سه نامه به اعماق تاريخ جنگ
30 بهمن 1388 ساعت 23:54
حبیب احمدزاده
بگذاريد با صراحت صحبت کنيم.
آيا ادبيات دفاع مقدس يک واگويهي دروني براي افراد زخمخوردهاي است که تنها دل در توجه ديگران به سختيهاي دورهاي از زندگي خود دارند؟ و يا نه تجربياتي بس بزرگ براي انسان ماندن و يا انسان شدن؟
اگر اينگونه است، پس آيا اين داستانها به ديگر نقاط دنيا نيز راهي دارند؟ آيا خوانندهاي در ينگهي دنيا هست که به دور از غوغاها بخواهد و بتواند يک گفتوگوي انساني و فراتر از يکسويهنگري در اين ادبيات مشاهده کرده و گمشدهي خود را در اين داستانها بيابد؟
اين سؤالي است که شايد در بيشتر مواقع اذهان سرکوبشده و پر از سؤال مخاطبان ما را به خود مشغول ميکند.
شايد سه تجربهي زير، به اين سؤالات، جوابهايي هرچند کوچک بدهند.
سالها پيش داستاني به نام «نامهاي به خانوادهي سعد» از روي واقعيتي اتفاقافتاده در جبهه نوشتم. داستان ماجراي رزمندهي نوجواني بود که پس از رفع محاصرهي يکسالهي شهرش با جسد سرباز اعدامشدهي عراقي برخورد ميکند و سالها بعد ماجرا را براي خانوادهي آن سرباز مينويسد.
نامهاي دربارهي آخرين وضعيت آن سرباز به اصطلاح دشمن. اين داستان نامهگونه در کتاب «داستانهاي شهر جنگي» چاپ و سپس به عربي و انگليسي ترجمه شد. متن عربي در سايتهاي عراقي از جمله «کتابات» و«ايلاف» که متعلق به عربستان سعودي است، قرار داده شد و خوانندگان عرب نيز نظرات جالبي در اينباره نوشتند. ولي موضوع مهم، نظرات خوانندگان انگليسيزبان بود که برايم ايميل کردند. يکي از مؤثرترين اين متنها، نامهي مردي آمريكايي به نام مايکل برگ به من بود که پسر 18سالهاش - نيک - را که کارگر نصب دکلهاي مخابراتي بوده، القاعده در بغداد سر بريده و از پلي آويزان کرده بودند. اين مرد دردمند، بوش و بن لادن را در جنايتکاري يکسان ميدانست و نظرش را دربارهي اينکه واقعيت مرگ يک فرزند را بايد چگونه به خانوادهي قرباني رساند، برايم ارسال كرده است. بعدها دانستم که مایکل پدر همان مقتولی است که در فیلم «فتنه» صحنه سر بریدنش توسط القاعده برای محکوم کردن همه مسلمانان به خشونت استفاده شده است.
ترجمهي نامهي مايكل برگ به اين شرح است:
«از اينکه داستاني از شما به دستم رسيد، خوشحالم. به تازگي فهميدهام که کلمهي حبيب يعني دوستداشتني.
از اينکه اين داستان (نامهاي به خانوداهي سعد) را براي من فرستاديد، متشکرم. اين داستان نشاندهندهي انسانيت يک فرد نسبت به جسد مرد جواني است که دشمن او فرض ميشود.
آنچه را که قهرمان شما براي خانوادهي «سعد» انجام داده، گرچه ممکن است همهي خانوادههاي داغدار اينگونه ماجراها با آن موافق نباشند؛ اما در ذهن من دقيقا عمل صحيحي به نظر ميرسد.
من تجربهي مشابهي داشتم. نميدانم آيا کار درستي در آن موقعيت انجام دادهام يا خير؛ اما تا حدودي از پيگيري خود خوشحالم. بگذاريد توضيح دهم.
جسد پسرم - نيک - توسط اعضاي ارتش آمريکا در عراق در حاليکه از پلي در خارج بغداد آويزان شده بود، پيدا شد.
جسد او توسط پزشک خانمي کالبدشکافي و به آمريکا منتقل شد که او نيز بعدها گزارش کالبدشکافي خود را به من ارائه داد.
شش ماه بعد از مرگ فرزندم در اکتبر 2005 به کرهي جنوبي سفر کردم. دولت کرهي جنوبي تحت نفوذ آمريکا در دسامبر همان سال تصميم گرفت که عليرغم خواست مردمش، نيروي نظامي به عراق بفرستد. اما من در آنجا سخنرانيهاي زيادي عليه جنگ در عراق و افغانستان کردم. در آنجا بود که براي ملاقات با خانوادهي کيم سون دعوت شدم. پسر آنان نيز به همان صورت پسر من کشته شده بود.
