هنر یک بار مصرف، هنر ماندگار
Up بدترین انیمیشن معروف تاریخ سینما!
1 دی 1388 ساعت 12:13
برخلاف تصویر رویایی و سحرآمیزی که ما از انیمیشن در سالهای دور در دهن داریم، تصویری که تجلی آن هنوز در فیلمهایی مثل سفید برفی و هفت کوتوله، و سیندرلا قابل مشاهده و دسترسی است، باز هم باید شاهد آن باشیم به روال دهه های اخیر، بیش از پیش فیلمهای انیمیشن به سمت یکبار مصرف شدن پیش می روند. یعنی به محض اینکه یک فیلم روی پردۀ سینما می رود، به سرعت مورد توجه قرار می گیرد، ولی با گذر زمان محبوبیت خود را از دست می دهد و فراموش می شود. در صورتی که یک اثر هنری هرگز تحت تاثیر زمان قرار نمی گیرد. برای مثال هنوز مخاطبین زیادی با تحسین به آثاری که معیارهای هنری دارند و متعلق به صدها سال پیش هستند، در حوزه های موسیقی، معماری یا نقاشی، و.. نگاه می کنند و با آن آثار، ارتباط برقرار می کنند. در حالی که گاهی یک اثر حتی برای مردم زمانۀ خودش هم صحبت خاصی ندارد. با این مقدمۀ کوتاه و به بهانه ی سرو صدای زیادی که انیمیشن "up" بر پا کرده، من سعی می کنم مسائل و مشکلاتی را که انیمیشن "UP"، با آنها دست به گریبان است را به صورت شفاف بیان کنم. چراکه فکر می کنم ما نباید مقهور سر و صداهایی بشویم که فیلم در آن سوی دنیا به وجود آورده. به نظرم این حق هر منتقدی است که دیدگاه های خودش را داشته باشد.
"up" بدترین انیمیشن معروف سینما
داستانUp" " درمورد پیرمردی تنها به نام کارل فردریکسون است که در شهری بزرگ زندگی می کند. او که در دوران کودکی آرزوهای بزرگی برای رفتن به دوردست ها داشته، و الگوی دوره ی کودکی اش ماجراجویی به نام چارلز مانتز بوده، حالا سالهاست تمام آنها را فراموش کرده، از کل جامعه فاصله گرفته، و در تنهایی به سر می برد. خانه ی کوچک او در میان آسمان خراش هایی است که هر روز بلندتر می شوند. همسایه ی برج ساز پیرمرد قصد خرید خانه ی کوچک او را دارد تا به برج تبدیلش کند. اما پیرمرد حاضر به فروش خانه اش نیست. این مقاومت سرانجام باعث می شود کارگران زیردست مرد برج ساز به منزل پیرمرد خسارتی وارد کنند. پیرمرد برآشفته می شود و به کارگر حمله می کند. اما وقتی از او شکایت می شود، رای قانون بر این قرار می گیرد که پیرمرد باید به خانه ی سالمندان منتقل شود. او طبق قانون او باید خانه اش را ترک و راهی خانه سالمندان شود. در حالی که اصلاً تمایلی به این کار ندارد. به همین علت در لحظه ای که مأموران خانه سالمندان آمده اند تا او را با اتومبیل به خانه سالمندان ببرند، او با هزاران بادکنک که به خانه اش وصل کرده است به پرواز در می آید تا سفر پر ماجرایی را آغاز کند. اما بر حسب اتفاق پسر شش ساله ی همسایه نیز با او همراه می شود و آنها در سفری به جنگل ها و طبیعت دور افتاده ماجراهای جالبی را تجربه می کنند.
به نظرم فیلم انیمیشن up (بالا) یکی از بدترین انیمیشن های معروف سینماست. و دچار دو نقیصه ی اساسی است. الف- پیگیری نکردن یک ایدئولوژی واحد ب- شتابزدگی اما کارگردان تلاش کرده دو نقیصه ی اساسی فیلم را با دو عامل دیگر جبران کند: الف- اتکا به جذابیت تکنولوژی انیمیشن ب- تمرکز به دستاوردهایی که از طریق تبلیغات و فروش گیشه به دست می آید.
