روضه مکتوب حضرت قاسم(ع)
200 سرباز دور این نوجوان 13ساله را گرفتهبودند
22 آذر 1389 ساعت 9:48
آنوقت همین نوجوانى که ما اینقدر به او ظلم مى کنیم، آرزوى او را دامادى مىدانیم، تاریخ مىگوید خودش گفته آرزوى من چیست. یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمىکند، پشتسر مردان مىنشیند. مثل اینکه پشتسر نشسته بود و مرتب سر مىکشید که دیگران چه مىگویند؟ وقتى که امام فرمود همه شما کشته مىشوید، این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟
به گزارش هنر نیوز به نقل از خبر آنلاین،شهید بزرگوار آیتالله مطهری در کتاب جاودانه خود «حماسه حسینی» ضمن بازخوانی برخی تحریفات وارد شده بر حماسه ماندگار عاشورا با ارائه مستندات تاریخی روضههای مرسوم را نقد میکند و روایات اصلی را برای هر یک بازگو میکند. یکی از این تحریفات که شهید بزرگوار استاد مطهری در اثر جاودانه خود به طور کامل بدان پرداخته، ماجرای حضرت قاسم ابن الحسن(ع) است که عین عبارات این استاد شهید که در کتاب «حماسه حسینی» انتشارات صدرا، منتشر شده، بدین شرح است:
تواریخ معتبر این قضیه را نقل کردهاند که در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمهاى «عند قرب الماء»جمع کرد. معلوم مىشود خیمهاى بوده است که آن را به مشک هاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خیمه جمع مىکردند.
امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد. آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد، که حالا آزادید (آخرین اتمام حجتبه آنها).
امام نمىخواهد کسى رودربایستى داشته باشد، کسى خودش را مجبور ببیند، حتى کسى خیال کند به حکم بیعت لازم است بماند، خیر، همه تان را آزاد کردم، همه یارانم، همه خاندانم، حتى برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم، اینها هم جز به شخص من به کسى کارى ندارند، امشب شب تاریکى است، اگر مىخواهید، از این تاریکى استفاده کنید بروید و آنها هم قطعا به شما کارى ندارند.
اول از آنها تجلیل مىکند: منتهاى رضایت را از شما دارم، اصحابى از اصحابخودم بهتر سراغ ندارم، اهل بیتى از اهل بیتخودم بهتر سراغ ندارم. در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها مىفرماید. همهشان به طور دسته جمعى مىگویند: مگر چنین چیزى ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟
آن سخنان پر شورى که آنجا گفتند، که واقعا انسان را به هیجان مىآورد. یکى مىگوید مگر یک جان هم ارزش این حرف ها را دارد که کسى بخواهد فداى مثل تویى کند؟! اى کاش هفتاد بار زنده مىشدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مىکردم. آن یکى مىگوید هزار بار. یکى مىگوید: اى کاش امکان داشت بروم و جانم را فداى تو کنم، بعد این بدنم را آتش بزنند، خاکستر کنند، خاکسترش را به باد بدهند، باز دو مرتبه مرا زنده کنند، باز هم و باز هم.
اول کسى که به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم، همین که اینها این سخنان را گفتند، آن وقت امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایى گفت، فرمود: پس بدانید که قضایاى فردا چگونه است. آنوقتبه آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقى کردند.
آنوقت همین نوجوانى که ما اینقدر به او ظلم مى کنیم، آرزوى او را دامادى مىدانیم، تاریخ مىگوید خودش گفته آرزوى من چیست. یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمىکند، پشتسر مردان مىنشیند. مثل اینکه پشتسر نشسته بود و مرتب سر مىکشید که دیگران چه مىگویند؟ وقتى که امام فرمود همه شما کشته مىشوید، این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟
با خود گفت آخر من بچه ام، شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته مىشوند، من هنوز صغیرم. یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد: «و انا فى من یقتل؟» آیا من جزء کشته شدگان هستم یا نیستم؟ حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک سؤال مىکنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را مىدهم. شاید (من این طور فکر مىکنم) آقا مخصوصا این سؤال را کرد و این جواب را شنید، خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد، دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوى دامادى بود، دیگر برایش حجله درست نکنند، جنایت نکنند.