ما از طريق يک مترجم با هم صحبت کرديم و پدر خانواده گفت که خودش شخصا جسد پسرش را بررسي کرده است. حرفهاي اين مرد ناگهان مرا به خود آورد. به من هم اين فرصت داده شده بود که قبل از دفن، جسد پسرم را ببينم؛ اما قبول نکرده بودم. شايد از آنچه که ممکن بود ببينم، وحشتزده مي شدم. بعدها بود که فکر کردم آيا جسدي که تشييع و دفن شده، واقعا پسرم بوده يا خير؟ کابوسهاي زيادي در اين مدت ميديدم. حتا توسط دوستي وسوسه شدم که گور پسرم را نبش قبر کرده و هويتش را بررسي کنم. اما هرگز اين کار را نکردم. خانوادهام هم با اين کار و زنده کردن دوبارهي کابوس زندگيمان بسيار مخالف بودند.
باز آرام نشده و به واشنگتن رفتم و با پزشکي که جسد پسرم را کالبدشکافي کرده بود، ديدار کردم. به او دقيقا آنچه را که ميخواستم ببينم و آنچه را که نميخواستم ببينم، گفتم.
او عکسهايي را از جسد پسرم آورد؛ اما هنوز متقاعد نشده بودم؛ چون عکسها شباهتي به پسرم نداشتند. پسرم اندامي بزرگ داشت و هميشه اصلاحکرده بود و موهايش را کوتاه نگه ميداشت. ولي در عکسهايي که به من نشان داده شد، متوجه شدم که او شايد در اثر نخوردن غذا و اينکه شصت روز يا بيشتر اصلاح نکرده و موهايش را کوتاه نکرده، بدين صورت تغيير شکل داده است. من گزارش را به دقت تمام خواندم و خانم پزشک به من توضيح داد که چطور نيک از ابتداي حمله درجا کشته شده است. بسيار دوست داشتم و سعي کردم تا اين موضوع را باور کنم. او به من گفت مدرک ديگري دال بر اينکه به او قبل از مرگ آسيب بيشتري با زجر و درد واردشده، وجود ندارد. باز هم سعي کردم حرفهاي او را باور کنم؛ اما باز هم مطمئن نبودم.
تا آنکه در حدود يک و نيم سال پيش، در ايميلي، مدارک غيرمحرمانهاي را که چهار و نيم سال پيش از FBI درخواست کرده بودم، ناگهان دريافت کردم و در اين مدارک بود که به حقايقي دست يافتم که آن پزشک از من پنهان کرده بود. با FBI تماس گرفته و وحشتزده گفتم که اين حرفها مرا گيج و متوحش کردهاند.
دوست عزيز ايرانيام من حتا نميتوانم به شما بگويم که قاتلين فرزندم چگونه افرادي بودهاند و يا اينکه حتا چطور پسرم را در لحظات آخر زندگياش کشتهاند.
اما من هم مانند خانوادهي سرباز عراقي داستان شما بسيار دوست داشتم که واقعيت محض را بدانم و وقتي متوجه شدم که واقعيت را سالها از من پنهان کردهاند، بسيار لطمه خوردم. کار قهرمان داستان شما عالي بود. هميشه مردم ميخواهند آگاه باشند و در بسياري از مواقع، فرضيات و گمانهاي ما ميتواند بدتر از واقعيت باشد.
دوستدارشما، مايکل برگ»
آقاي برگ در نامه بعدي خود برايم نوشت که چگونه ترجمه داستان «نامهاي به خانواده سعد» را تکثير كرده و به تمام همسايهها و دوستان نزديک داده تا آنان بدانند برخلاف تبليغات، همه در مشرقزمين القاعدهيي و جنايتکار نيستند.
نامهي بعدي را برادر خلبان شهيد رضاييان براي کاپيتان ويل راجرز فرستاده است. همانطور که ميدانيم، کاپيتان راجرز فرماندهي ناو وينسنس با شليک به هواپيماي ايرباس ايراني 290 نفر از مسافران و خدمهي آن و از جمله کاپيتان رضاييان را به شهادت رساند. من اين نامه را در کتابي که ويل راجرز به اتفاق همسرش شارون به نام «در مرکز توفان» (The storm center) دربارهي اين ماجرا نوشتهاند، پيدا کردهام. در اين زمان بود که دانستم چرا کاپيتان راجرز به نامهي قبلي من نيز جوابي نداده است.