الف) ایدئولوژی: این فیلم بر اساس یک ایدئولوژی مشخص، بنا نشده و کسی نمی تواند به طور قطع بگوید فیلم به دنبال چه درونمایه ای بوده است. دو فرضیه ی اساسی برای درونمایه ی فیلم قابل استنباط است که هر دو در اجرا به نتایج غلطی منتهی می شوند. فرضیه 1: آرزوهای دوران کودکی کارل فردریکسون و ارتباط ذهنی او با الگوی خود چارلز مانتز او را به تلاش برای رسیدن به هدفی وا می دارد. آرزوهای دوران کودکی، او و همسرش را به سمتی می بردکه در راه رسیدن به هدفشان، تمامی مشکلات را کنار زده و در پایان نویسنده می گوید؛ انسانهای موفق کسانی هستند؛ که آرزوهای بزرگ را نشانه می روند و با تصویر سازی ذهنی و با عزم راسخ به چیزهایی که می خواهند می رسند، هرچند دور از دسترس باشند.
تناقضات: اما فیلم به این سو حرکت می کند که قهرمان کودکی آقای فردریکسون فقط وجه مشترکی در او و همسرش ایجاد می کند، که منجر به ازدواج آن دو می شود. اما در ادامه تاثیری در زندگی مشترک آن دو ندارد. حتی در کودکی آنها دیده می شود؛ کارل به "الی" قول میدهد؛ روزی اورا به آبشار بهشت ببرد. اما در طول زندگی مشترکشان هیچ یک تلاش خاصی برای رسیدن به این مهم نمی کنند، تنها تلاشی که دیده می شود، پس انداز اندکی پول، برای رفتن به آبشار بهشت است، که آن نیز هر بار برای اموری غیر ضروری مانند تعویض لاستیک یا باز سازی خانه هزینه می شود. در ادامه زمانی که فردریکسون بلیط سفر به ونزوئلا را برای همسرش خریداری می کند، تنها به این دلیل است که اورا شاداب و سرزنده نمی بیند، و می خواهد با این کار به او روح تازه ای بدهد.که مرگ به «الی» فرصت نمی دهد. در ادامه ی فیلم هم می بینیم که رسیدن کارل به آبشار بهشت نیز، نه در پی یک عمل عاشقانه، بلکه برای فرار از خانه سالمندان، اتفاق می افتد. و او در این کار کمترین ارادۀ آرمانی را از خود نشان داد.
نتیجه: فرضیۀ 1 غیر قابل قبول است.
فرضیۀ 2: شاید هدف در این فیلم، این بوده که بگوید؛ گاهی ما، آرمانهایی در زندگی داریم که در راه رسیدن به آنها، زندگی شیرینی را تجربه می کنیم. حال آنکه اگر به آن برسیم، با مواجه شدن با کاستی های آن، سرخورده شده، ادامۀ زندگی برایمان سخت می شود. پس بهتر است، هرگز به هدف نرسیم.
تناقضات: اگر فیلم به دنبال اثبات ایدئولوژی موجود در فرضیۀ 2 بود، باید بر روی زندگی کارل و «الی» تمرکز بیشتری می کرد و نشان می داد؛ که سمت و سوی آنها تماماً به دنبال هدفی متعال است و این امر زندگی را برای آنها بسیار لذتبخش کرده و بیشترین زمان در فیلم به این مقطع اختصاص می یافت. در صورتی که اینطور نیست و زیبایی و طراوت زندگی فردریکسونها به خاطر عشق به یکدیگر بود، نه به خاطر یک هدف مشترک. دیگر اینکه در پایان فردریکسون متوجه شده که آبشار بهشت جای زیاد مناسبی برای زندگی نیست و چارلز مانتر هم که قهرمان دوران کودکیش بوده یک قهرمان توخالیست. ولی از این مسئله نه تنها ضربه نمی خورد، بلکه حتی تحت تاثیر هم قرار نمی گیرد.
نتیجه: فرضیۀ 2 غیرقابل قبول است.
اگر شما هم مثل من مفروضاتی در نظر بگیرید متوجه می شوید؛ که هر کدام با تناقضاتی روبرو می شود و این فیلم دارای یک انسجام مفهومی نیست و وظایف یک فیلم خوب را ایفا نمی کند.
