بازخوانی کتاب «نورالدین پسر ایران»؛
پسری که پدر عاشقی را درآورد
18 شهريور 1392 ساعت 12:24
کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطرات سید نوالدین عافی است که توسط معصومه سپهری به نگارش درآمده و به همت انتشارات سوره مهر برای نخستین بار در سال ۱۳۹۰ منتشر شده است.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
این نیز یکی از زیباترین نقاشیهای صفحه پُرکار و اعجاز گونه هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشتهاند آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرینزبانی که از قریحهٔ ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازکاندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشههائی که عادتاً در بیان خاطرهها نگفته میماند، از ویژگیهای برجستهٔ این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه همسری است که تلخیها و دشواریهای زندگی با رزمندهئی یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است.
ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم والحمدلله.
این جملات مربوط به تقریظ مقام معظم رهبری درباره کتاب «نور الدین پسر ایران» است.
کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطرات سید نوالدین عافی است که توسط معصومه سپهری به نگارش درآمده و به همت انتشارات سوره مهر برای نخستین بار در سال ۱۳۹۰ منتشر شده است.
این کتاب حاصل ۴۰ ساعت مصاحبه از زبان راوی کتاب است و معصومه سپهری از سال ۱۳۸۳ به پیادهسازی و تنظیم این مصاحبهها مبادرت میورزد که ماحصل آن یک کتاب ۶۳۲ صفحهای است.
نورالدین عافی هنگامیکه تنها ۱۶ سال داشت از یکی از روستاهای تبریز در سال ۱۳۵۹ عازم جبهه نبرد میشود، او در گردان خطشکن لشکر ۳۱ عاشورا به عنوان نیروی آزاد، غواص فرمانده دسته میجنگد و مجروح میشود و در این مدت که حدود ۸۰ ماه است برادر کوچکش سید صادق شهید میوشد و خود او به طور جدی و حدود ۷۰ درصد دچار جراحت میگردد.
او در بیان لحظه دردناک جراحت، چنان با مخاطب سخن میگوید که مخاطب همگام با او در آن همه درد شریک میشود؛ «داد زدم: نزن. و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد... هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... بهتدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمیشد... احساس میکردم مثل یک توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: گردنم را بکشید بیرون... اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچهها به سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم، اما هیچ نالهای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم.»
نورالدین عافی در جای دیگری از کتاب هنگامیکه قصد میکند صحنه شهادت برادرش و جراحت تازه و دردناک خود را که موجبات تغییر چهرهاش را فراهم میآورد در نظر خواننده مجسم کند میگوید: «در اولین لحظه از چشم راستم ناامید شدم چشم دیگرم پر از خون بود و جایی را نمیدید. همه قدرتم را در انگشتانم جمع کردم تا خونها را پاک کنم و میخواستم بدانم چه شده است چه دارد میشود؟ به زحمت خون و خاک جلوی چشمم را کنار زدم، آنچه در لحظه اول دیدم به نظرم هوایی مهآلود بود گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم دوخته بود تازه داشتم صدای بچهها را میشنیدم و انفجار چادرها را میدیدم من کمی هوشیار بودم اما قادر نبودم سرم را بالا نگه دارم... ناگهان انگار مرا برق گرفت یادم آمد که ما دو نفر بودیم من و صادق برادرم. این بار سعی کردم برای پیدا کردن صادق بلند شوم. خدا میداند با چه مشقتی و چه حالی سرم را به جستجوی برادرم بلند کرد... انگار همه چیز متوقف شد! صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است... از حال رفتم اما صداها در نظرم تکرار میشد و در فضایی مبهم مرا با خود میبرد..» و این صحنهها چنان تکان دهنده بیان میشود که راوی خاطرات به سرعت و ظرافت با تمام ابعاد خاطراتش و آنچه بر او میگذرد از جلوی چشم مخاطب رد میشود.
صد البته پرداخت دوباره معصومه سپهری و قلم شیوا و شیرین او در این اشارات ظریف و دقیق بیتاثیر نیست بلکه بخش زیادی از این خاطرات در بازنویسی رنگ و بوی تازه و جلوهای نو پیدا کرده است و انگار راوی و نویسنده هر دو در مسیر نگارش این کتاب از جان و دل مایه گذاشتهاند.
