نقد فیلم محاکمه در خیابان
26 آذر 1388 ساعت 16:00
بیشتر مخاطبان سینما معمولاً مسعود کیمیایی را به عنوان فیلم سازی می شناسند که سال هاست دنیای شخصی و فردیت خویش را در فیلم هایش بنا کرده است.مهم نیست که با تغییرات زمانه همراه نمی شود و مهم نیست که بازتاب جهان و هرچه که در آن می گذرد تنها از صافی ذهن او عبور می کند و فیلم هایش آیینه تمام نمایی از آن چه که در جامعه می گذرد نیست.او تحت هر شرایطی به دنبال بنا کردن دنیایی شخصی است و گروهی هم همین سادگی بر سر آرمان های قدیمی را می پسندند و مقهور توانایی او در روایت می شوند،آن هم روایتی که هیچ گونه سنخیتی با واقعیت های روزگار ندارد و هرگونه واقع نمایی در این رویکرد به شدت محکوم است.دنیای کیمیایی دنیای منحصر به فردی است مهم نیست که هیچ گونه شیاهتی به آنچه در اطراف جامعه می گذرد نداشته باشد مهم این است که او همچنان با پا فشاری روی ارزش های شخصی، می خواهد آن ها را در ذهن تماشاگر خود زنده نگه دارد، حتی به قیمت دیالوگ های شعر گونه و اشاراتی از قبیل مد شدن دوباره مفاهیمی چون غیرت و ناموس.مشکل آنجاست که مفاهیکی که کیمیایی نگران کم رنگ شده آنهاست، تابع مد نیستند که بیایند و بروند، یا در گذر زمان کم رنگ و پررنگ شوند. مسئله این جاست که اغلب مفاهیم در گذر زمان با تغییر و تحول در تعریف هایشان مواجه می شوند.ولی اگر دوست داشته باشیم هنوز هم همان تعاریف کلاسیک و قدیمی را از اینگونه مفاهبم ارائه کنیم ،احتمالاً یک چیزی یک جایی کم می آید و وقتی یک چیزی در قالب یک فرم مثلاً سینمایی کم است، دیگر نمی توان آن را پشت حرف های قشنگ و قشنگ حرف زدن و یا قشنگ اجرا کردن حرف های تکراری پنهان کرد.محاکمه در خیابان یا آنگونه که فیلمساز ذوست دارد بیست و هفتمین فیلم مسعود کیمیایی روایتش غیر خطی و ساختارش دور از عادت های مرسوم سازنده اش شکل گرفته و این شاید بزرگ ترین و تنها تفاوت این فیلم با فیلم های قبلی کارگردان باشد.
قهرمان فیلم جدید کیمیایی (امیر) همه ی مشخصه های آدم کیمیایی را برای خودش برمی شمارد، خودش می گوید که قبل تر هیچ خلافی نبوده که از کنارش رد نشده باشد و داستان هایی داشته که بدون خون و خون ریزی سرراست نمی شده اند.او در رویارویی با عبد از اول از اول تیزی می کشد و میخواهد حرف راست را با زور چاقو بشنود.این مشخصه ها باعث می شود هر قدر کیمیایی به ما، در نکویی آدرس قهرمانش را بدهد، امیر را باور کنیم و او را آدم اصلی قصه بشناسیم و بعد از آن یک سوال در ذهن ما خطور کند که مگر می شود سر قیصر کیمیایی کلاه برود؟ که نفهمد چه بر او آمده و تا آخر عمر با یک تصویر غلط، در خواب، روزگار خویش را بگذراند؟ شاید این پایان بندی جدید کیمیایی بدین معنا باشد که او از این شهر و آدم ها خسته شده و ترجیح می دهد قهرمانش هم نفهمیده و گنگ، فکر کند که حقیقت را دریافته،شاید هم از نگاهی دیگر این شکل فیلمسازی او نشانگر دوران تازه ای از مسعود کیمیایی باشد دورانی که به ما می گوید باید باور کنیم که حتی قهرمان های ایستاده بر اصول هم در مناسبات امروز کم می آورند.