یکی از مشخصه های یک فیلم خوب این است که زاویه ای را برای نگاه کردن به موضوعات انتخاب کند که اکثر مردم از آن زاویه نگاه نمی کنند و اگر هم قبلاً از آن زاویه نگاه کرده باشند فیلم با بیان ماجراها و خلق شخصیت ها دیدگاه بینندگانش را برایشان مستحکمتر کند. مثل همین فوق؛ که یکی بر این دیدگاه استوار شده که «ممکن است آرزوهای بزرگ دست نیافتنی به نظر بیاید، ولی با تلاش و عشق و اعتقاد به آن می توان رسید.» و دیگری متکی بر این دیدگاه است که «مهم این نیست که شما به هدفتان برسید، مهم این است که در راه هدفتان گام برمی دارید، چه بسا اگر به هدفتان برسید، زندگی پوچ شود.» اما از طرف دیگر فیلم باید موفق شود زاویه دید و نگرش بنیادین اش را به زندگی قوام بخشد، نه اینکه با دیدگاه ها یا جهت گیری های متناقض موجبات سردرگمی را برای بینندگانش فراهم کند. "UP" هم حرفی برای گفتن ندارد و با فلسفه هایی متناقض، حرفهایی ضد و نقیض را بیان می کند و با همین روند به پایان می رسد. و هیچ ایدئولوژی در این فیلم به نتیجه نمی رسد و صرفاً داستان تمام می شود. بر این اساس فکر می کنم سرچشمه ی کاستی های فیلم از فیلمنامه آن است. فراموش نکنیم اکثر کارگردانان بزرگ، ساخت یک فیلم خوب را منوط به داشتن یک فیلمنامۀ خوب می دانند. کما اینکه والت دیزنی در پاسخ به چنین سوالی گفته بود «یک فیلم خوب باید اول یک فیلمنامۀ خوب داشته باشد، دوم یک فیلمنامۀ خوب، سوم یک فیلمنامۀ خوب داشته باشد.»
شتابزدگی
شتابزدگی برای اینکه مثلاً یک فیلم انیمیشن در سینماهای مدرن با تکنیک نمایش سه بعدی و استفاده از عینکهای مخصوص پخش شود می تواند آسیب زیادی به فیلم بزند، مدتهاست که مشاهده می شود کمپانی های بزرگ انیمیشن وقتی به تکنولوژی جدیدی دست پیدا می کنند، فقط می خواهند سریعاً فیلمی بسازند، تا تکنیک جدید و قوی آنها در سالنهای سینما مردم را مجذوب کرده و فروش خوبی داشته باشند. حال آنکه دیر یا زود، آن تکنیک به دست دیگران هم می افتد. در این دهه انیمیشنهای زیادی در حین اکران موجب شگفتی بینندگان در سینما شده، ولی بسیاری از آنها به سرعت جایگاه خود را از دست داده اند، مانند انیمیشن فاینال فانتزی (نجات کودکان). تاریخ اینگونه فیلم ها را نگهداری نمی کند، این فیلم ها فقط در زمان اکران خود آن هم با حجم عظیم تبلیغات، رونقی در گیشه پیدا می کنند. اما این به این معنا نیست، که اگر فیلمی خوب باشد از فروش بالا برخوردار نمی شود. از این جمله می توان به شیرشاه اشاره کرد که در گذشته ی نه چندان دور اکران شد، فیلمی که از همه نظر خوب بود، فروش خوبی هم داشت. متاسفانه باید بگویم هر چه از نظر زمان از دوران طلایی انیمیشن فاصله می گیریم، از لحاظ ارزش نیز از سینما دور می شویم. شاید کم کم منتقدان نیز تحت تاثیر جنجالهای تبلیغاتی قرار می گیرند و خود را به امواج می سپارند. تا جایی که خبر از احتمال کاندید شدن این فیلم "up" برای جایزه ی «بهترین فیلم" در اسکار 2010 به گوش می رسد. آیا این فیلم که پر از اشکالات ریز و درشت است، لیاقت این جلب توجه را دارد؟ دنبال نکردن یک مفهوم درونی مشخص باعث شده، نقاط قوت این فیلم هم برای تبدیل آن به یک فیلم ماندگار چاره ساز نباشد. دکوپاژ قوی این فیلم در بعضی از دقایق انسان را کاملاً تحت تاثیر قرار می دهد. احساس در بازی کاراکتر ها موج می زند و کنش و واکنش های آنها بدون نقص جلوه می کند. مثل زمانی که مدال را از سینۀ چارلز مانتز می کنند، یا لحظه ای که آقای فردریکسون از پشت پنجره، شاهد حضور پلیس است.