آقا فرمود که اول من سؤال مى کنم. عرض کرد: بفرمایید. فرمود: «کیف الموت عندک»؟ پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، کشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت: «احلى من العسل» از عسل شیرینتر است، من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فداى تو کنم؟ اگر از ذائقه مى پرسى (چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرینتر است، یعنى براى من آرزویى شیرینتر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!
اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخى کرده است که تا زنده ایم ما باید این حادثه را زنده نگه بداریم، چون دیگر نه حسینى پیدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنى. این است که این مقدار ارزش مىدهد که بعد از چهارده قرن اگر یک چنین حسینیهاى به نامشان بسازیم کارى نکردهایم، و الا آن که آرزوى دامادى دارد، که همه بچهها آرزوى دامادى دارند، دیگر این حرف ها را نمى خواهد، وقت صرف کردن نمى خواهد، پول صرف کردن نمىخواهد، برایش حسینیه ساختن نمى خواهد، سخنرانى نمىخواهد.
ولى اینها جوهره انسانیت اند، مصداق انى جاعل فى الارض خلیفة هستند، اینها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، کشته مىشوى «بعد ان تبلؤ ببلاء عظیم» اما جان دادن تو با دیگران خیلى متفاوت است، یک گرفتارى بسیار شدیدى پیدا مىکنى. (چون مجلس آماده شد این ذکر مصیبت را عرض مىکنم.) این آقا زاده اصلا باک ندارد. روز عاشوراست.
حالا پس از آنکه با چه اصرارى به میدان مى رود، بچه است، زرهى که متناسب با اندام او باشد وجود ندارد، کلاه خود مناسب با اندام او وجود ندارد، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همین طور رفت، عمامهاى به سر گذاشته بود «کانه فلقة قمر» همین قدر نوشتهاند به قدرى این بچه زیبا بود، مثل یک پاره ماه. این جملهاى است که دشمن درباره او گفته است.
گفت: بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت برگ گل سرخ را باد کجا مىبرد.
راوى گفت نگاه کردم دیدم که بند یکى از کفش هایش باز است، یادم نمىرود که پاى چپش هم بود. معلوم مىشود که چکمه پایش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنویت چه شجاعتى به او داد، به جاى خود، نوشتهاند که امام [کنار] در خیمه ایستاده بود. لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است. یک مرتبه فریادى شنید.
نوشته اند مثل یک باز شکارى ـ که کسى نفهمید به چه سرعت امام پرید روى اسب ـ حمله کرد. مىدانید آن فریاد چه بود؟ فریاد یا عماه، عموجان! عموجان! وقتى آقا رفت به بالین این نوجوان، در حدود دویست نفر دور او را گرفته بودند. امام که حرکت کرد و حمله کرد، آنها فرار کردند. یکى از دشمنان از اسب پایین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند، خود او در زیر پاى اسب رفقاى خودش پایمال شد. آن کسى که مىگویند در عاشورا در زیر سم اسب ها پایمال شد در حالى که زنده بود، یکى از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالین قاسم، ولى در وقتى که گرد و غبار زیاد بود و کسى نمىفهمید قضیه از چه قرار است. وقتى که این گرد و غبارها نشست، یک وقت دیدند که آقا به بالین قاسم نشسته است، سر قاسم را به دامن گرفته است. این جمله را از آقا شنیدند که فرمود: «یعز على عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک» یعنى برادر زاده! خیلى بر عموى تو سخت است که تو بخوانى، نتواند تو را اجابت کند، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند براى تو کارى انجام بدهد. در همین حال بود که یک وقت فریادى از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین، باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله...
خدایا عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما! ما را به حقایق اسلام آشنا کن! این جهل ها و نادانی ها را به کرم و لطف خودت از ما دور بگردان! توفیق عمل و خلوص نیت به همه ما عنایت بفرما! حاجات مشروعه ما را بر آور! اموات همه ما ببخش و بیامرز!
کد خبر: 21129
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdceoz8w.jh8zwi9bbj.html