اما با تمام این صحبت ها مسعود کیمیایی هنوز هم همان فیلمساز قدیمی ست، حتی اگر بخواهد با تغییر مناسبات آدم دیگری باشد و نگاهش را به روز کند. در اواخر فیلم جایی که امیر و عبد بحث شان تمام شده، نمای دوری داریم از آن دو که به سمت ماشین گل زده می روند تا سوار شوند، ابتدا کنار هم راه می روند بعد جدا می شوند و موسیقی آرامی هم روی صحنه است، این همان لحظه های ناب دوران مردان کیمیایی است که از این لحظه های ناب در فیلم جدید او کم نداریم.
زمانی که از مدرن نبودن فیلم های کیمیایی سخن به میان می آوریم خودمان هم ممکن است با حرف های خود مخالفت کنیم نمونه اش سکانسی ست که قرار است حبیب حقیقت را به امیر بگوید.برای بوی رفاقتی که به بیرون پرت می شود، آن نگاه های پر معنی، آن دیالوگ "منو نگاه نکن وقتی دارم باهات حرف میزنم..."، برای حس و حال همه ی این ها یعنی چیزی که آن را سینما می نامیم دلتنگ می شویم و می گوییم حیف نیست همه چیز را مدرن کنیم؟!
صحبت های معروف بازی گرفتن کیمیایی از چوب همیشه باعث نگاه ویژه تماشاگران به نوع بازی بازیگران فیلم های او شده اما این بار به سکانس های خیابان نگاه کنید، اینجا بحث خیابان و بازی گرفتن و چوب نیست، خود سکانس های خیابان به طور مجزا داستان خود را دارند. انگار خیابان هم برای او بازی می کند. به لحظه ای که زمین و آسمان جای خود را با هم عوض می کنند دقت کنید، آیا این همان اتفاقی نیست که در مورد قهرمان کیمیایی در فیلم افتاده است؟
پایان فعلی فیلم جدید کیمیایی که دقیقاً از جنس شوک های آثار اصغر فرهادی ست این امکان را به فیلمساز می دهد تا نگاه خود را به روز کند و به وسیله روایت فیلمنامه اش ابتدا یک قصه را شروع کند و سپس به سراغ قصه بعدی برود و بعد دو قصه را به هم پیوند بزند و یک پایان غیر کلاسیک بیابد،طوری که تماشاگر بداند و قهرمان نداند که در واقعیت چه اتفاقی افتاده.
شاید باورش برای خیلی ها سخت باشد که قرار است امیر تا آخر عمر دلخوش به نجابتی باشد که هیچ گاه وجود نداشته اما لبخند معصومانه ای که در انتهای فیلم بر لبانش نقش می بندد به ما می گوید که امیر چشم و گوش خود را بر همه چیز بسته او دارد اصرار می کند که در عشق خیانتی نیست، او حرف های زن نکویی را که می گوید: خیلی دوست داری خانوم صداش کنی؟...نیست، نمی فهمد، درست همانطور که حرف های حبیب را نمی فهمد. کنار آن تصویر معصوم امیر این قسمت از ترانه در گوشم زنگ می زند: دارم شبامو با تن یه مرده قسمت می کنم...
مگر سازش در این دنیای سیاه و خفقان آور کنار زوجی خیانت پیشه دشوارتر از پذیرش مرگ نیست؟ مگر سپری کردن این محکومیت، طولانی تر و تلخ تر از جان دادن نیست؟ مگر تن دادن به روزمرگی، خوفناک تر از قربانی شدن نیست؟ پس چه خوش نواست صدایی که در انتها می گوید: دارم شبامو با تن یه مرده قسمت میکنم...
به همین دلیل است که ما اهمیتی نمی دهیم که عبد در پایان، عکسی از امیر نشانمان دهد تا دریابیم که حقیقت برای امیر فاش نشده و او گول خورده، اهمیتی نمی دهیم که زخم تیغ مال دلدار باشد و خون جاری نشود؛اهمیتی نمی دهیم که مرد این بار به تله ی انتقام جویی نغلتد و در آخر اهمیتی نمی دهیم که این بار قامت قهرمان ها را نیابد...
کد خبر: 6672
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcc.mqea2bqeila82.html