حرکت رود خروشان به باتلاق
شخصیت پردازی قوی و منحصر به فرد این فیلم هم رودی خروشان بود، که به باتلاق فیلمنامه ی بد ریخته شد. شخصیت های دوران کودکی کارل و الی سنجیده و سرشار از ظرافت های خاص بودند. اما در ادامه فیلم هرگز از این ظرافت ها استفادن نشده است. از دیگر سو می توان به تضاد شخصیتی آقای فردریکسون با کودکی شش ساله ای اصرار بر کمک کردن به او را دارد (راسل) اشاره کرد. اگر در تمامیت فیلمنامه به این شخصیت توجه شده بود، کلید حل مشکلات فیلم می شد. راسل یک شخصیت عملگرا ولی تهی از خلاقیت است، که در نمای معرفی او تمام این خصوصیات به شکلی موجز و مؤثر نشان داده می شود. در مقابل او آقای فردریکسون که شخصیتی خیال پرداز و خلاق است، ولی پتانسیلهای بالقوه اوبالفعل نیست. راسل تصمیم گرفته است با کمک به فردریکسون، مدال کمک به سالمند را هم اخذ کند و به مجموعه مدال هایش بیافزاید. برای این منظور نزد فردریکسون آمده، اما درخواست خود را از روی متن می خواند! این نشان می دهد؛ که او نقاط ضعف خود را به خوبی می شناسد، و به راحتی پوشش می دهد. نقاط ضعف راسل باعث نمی شود، او از تلاش مایوس شود. در زمانی هم که آقای فردریکسون از او می خواهد؛ به دنبال «نوک دراز» بگردد، به سرعت کار خود را شروع می کند و در حین خارج شدن از حیاط «نوک دراز» را صدا می کند. ای کاش فیلم از همینجا آغاز می شد و دوستی راسل با کارل باعث عملی شدن فکر رسیدن به آبشار بهشت می شد وزندگی گذشتۀ فردریکسون را در فلاش بک و تعریفی که او برای راسل می کرد می دیدیم.
نکته ی کلیدی اینجاست که این شخصیت پردازی قوی در همه جا وجود داشت، ولی در راستای فیلم نبود، چون اصولاً فیلم سمت و سوی مشخصی نداشت. من قصد ندارم به نکات ریز دیگر اشاره کنم، ولی تکنیک قوی در اجرای سه بعدی این انیمیشن، در بخشهای مختلف از جمله؛ objecting ، material، نورپردازی و Rendering، همه از شاخصهای بالایی برخوردارند. باز هم تاکید می کنم همۀ این بریز و بپاش ها، یک طرف و یک فیلمنامۀ بد، طرف دیگر! فیلمنامه ای که آنقدر بد است که به تنهایی کافی است که این فیلم را در مدتی کوتاه از ذهن ها خارج کند. افکار درهم و شاید شتابزده، باعث شده فیلمنامه فقط به فکر ایجاد جذابیتهای لحظه ای باشد. مثل صحنه ای که بعد از مرگ الی، آقای فردریکسون سوار بر یک صندلی روان از پله ها پایین می آید. من در آن لحظه نفهمیدم منظور از این صحنه چیست؟ در ادامه وقتی فیلم را تا پایان دیدم؛ صندلی هیچ نقش دیگری در این فیلم ایفا نکرد. متوجه شدم نویسنده هم منظور خاصی از این پلان نداشته. نمونۀ دیگر آن در مراسم ازدواج کارل و الی، در دو نما پشت سر هم تفاوت خانوادۀ الی و کارل را می بینیم، که باعث خنده می شود، ولی در ادامه هیچ مصرفی ندارد. در جایی دیگر زمانی که ماموران خانۀ سالمندان، به دنبال آقای فردریکسون آمده اند، مجال خوبی است که بیننده، در یک بن بست قرار بگیرند و لحظه ای که فردریکسون با خانه به پرواز در می آید، راه فراری به بیننده نشان داده شود. این صحنه احساس خوبی در بیننده ایجاد می کند. ولی نقش این صحنه ها فقط جذابیتهای لحظه ای بوده و در حیقت مشکلات بوجود آمده بین آقای فردریکسون و کسانی که در اطراف منزل او ساخت و ساز می کنند و در نهایت اجبار برای رفتن او به خانۀ سالمندان فقط برای کمی بازی با ذهن بیننده بود، که شاید در جای خود جالب باشد، ولی بعداً سوالات زیادی را به دنبال می آورد.
