خاطرات شیرینتر از قند در کریسمس؛ نگاهی به خاطرات خانواده شهدای مسیحی از رهبر انقلاب
5 دی 1394 ساعت 17:12
«مسیح در شب قدر» روایتی است شیرین از دیدار مقام معظم رهبری با خانوادههای شهدای مسیحی.
به گزارش هنرنیوز؛«مسیح در شب قدر»، روایت حضور مقام معظم رهبری در جمع خانواده شهدای ارامنه و آشوری است که سال گذشته همزمان با سال نو میلادی از سوی انتشارات صهبا روانه بازار کتاب شده است. این اثر دومین کتاب از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکة الله» است.
رهبر معظم انقلاب با توجه به اهمیت و ارزش بالای خانوادههای شهدا و لزوم احترام و توجه ویژه نسبت به آنها، از همان ابتدای جنگ، عنایت خاصی به این خانوادهها داشتند و از سال شصتوسه، برنامه مرتب خودشان را برای حضور در منازل شهدا و ابراز محبت و توجه و گفتوگوی رو در رو و صمیمانه با خانوادههای شهدا، شروع میکنند. برنامهای که هنوز هم ادامه دارد و جزء سنتهای حسنهای است که توسط معظمله ایجاد شده است.
از جذابترین دیدارهای معظمٌله با خانوادههای شهدا، موارد مربوط به شهدای مسیحی است. رهبر معظم انقلاب از همان سال ۶۳، در ایام عید مسیحیان و میلاد حضرت مسیح(ع)، مهمان خانوادههای شهدای مسیحی میشوند.
خبرگزاری تسنیم، در سال گذشته بخشهایی از این کتاب را بازخوانی کرده بود که اینک نیز همزمان با میلاد حضرت عیسی(ع) و در آستانه سال نو میلادی بخشهایی از آن را بازتکرار میکند:
روایت اوّل، شهید گالوست بایومی:
... صبح پنجشنبه به من خبر دادند امشب اگر خانه هستید، یکی از مسئولین کشور، چند دقیقهای مهمانتان باشند. گفتم بفرمایید، خواهش میکنم. واروژان و تالین هیچکدام از خبر مهمان خوشحال نشدند، چون ایام امتحاناتشان بود و حسابی درس داشتند. تالین دبیرستانی است و واروژان، دانشجوی پزشکی. میدانند که من روی درسشان حساسم و به جز علاقه خودشان، برای شاد کردن دل من هم که شده، خوب درس میخوانند.
روزی که واروژان پزشکی قبول شد، تمام خستگی چند سال کار و زندگی بدون همسرم، از تنم بیرون رفت. اول هم رفتم سر مزار او، سرم را بالا گرفتم و تبریک گفتم. واروژان با سهمیه فرزندان شهداء در رشته پزشکی قبول شد؛ اصرار هم دارد که این را همهجا بگوید؛ با غرور میگوید که پدرم شهید شده و جمهوری اسلامی، فرقی بین من و یک فرزند شهید مسلمان نگذاشته است!
تالین از همان ظهر رفت خانه دوستش تا با هم درس بخوانند، واروژان هم تا کمی بعد از غروب ماند که در مهمانی باشد، اما بعدش رفت خوابگاه، فردا امتحان میکروبیولوژی دارند، میگوید خیلی سخت است.
سه ساعتی از غروب گذشته که مهمانمان از راه میرسد. من و برادر شوهر و شوهر خواهرم، همینطور مبهوت ماندهایم و توان هیچ کاری را نداریم.
شنیده بودیم که سالهای قبل، رئیسجمهور به منزل چند شهید مسیحی سر زدهاند؛ در انتهای ذهنم، حدس کوچکی هم میزدم که شاید امشب هم این رئیسجمهور جدید مهمانمان باشد. اما مهمان، همان رئیسجمهور قبلی هستند که چند ماهی است بعد از رحلت آیتالله خمینی، رهبر شدهاند!
از غصه نبودن بچهها در خانه، خیلی ناراحت میشوم. اگر درصدی احتمال میدادند که چه کسی قرار است مهمانشان باشد، محال بود بروند. حالا چه غصهای میخورند، وقتی برمیگردند خانه.
حاجآقا خامنهای با ما سلام و احوالپرسی میکنند و همراه برادرِ شوهر و شوهر خواهرم و چند نفر از همراهانشان روی مبل مینشینند.
ما هیچ کداممان توان صحبت کردن نداریم. ایشان بعد از سلام و احوالپرسی، خودشان صحبت را شروع میکنند:
ـ پدر شهید این آقا هستند؟
اشاره میکنند به عکسی از همسرِ شهیدم بر روی دیوار. احتمالاً چون اکثر شهداء ارمنی، سربازان جوان هستند، حاجآقا فکر کردهاند این عکس از همسرم، عکس پدر شهید است.
آرام میگویم: حاجآقا! این آقا خودش شهید شده.
ـ عجب! آقا شهید شدند؟
ـ بله.
ـ شما همسرشان هستید؟
ـ بله.
دارم از خجالت آب میشوم. تا حالا با یک روحانی معمولی مسلمان هم صحبت نکردهام، حالا بزرگترین مقام روحانی کشور مقابلم نشستهاند و با من حرف میزنند. ایستادهام و میخواهم به بهانه آماده کردن پذیرایی، بروم آشپزخانه، اما حاجآقا اجازه نمیدهند.
