یادداشت بابک حمیدیان برای مجید بهرامی:
جگرمان آنجا در میآید که سرطان بازیمان داد
1 آذر 1393 ساعت 10:39
بابک حمیدیان و دوست قدیمی زندهیاد مجید بهرامی به مناسبت هفتمین روز درگذشت این هنرمند تئاتر در روزنامه شرق مطلبی نوشته که میخوانید:
به نوید گفتم که انگار «مجید» بر کجاوهاش نوشته و دارد باز میخندد، به این جماعتی که برای تشییع او آمدهاند. عکسهای این سالهای اخیر تو، فانتزی بزرگ و دایمی توست در مواجهه با زندگی. طنابها را با فتوشاپ پاک می کردی تا در عکسهای نهایی به مخاطب یادآوری کنی چقدر رهایی را دوست داری. آخر قربانت شوم چرا به عزراییل ــ ملک مقرب ــ نگفتی طناب جان تو را پاک نکند؟ ما با طناب هم به تو میبالیدیم. ببین چه بر جگر دوستانت آوردی مجید؟ سلام «کاپیتان مجید»! ما هنوز نمیدانیم آیا واقعا تو را از دست دادهایم یا نه؟ تو را به اسم جدت اگر جایی قایم شدهای بگو. هر وقت سر میچرخانم. زمزمه خاطرهای از توست چون همه دوست دارند بگویند از بقیه به تو نزدیکتر بودهاند. «ناهید جان» خواهرت که تا آلمان آمد تا بخشی از مغز استخوانش را به تو پیوند بزند، زیر درختی ایستاده بود و با ریتمی ثابت میگفت: «همه کس و کارم...» مادرت وقتی به عکس تو بوسه میزد، میگفت کجایی مادر که با ز هم برایت آبمیوه بگیرم؟ یاد تصویرت افتادم در آینه ماشینم در جاده روستایی در شمال که گفتی آبمیوه مدتدار اجازه نداری بخوری. مادرت منتظر است که از او آبمیوه درخواست کنی تا کمی از شیره جان خود را در آن بریزد و بدهد تو بنوشی تا جگرت حال بیاید.
تو را به اسم جدت، «سیدمجید» اگر جایی قایم شدهای بگو... سلام «کاپیتان مجید»! خدا کند این نسل هیجانزده اینترنتی، در صفحههای پوچ و بیمصرف دنیای مجازی، تو را برای خودشان با انگشت شست به نشانه «لایک» مصادره نکنند. تو برای ما که از نزدیک، آغوشت را همواره بازیافتیم. پر از حرارت و شور زندگی هستی. برای همین است که «رضا ثروتی» با دستان لرزان، شعری برایت بخواند. برای همین پانتهآ خانوم پناهیها نتوانست حرف بزند. «محسن تنابنده» بالا نیامد تا چیزی دربارهات بگوید. برای همین «مهدی نادری» آن بالا گفت بیتمرکز است و جملاتش را پس و پیش گفت و من در گوشهای، امیر پسر خواهر جانت را در آغوش گرفته بودم که بوی تو را داشت. تو نمیتوانی محصور دنیای خالی از عاطفه مجازی باشی. بگذار آنها که اینترنتی زندگی میکنند دلخوش باشند به سوگواری برای تو. «حسین پاکدل» هم فکر میکند تو دوباره میروی روی صحنه. ما هم مجید عزیزم.. سلام «کاپیتان مجید بهرامی»! تو قلب «خانه خورشیدی»ی. تو «کاپیتان مجید بهرامی»! تو قلب «خانه خورشید»ی. تو «کاپیتان» گروه «نرگس سیاه» هستی. تو دستورات «حامد» را روی ما پیاده میکردی. من دانشجوی تئاتر بودم و بعدها به شما اضافه شدم، با محسن تنابنده و رفقای دیگر و تو پوست ما را میکندی در تمرینات. سختگیری تو بالای جان ما بود ولی با این حال چقدر میخندیدیم، یادت هست؟ تو با گچهایت فقط به رد صورت سیاهها فکر میکردی، چه حیف که «نوید» پیش ما نبود و «مهدی جان پاکدل» هم نبود و پانتهآ خانوم پناهیهاهم در آن دوره کنار ما نبود. آنها البته کنار تو و حامد، خانه خورشید را خانه خورشید کرده بودند. در نمایش «عجایب المخلوقات» باز هم آویزان شدی و رهبر ارکستر بودی و باز هم «کاپیتان» بودی. این بار با بدنی کم جان و عضلاتی کمرمق، غضلاتی که روزی حسرت من بود داشتنش. در «عجایب» پیشبینی کردی آن سال سیمرغ میگیرم و گرفتم و باز آغوش تو بود. به بیراهه نروم. این یادداشت قرار است در صفحه مهمی چاپ شود در روزنامهای معتبر، این یعنی همه ممکن است آن را بخوانند، این یعنی همه که تئاتر نمیبینند که متوجه حرفهای من شوند. این یعنی بعضیها برایشان جالبتر آن است که اخبار تیم فوتبال امید را زمانی که از در پشتی هتلی در کیش فرار کردند تا پول قلیانشان را ندهند دنبال کنند تا اینکه بدانند «مجید بهرامی» نامی، به باریکترین بندها و طنابهای زندگی آویزان بود، چون به زندگی ایمان داشت از همه ما بیشتر.
سلام «کاپیتان مجید»! جگر ما آنجایی در میآید که سرطان چشمان ما را بازی داد که مجید هست و میجنگند. جگر ما آنجایی در میآید که با پاککن به ماگفتی، سرطانها ــ خرچنگهای روی دیوار خانههای هنرمندان ــ را پاک کنیم و ما ده تا ده تا پاک کردیم که تو بمانی و نماندی. جگر ما آنجایی در میآید که همه میگویند راحت، خلاص شد! آخر ما چه گناهی کردیم که نمیدانیم واقعا رفتی یا شوخی میکنی با ما؟ جگر من آنجایی درمیآید که دوشنبه صبحدر محوطه تئاتر شهر، کسی با لهجه ترکی میگفت «این بنده خدا برایش کم آدم آمده»! آخر میدانی، مجید جانم، عقل آدمها در این سرزمین به چشمشان است، چون کتاب نمیخوانند، سینما نمیروند و تئاتر نمیبینند. هر چه آدم بیشتر باشد برای عزاداری، مردم هیجانزدهتر میشوند و این یعنی شخص متوفی هنرمندتر بوده حتما! تو میدانی و ما هم که در فیلم «سلام سینما» از همه ریزهتر بودی و هیجانزدهتر که اتخاب شوی. تو میدانی و ما هم که در فیلم «گیلانه» فکر میکردی خاکریزها لو رفته و دوستانت دارند شهید میشوند. تو میدانی و ما هم که در فیلم «بدرود بغداد» باز هم سر و ته دراز کشیده بودی، به عربی آواز میخواندی و ماهی خام میخوردی. خیلیها اینها را نمیدانند پس بهتر از کنارش عبور کنیم. دوباره و دوباره و دوباره، سلام کاپیتان مجید! عمو مجتبی میرطهماسب و مریم بانو و یسنا، روز خاکسپاری در بهشت زهرا لحظهای آرام نبودند که دوست دارم دست آنها را ببوسم که اینقدر رفیق ماندند. علی فتوحی هم بود.، گیج و گنگ به اطراف نگاه میکرد. همه این طور بودیم... خداحافظ «کاپیتان سیدمجید بهرامی»! در هفتمین روز پر کشیدنت، به نشانه آرامش روح بزرگت به آسمان نگاه میکنیم و تو را و روحت و لبخند دایمت را به آرامش میسپاریم و رهایی. به امید دیدارت در جایی بهتر.
کد خبر: 76615
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcenp8f.jh8pzi9bbj.html