سوال: اگر پیرمرد می توانست با خانه اش پرواز کند چرا زودتر از اینها این کار را نکرد؟ شاید تا به حال در بن بست گیر نکرده بود!
سوال: چرا آن روز که تمام بادکنکها را باد کرده بود، قبل از اینکه ماموران خانۀ سالمندان بیایند، نرفته بود؟ شاید صبر کرده بود، تا کیفش را به عنوان هدیه به آنها بدهد!
به هر حال آنقدر از این صحنه های پراکنده و بی هدف، در فیلم زیاد است، که شما به راحتی می توانید خودتان آنها را پیدا کنید. نقطه ضعف دیگر این فیلمنامه رفت و آمد بین ژانرهای مختلف سینما و تعویض رده های سنی مخاطب می باشد. بعضی منتقدان شاید بگویند؛ این انیمیشن برای بزرگسالان است و دلایلی برای خود، در فیلم پیدا کنند. بله من با آنها هم، هم عقیده ام. مثلاً بچه ها اغلب نمی دانند که در گذشته، خیلی از اخبار را مردم در سینما می دیدند. شاید با دیدن صحنه های اول فیلم، به این فکر بیفتند؛ که کارل در سینما دارد مثل آنها، انیمیشن نگاه می کند. و در پایان فیلم با دیدن چارلز مانتز تعجب کنند و سوال های زیادی در ذهنشان ایجاد شود. یا جریان بچه دار نشدن فردریکسون ها را اصلاً متوجه نشوند، یا صحنه های مربوط به شکستن قلکهای پس انداز و خیلی چیزهای دیگر را.
رفت و آمد فیلم نامه بین فیلم های کودکانه ی فانتزی و فیلم های بزرگسال، فقط برای رفع نواقص فیلمنامه است و فیلم را به شتر مرغی تبدیل کرده، که وقتی به او می گویی پرواز کن، می گوید من شترم، و وقتی می گویی بار ببر، می گوید من مرغم! در فیلم های جدی بزرگسال، معمولاً صحنه ای شبیه در زدن راسل، در حین پرواز نمی بینیم. چون زمانی که خانۀ فردریکسون از زمین پرواز کرد، در ایوان خانه، هیچ کس نبود. حتی خانه که از روی دوربین عبور می کند، در زیر پله هم کسی نیست. من با دقت نگاه کردم و دیدم از هیچ جای دیگر هم، راه ساده ای به ایوان نبود.حالا راسل چگونه بعداً آنجا ظاهر شد، برای من جای سوال است. شاید فیلمساز بگوید فانتزی است و اشکالی ندارد و برای کودکان هر چیزی امکان دارد. ولی فراموش نکنیم در فیلمهای کودکانه هم در چنین صحنه هایی با حضور فرشتگان و جادوگران این اتفاقات طبیعی جلوه می کند. حتی فکر کردم شاید راسل روی سقف بوده و بعداً پایین آمده، ولی دیدم راسل سخت به دیوار ایوان چسبیده و جرات نمی کند قدم از قدم بردارد. با چنین ترسی از ارتفاع راسل اگر بر روی پشت بام بود، تا خود را به روی ایوان برساند، قبضه روح می شد! یا مسئله ی زنده ماندن چارلز مانتز، تا زمان رویارویی با کارل فردریکسون، فقط در فانتزی اتفاق می افتد. چراکه آنها 20 تا 30 سال با هم اختلاف سنی دارند و در زمانی که کارل پیر و فرتوت است، چگونه امکان داردچارلز از کارل سرحال تر باشد!؟ از این کشمکش شتر مرغی که بگذریم، در پایان این راسل بود که به آرزوهای خود رسید، هم در مراسم مدال جایزۀ خود را گرفت، و هم یک هم بازی برای بازی مورد علاقه اش، که شمردن ماشینها بود، پیدا کرد.
باز هم به عقیدۀ خودم پافشاری می کنم، که کاش راسل شخصیت اصلی این فیلم بود، و فیلم از جای دیگری شروع می شد. و به نظر من این دکمۀ فاخر که هیچ چیز از تکنیک و شخصیت پردازی کم نداشت، کاش کت بهتری برایش دوخته می شد.
نوشته :کامیار خسروی
کد خبر: 6738
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcf.mdviw6decgiaw.html