_ بفرمایید بنشینید اینجا.
ـ مرسی.
و بر مبل یکنفره سمت راست ایشان مینشینم. احساس عجیبی دارم؛ هم ذوق است و هم خجالت و هم افتخار. کاش گالوست این صحنه را میدید. حتماً میبیند.
روایت دوم، شهید آلبرت الله دادیان:
ماشین توقف میکند. از ماشین پیاده میشویم و زنگِ طبقه دومِ ساختمان سفید رنگی را که منزل شهید اللهدادیان است، میزنیم. پدر شهید تا از آیفون صدایم را میشنود، مرا بهجا میآورد و با خوشحالی، و با گفتن «خیلی خوش آمدید» در را به رویمان باز میکند. به خودم میگویم بنده خدا از آمدن من این همه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلیاش حضرت آقاست، دیگر ببین چه حالی خواهد شد!
فقط پنج دقیقه وقت داریم موارد حفاظتی را بررسی کنیم و به خانواده اطلاع بدهیم که مهمانشان چه کسی است. معمولاً تا یکی دو دقیقه قبل از ورود حضرت آقا، خانوادهها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. چون از قبل به آنها میگوییم که یکی از مسئولان قرار است بیاید خانهتان. یا مثلاً میگوییم که قرار است بیاییم درباره شهیدتان مصاحبه کنیم. آن اولها، حتی قبل از ورود آقای خامنهای هم بِهِشان نمیگفتیم قضیه چیست. و آقا که وارد میشدند، مات و مبهوت میماندند که چه اتفاقی افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقیقه قبل از ورود ایشان که منع حفاظتی هم ندارد، به خانوادهها اطلاع بدهیم تا وقتِ ورود ایشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسی است.
با دسته گل و قاب عکسی از امام خمینی، چهار نفری، وارد منزل شهید میشویم. پدر و مادر شهید در منزل هستند، به همراه یک نوجوان چهارده پانزده ساله و یک عاقله مردِ چهلساله ـ که یا برادر شهید است، یا داماد خانواده. رفقای همراه موارد امنیتی را بررسی میکنند و من، بهعنوان سرتیم حفاظت، بعد از کمی چاقسلامتی، برای پدر شهید قضیه را توضیح میدهم. در این سالهای خدمتم بهعنوان محافظ حضرت آقا، یکی از جالبترین لحظات، همین لحظاتی است که راز آمدن حضرت آقا را برای خانوادههای شهدا فاش میکنم. و واکنشِ خانوادههای ارامنه برایم جالبتر از خانوادههای مسلمان و شیعه بوده. بالاخره دینِ ارامنه با دین ما فرق میکند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.
پدر شهید خیلی عادی میگوید «قدمشان سر چشم!» بعد توضیح میدهد که در این سالها، از مسجد محله و بنیاد شهید و هیئتهای عزاداری و شورای خلیفهگری و کجا و کجا به منزلشان آمدهاند. اما وسط توضیحاتش، یکلحظه، مثل کسی که یک لیوان آب به صورتش پاشیده باشند، یکهو جامیخورد! انگار تازه متوجه شده چه گفتهام! میپرسد: گفتید چه کسی قرار است بیاید؟
ـ مقام معظم رهبری. آقای خامنهای!
پدر شهید همینطور مرا نگاه میکند. دست میگذارم روی شانهاش.
ـ الان میرسند ها! به مادر شهید و این آقا هم بگویید چه کسی قرار است بیایند.
بچههای فیلمبرداری و عکاسی که از راه میرسند، به پدر شهید اشاره میکنم که دو دقیقه دیگر مقام معظم رهبری میرسند. پدر و مادر شهید برای استقبال از ایشان، میخواهند به حیاط خانه بروند که اجازه نمیدهم و میگویم راضی نیستند. اما پدر شهید راضی نمیشود و میگوید باید به دم در برود، و میرود.
در راهپلهها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهید میایستم و لحظه ورود حضرت آقا و سلام علیک پدر شهید با ایشان را نگاه میکنم. هرچه احوالپرسی پدر شهید و حضرت آقا بیشتر طول میکِشد، ضربان قلب من هم تندتر میزند! حیاط خانه جای مناسبی برای احوالپرسی نیست و این، یک موردِ ضدامنیتی است!
بعد از یک دقیقه، حضرت آقا از راهپلهها بالا میآیند و با مادر شهید هم احوالپرسی گرمی میکنند.
پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پیراهنِ ورزشی رکابی پوشیده بود، با شنیدن سروصداها، سریع از اتاق بیرون میآید. این بار گرمکنی آستین بلند پوشیده. البته این کار را به تشخیص خودش انجام داده، نه به توصیه ما؛ ما بهعنوان تیم حفاظت، هیچوقت در پوشش خانوادهها دخالتی نداشته و نداریم. آنها خودشان وقتی میفهمند مهمانشان چه کسی است، به تکاپو میافتند که به احترام ایشان، لباسی بپوشند که مناسب باشد.
کد خبر: 86731
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcezf8v.jh8pxi9bbj.html