«صورتم کاملاً عوض شده بود با یک چهره درب و داغان، لاغر و زخمی، بینیام تقریبا از بین رفته بود چشم راستم به خاطر زخم عمیق گونهام تغییر حالت داده و چانهام هم زخمهای بدی داشت.... حالا داشتم میفهمیدم چرا مادرم مرا نشناخته بود.» نورالدین چه خوب رنجها را در هم نوردیده است و چونان پهلوانی جوان و رزمندهای قهرمان با تمام سختیها و دشواریها دوباره به آغوش جنگ باز میگردد؛ گو اینکه او فقط و فقط مرد میدان است درست همانطور که ذات و خصیصه اوست.
پسر ایران پر است از صداقت و سادگی و شهادتطلبی که در ورق به ورق کتاب این خصوصیات را با خود میآورد و به مخاطب ارائه میدهد؛ او تصویر گویای رزمندگان جبهه حق علیه باطل است؛ او یک جوانمرد واقعی است.
«نگذاشت جملهام را کامل کنم گفت: «تو اگه شهید بشی، مادرت غصه میخوره اما من... حالا تیراندازی کن تا بتونم رد بشم» با رفتن کریم به آن سمت مسلطتر شدیم. درگیری از هر طرف شدت گرفت.
من و کریم در هر فرصتی همدیگر را صدا میزدیم. از میان صدای گلولههای دوزمانه، صدای او را از آن سوی پل به راحتی تشخیص میدادم. ناگهان صدایش تغییر کرد و هر چه صدایش زدم، بیجواب ماند. با ناراحتی حدس زدم «دموکراتها» او را از پشت هدف گرفتهاند. همان دم ماشین سه چرخهای کنار پل بیرون آمد. به رانندهاش گفتم: بمان تا من رد بشم اما حرف من برای او اهمیتی نداشت. مردم شهر که به این درگیریها خو گرفته بودند چون مطمئن بود ما آنها را نمیزنیم به راحتی از حرف ما سرباز میزدند. در یک لحظه، از حرکت این سه چرخه استفاده کرده و به سختی خودم را داخل سنگر انداختم. کریم شهید شده بود و هنوز از دهانش خون میآمد. هر چه کردم او را به دوش بکشم و به سمت پایگاه برگردم نتوانستم. زورم نمیرسید او هیکل ورزیدهای داشت. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی او را عقب ببرم. ترسم از این بود که جنازه بماند و دموکراتها پس از رفتن من او را در آتش بسوزانند، کاری که قبلا هم در مورد پیکر شهدای ما انجام داده بودند.»
ترتیب کتاب در فصول مختلف آن بر اساس خاطراتی است که راوی در طی زمان آنها را از سر گذرانده و تعریف کرده است اما مطالعه هر خاطره در هر فصل چنان با تمام کتاب هم پوشانی دارد که سرآخر کل ایام جنگ را در هشت سال دفاع مقدس با جزئیات زندگی یک رزمنده به تصویر میکشد.
در بخشی از کتاب از زبان او میخوانیم: «اسم یک شهید که میآمد جان همه میسوخت، شهدایی که تا چند ماه قبل کنار ما در چادر و سنگر بودند، فکر کردن به آنها و اینکه چه دوستانی بودند کافی بود تا ساعتها بسوزیم و اشک بریزیم. بچهها چنان زلال و رابطهها آنقدر صمیمی بود کهگاه یکی در حین عزاداری میگفت: من کارهای اشتباهی کردم، گناه کردم، بچهها شما از خدا بخواهید منو ببخشه.»
در پایان کتاب آلبومی از عکسهای نورالدین و همرزمانش که به ترتیب زمان و تاریخ عکسها آورده شده است که داستان نورالدین پسر ایران را به صورت بصری بازگو میکند و در صفحه آخر تصویر وصیت نامه مشترک او و امیر است که در بخشی از آن آمده است «چه خوش است انسان رحمت خدایش را شامل حالش ببیند، چه خوش است انسان آنگونه که خالقاش خواهد زندگی و بمیرد، پس چه مرگی بهتر از اینکه انسان خود آن مرگ را انتخاب کند که ایزد منان برای انبیا و اولیا شهادت مقرر نموده است.»
مریم خاکیان
کد خبر: 63500
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcdzk09.yt0sz6a22y.html