بسان باران که با دریا
طبیعت گرچه زود برای من و دیر برای تو، اخر تو را یافت. اما من تو را نیافتم، تو را هم نخواهم یافت و این را دیگر به یقین می دانم ما یکدیگر را بر روی این خاک و در این مرحله بودن نخواهیم یافت. ای گمشده، ای نادیده ای که نیامده رفته ای، من اما هر جا که می روم تو پیش از من آنجا بوده ای. دیگر عادت شده برایم دیدن ردپای تو، ردپایت را زیر آن تک درخت آشنا دیدم که دیشب را کنارش سپری کرده بودی اما صبح زود که من رسیدم رفته بودی و باد ناشیانه می کوشید تا بوی تو را از من بگرد و نمی دانست که بوی تو را می شناسم حتی در بادکویر!
در این مدت که نبودی با عکس هایت راهی سفر به همان جا شدم تا شاید تو را ببینم و دریابم. در سر کویر سرازیر شدم، رد تو در باران دوشینه بود، بالت را بر شیشه سرد آسمان کشیده بودی و رفته بودی. درست پیش از آمدنم. هوبره های جندق ار تو گفتند و پریدند. تک درخت سر راه عروسان از تو گفت و از دستان از آب باران پُرت که بر صورتش کشیده بودی. درست همین امروز، و امروز هم این چنین گذشت. امروز هم مثل هر روزم! بازگشته ام به جای خود بی تو و شاید این هم از مصائب گرد بودن زمین است که یکی اش همین بازگشتن به جایی است که از آن آغازیده ای.
آی عباث! دل به فریب رود سپردی و رفتی. رفتنی که قرارش از آن تو و بی قراریش نصیب ما شد ...عباث! رفتی تا بازفت تنها بماند. رفتی تا کارون بی خودانه بر خود بغلطد. رفتی تا باد مویه کند. رفتی تا زن ایلاتی چنگ بر چهره زند و موی بر کند. رفتی تا طبیعت ایران بی طبیعت مَرد بماند. رفتی تا مرا واداری که در پی یافتن نشانه های تو پای در رکاب سفر شوم. رفتی تا من در خم جاده ها، از پگاهی تا بیگاه، از سحر تا شام، سایش چرخ بر تن زخمی جاده ها در زیر کورسوی چراغ کیلومتری که هزار هزار بار در سرگیجه چرخ و خاک چرخیده و نمره انداخته در پی نشان های تو باشم. تا بروم و برگردم. بروم و ببینم. عباث!
رفتم. دیدم. در چهره هر که نگاه انداختم خطی از تو دیدم. پس دل بستم و به تماشا نشستم. اما آنها فقط شبیه تو بودند و خود تو نبودند و از تو خطی، نشانی دزیده بودند و یا تو خود به آنها بخشیده بودی. هر کدامشان چیزی از تو با خود داشتند که خود هم نمی دانستند چه دارند.
رفیق! هر صبح دوباره بیدار می شوم از نخوابیدن های شبانه، می زدایم اشک های خشکیده را، به آفتاب سلامی دوباره می کنم. پاشنه گیوه ها را بالا می کشم، لبخند زنان در هجوم و غلغله شهر فرو می شوم، سلام می کنم و دوست می دارم حتی آنانی که دوستم نمی دارند. می دوم، می افتم، بر میخیزم و دوباره لبخندزنان تا ته شب مب دوم و شب باز دوباره برمیگردم. نقاب از چهره برمی گیرم و خسته تر از آنچه که باید باشم پناه می برم به دیدار عکس هایت، نگاهت و شنبدن صدای خش دار صحرائیت تا آنجا که همه چیز در نم اشک و خستگی هایم موج بر می دارد و.... می افتم. فردار باز دوباره افتاب و دوباره سلام و دوباره فرو شدن در موج مواج مردم...... تکرار دیروز....امروز.... فردا.... و کردار روزگار!
عباس! ببین با این یاد و نگاه که بر من بخشیده ای، برای خط خطی کردن این چند خط تا کجاها در ذهن و خاطراتم باید پیش روم؟! کاش می دانستم کجا بیابمت. کاش می دانستم نگاهت کجاست؟ کاش می دانستم در پشت کدام تپه ماهور جا مانده است؟ در حاشیه کدام آب انبار؟ بر پشت کدام شتر بادی جوانی ات را نهادی که این چنین جسمت را جای گذاشت و.... رفت.
رفتی و دیگر عادت کردم به این رفتن ها و نبودن های تو . مثل عادت کردن به این کوله بار سنگین تنهایی که گویی همزاد من است. اما یادت باشد عباث! یادت باشد به یک چیز عادت نکرده و عادت نخواهم کرد. عادت به فراموشی تو نخواهم کرد عباث!
رامین نوری/ شهریور ۹۱ به گاه دلتنگی و یاد رفتن عباس جعفری
*عباث، عباس جعفری بزرگ مرد طبیعت ایران .سرزمینی که به آن افتخار می کند، کو هنوردی که علاقه وافری به طبیعت و به ویژه کویر دارد. شیفته طبیعت است و به گونه ای برای آن دلسوزی می کند که مادری فداکار برای فرزندش. عباس از جمله آدم هایی است که زبان درخت، کوه، جنگل، کویر، دریا و آسمان را خوب می فهمد. شنیدن صدای لای لایی مادر طبیعت مستش می سازد، دستانش را رو به آسمان وا می نهد تا باران هستی وجودش را سیراب کند انگاه که باد در گوش کوه آهنگ زندگی را نجوا می کند. عباس مردی از جنس طبیعت، ناظری بی نظیر، شخصیتی خاص، مربی لایق، کوهنوردی حرفه ای، نوسینده ای توانا، نقاشی چیره دست است که با نگاهی متفاوت از دریچه دوربینش، همان یاور همیشگی سفرهایش، شور و شوق رفتن، شنیدن، دیدن و مزیدن را در هر بیننده ای به وجد می آورد. ادب و احترام عباس به ریش سفیدان و پیش کسوتان از مشخصات بارز اوست. انسانی به تمام معنا، مهربان و باوفاست. احساسی پاک به سرزمین مان دارد که ستودنی است. حنجره ای گرفته با صدایی خشک و کویرگونه دارد اما آهنگ صدایش، کلامش را دلنشن می سازد. سفرها و خاطرات بسیاری از طبیعت و زیبائی های آن را از دریچه دوربینش در هر سفر برای همگان به ارمغان آورده است. از برخود غلطیدن کارون، مویه کردن باد، چهره و همت زن ایلاتی، بر فهای گردنه ایلوک، صخره های مافارون، چشمان خسته تاجماه پای تیرک سیاه چادر، گله ماه تی تی، کویر بیاضه، پشت دیوارهای بلند رباط خرگوشی، روی بلند یهای کوه کوتاه هرش، پای کویر طبقه، واحه مصر و آرسون، آفتاب داغ حلوان و ده سلم، دشت خالی زیر دست عروسان، زیر ساباط های چوپانان، لای لای کردن زن عشایر بر بالین کودک آبی چشم، پیر شالیار و هزاران هزار جای جای دیگر سرزمین زیبایش ایران و البته دیگر جاهای این کره خاکی که عباس آن را تود ه ای کثیف می خواندش، همان زمین.
عباس جعفری در شهریور ماه ۱۳۸۸ در نپال حین کایاک سواری دچار حادثه شد و نشانی از او به دست نیامد و نوشتار فوق هم از برخی از نوشته های عباس امانت گرفته شده است.
کد خبر: 45831
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdca6any.49nme15kk4.html