متن ماجراي نامهي برادر خلبان شهيد رضاييان از قول آقاي راجرز در کتاب چنين است:
«شارون و من همچنان نامهها و دعوتنامههايي دريافت ميکرديم تا براي سازمانهاي مختلف سخنراني کنيم. به زودي هر دو حس کرديم بهتر است جلو چشم نباشيم. تا روزي که يک نامهي دستنويس برايم به کشتي فرستاده شد. متن نامه بدون ويرايش چنين است:
«يکشنبه 3 ژوئن 1988 روزي است که نه من هرگز در زندگيام فراموشش خواهم کرد و نه تو ميتواني اين فلاکتبارترين فاجعهي انساني را که درآبهاي خليج فارس به شنيعترين و غيرانسانيترين وضع رخ داد، از ذهن خود بزدايي. من در ميان خدمهي هواپيماي جت برادر عزيزم را از دست دادم، مرحوم سرخلبان محسن رضاييان، که خلباني بينظير و انساني فوقالعاده متين و معصوم بود. او با آتش موشکهاي شما، همراه آن همه انسانهاي بيگناه ديگر، بي آنکه مرتکب کوچکترين خطايي شده باشند، در ميان آسمان و زمين خاکستر شدند. روز بعد من در محل قتل عام بودم و متأسفانه محصول جنايت وحشيانهي شما و ابعاد آنرا به چشم ديدم. من خودم ناخداي کشتي هستم و تحصيلات دانشگاهيام را مانند برادرم در آمريکا انجام دادهام؛ ولي پس از اين سقوط غيرقابل توجيه واقعا از خودم خجالت ميکشم.
من براي نيروي دريايي شما احساس تأسف ميکنم؛ بنابراين من هم کارم را ترک کردم و هم تمام سابقهي کارم را تباه کردم. من و خانوادهام به خاطر آن فاجعه، با بدبختي بيپايان و اندوه عميق و جاي خالي برادر عزيزي ماندهايم که با ما در يک ساختمان زندگي ميکرد و اينک فقدانش آشفتگي ذهني و اندوه عاطفي عظيمي ايجاد کرده است. اگر او در طي يک حادثه ميمرد، ممکن بود تا حدي بتوانيم رنج اين فاجعه را تحمل کنيم؛ ولي اين اقدام عمدي نه بخشودني است و نه فراموششدني.
ولي متأسفم که بايد بگويم اين جنايت زشت و مفتضح بر ضد بشريت داغي ابدي بر چهرهي نيروي دريايي شما نهاد. دلايل مقامهاي آمريکايي درمورد اين کشتار غيرانساني هم علاقهي شما را به حقوق بشر تکذيب ميکند؛ زيرا حکومت آمريکا به عنوان مقصر در اين حادثهي دهشتبار به خاطر فقدان انسانهاي بيگناه نه همدردي نشان داد و نه احساس ندامت. حتا پرزيدنت ريگان آنرا حادثهاي قابل قبول و کار شما را «اقدامي کاملا دفاعي» دانست. اين بينش کودکانه براي يک ابرقدرت مايهي تأسف است.
آيا ما شايستهي نشانهي کوچکي از همدردي نبوديم؟ آيا ميخواهي با گفتن يک مشت دروغ و اظهارات ضدونقيض دربارهي اين حادثه، عملتان را توجيه کني؟
تو خوب ميداني که عذرهاي ناموجهت در برابر شواهد انکارناپذيري که وجود دارد، ارزشي نخواهد داشت. اميدوارم دست کم مسؤوليت اخلاقيات را فراموش نکني.
جدا تعجب ميکنم چگونه ميتوان يک هواپيماي مسافربري را که هيچ تهديدي برايتان نبود، با اف 14 که يک هواپيماي رهگير است، عوضي گرفت؟ آيا اين عمل در نتيجهي سراسيمگي بود، يا بي تجربگي؟ منتظر جواب فوري هستم.
ارادتمند حسين رضاييان»
من با مت ديلن (Matt Dilon) تماس گرفتم و محتواي نامه را به اطلاعش رساندم. مت به دنبال مذاکراتي با مقامهاي بالا، گفت که فرستادن پاسخ ميتواند از سوي دولت ايران به صورت نوعي اهرم سياسي درآيد؛ بنابراين من نيز به نامه جوابي ندادم.
محتواي دو نامه را دوباره باهم قياس کنيم. آيا درد واندوه نهفته تا اعماق وجود در اين نامهها ( مردي براي پسرش و مردي براي برادرش)، آواهايي جهاني بر ضد ظلم و جنگ نيست؟ آيا اگر شما و ما نيز به اين چنين ادبيات و آواهايي متصل شويم، در انتها دريايي انساني و بيکران از صلح و عدالت را نخواهيم ساخت؟
داستان «نامهاي به خانوادهي سعد» در کتاب «داستانهاي شهر جنگي»، انتشارات سورهي مهر، به چاپ رسيده است. همچنين متن اين داستان در اينترنت موجود است.
کد خبر: 7827
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcf.0deiw6dcegiaw.html