مصائب زندگی شهری از نیویورک تا تهران در گفتوگو با سیامک صفری؛
چگونه میتوان گورخواب، کلاش و یک تروریست انتحاری بود
23 آبان 1396 ساعت 8:08
گورخواب، کلاش، تروریست انتحاری؛ اینها تنها چند نمونه از شخصیتهایی هستند که سیامک صفری خلاقشان کرده و دست روی زندگیشان گذاشته است. شخصیتهایی که صفری خود را درگیر آنها میکند و به قول خودش «تقلا میکند تا بفهمدشان!»؛
به گزارش هنرنیوز ، با سیامک صفری به گفتگو نشستیم تا علاوه بر دلمشغولی این روزهایش و کاراکترهای عجیبی که مشغول خلقشان است، سری هم به تهرانی که صفری میشناسد؛ بزنیم و از علایق او بپرسیم. در این میان اشارهای هم به آلبوم شنیداری «غمنومهی فریدون» به نویسندگی و کارگردانی پیمان قدیمی و آهنگسازی حسین علیزاده داشتهایم که سیامک صفری در آن راوی اصلی با صدایی غمبار بود. در آخرین کارتان یعنی «لامبورگینی» دست روی موضوع روز جامعه و خبرسازی یعنی گورخوابها و پلاسکو گذاشته بودید که به نظر میرسد با استقبال هم مواجه شد؛ بعد از این نمایش سراغ تئاتر دیگری با محوریت یک موضوع اجتماعی میخواهید بروید؟ فعلا کاری را شروع نکردهام ولی تئاتر بخشی از ذهن من است. الان دارم روی متن کار میکنم. طرحی دارم که هنوز نفهمیدم باید چهکارش کنم چون لحناش را پیدا نکردهام. موضوعی است که خودم زیاد دوست ندارم دربارهاش کار کنم اما از طرفی فکر میکنم چیزی در آن هست که میشود دراماتیزهاش کرد؛ اسمش را هم گذاشتهام «انتحاری». به موضوع حملات انتحاری هم ربطی دارد؟ دقیقا ربط دارد به انتخاب یک آدم؛ آدمی که دلش بخواهد چیزی را بغل کند و منفجر شود! این بغل کردن یک بمب باید خیلی دراماتیک باشد!!! اینکه کسی میخواهد با انفجار نابود کند!!! اینکه مغز یک آدم چطور میتواند کار کند که بتواند چنین حرکتی انجام دهد؟ کمی درگیر آن هستم و همینطور یادداشتهایی مینویسم که هیچکدام تاکنون به دردم نخورده است. درواقع باید بگویم مزخرف نوشتهام! البته متن دیگری هم دارم که مدتها پیش نوشته بودمش، اما دوباره خواندمش و دیدم چقدر سادهلوحانه نوشته شده است! این روزها درحال بازنویسیاش هستم که باعث شده کمی از آن خوشم بیاید. تقلا میکنم تا ببینم به کجا میرسد. موضوع این نمایشنامه دوم درباره چیست؟ داستان بر محور یک پرسوناژ میگردد که خصوصیاتی آشنا دارد که با واژههایی میتوان توصیفشان کرد که ما در جامعهمان خوب آن را میشناسیم: آدم «کلاش» یا کلاهبردار. این روزها با اینجور آدمها زیاد سر و کار داریم. شخصیت نمایش هم چنین موجودی است که در واقع معاشاش بر دروغ و کلاهبرداری و جعلی بودن همهچیز استوار است و بر این اساس زندگیاش را پیش میبرد که پایان خیلی عجیبی هم دارد. اسمش را گذاشتهام «کروکودیل». همین دو موضوعی که تعریف کردید، نمایش اخیرتان «لامبورگینی» و چند کار دیگر شما کارهای اجتماعی هستند اما از این منظر که روی آدمها شروع به واکاوی میکنید؛ یعنی آن آدم به خصوص در نمایشنامهتان بررسی میشود. این متمرکز شدن و واکاوی شخصیتهای مختلف کار شما را سختتر نمیکند؟ «لامبورگینی» به دلیل پرداختن به مسائل پیرامونش، به نوعی تئاتر اجتماعی است و شاید بتوان آن را از نوع درام اجتماعی هم توصیف کرد. چون بالاخره درباره مسائل و اتفاقهایی صحبت میکند که قبلا رسانهای شده و مردم دربارهاش حرف زدهاند. البته ریشه تئاتری که به محیط و اجتماع خود واکنش نشان میدهد، به قرن نوزدهم برمیگردد؛ به دوره تولید صنعتی که روی روابط آدمها هم اثر خودش را گذاشت. در این اثر نمایشی هم ما به موضوع روابط آدمها بهم دیگر، به فاصلهای که بین طبقات وجود دارد و بحرانهای مختلف و بدخواهی آدمها نسبت بهم میپردازیم؛ اتفاقها و روابط انسانی که فقط مختص اینجا نیست. اما در مورد واکاوی شخصیت یک نفر باید بگویم تئاتر یک رویکردی دارد؛ آنهم اینکه باید دنبال یک مثال بگردی تا داستانات را به وسیله آن روایت کنی. به وسیله آن مثال و آن چیزی که خلق میکنی آنچه که میخواهی را جستجو میکنی؛ به واسطه آن پرسوناژ و به بهانه او یا به یاری و کمک او میآیی و آنچه در ذهنت هست را طرح میکنی. تئاتر کار سختی است. به عنوان یک نویسنده و کارگردان باید به وظیفه اصلی و مهم تئاتر که سرگرم کردن تماشاگر است؛ فکر کنی که این سرگرم کردن هم در هر جامعهای پارامترهای متنوع و مختلفی دارد. اینجا ایران است بنابراین باید حواست جمع باشد که سرگرمیها از نوعی باشد که مردم دوستش دارند. این کار سختی است. متن خیلی اهمیت دارد. وقتی سراغش میروی گرفتاریهای خودش را دارد. هم گورخوابها که دستمایه کار قبلیتان شد و هم این دو متنی که اشاره کردید درباره مسائل ملموسی هستند که شاید بتوان اسمشان را سهل و ممتنع گذاشت. یعنی در عین نزدیکی، دور هم هستند. ما همه کلاشها و گورخوابها و انتحاریها را میشناسیم و دربارهشان زیاد شنیدهایم اما اینکه واقعا یک آدمی را ببینیم که واقعا حاضر است به خودش بمب وصل کند و خود را برای هدفی بکشد عجیب و ناشناخته و دور از ذهن است. بله؛ مثلا همانطور که گفتم الان لحن آن نمایش «انتحاری» را پیدا نکردهام. یکی از دلایلش این است که با این طرز تلقی یک آدم از دنیا و اساسا جهان ذهنی آدمی که چنین رفتاری میکند بیارتباطم و نمیدانم چیست. خیلی برایم عجیب است و نمیفهمماش و برای همین در آن گیر کردهام. و ممکن است به جایی هم نرسد اما یکی از مشغولیتهای من است. در «لامبورگینی» نمایی از شهر تهران را در بکگراند بازی دو کاراکتر میدیدیم؛ شهری که انگار عصاره همه اتفاقاتی است که از آن صحبت میشود. گویی تهران پکیجی از موارد عجیب و اتفاقهای غریب است؛ چیزهایی که شاید هنوز هیچ درباره آنها نمیدانیم. شما تهران را چطور میبینید؟ تهران جزو شهرهای کلان دنیاست. در همه جا وقتی شهری بزرگ به وجود میآید مسائل و مصائب و بحرانهای خودش را دارد. زندگی شهری در شهرهای بزرگ در همه جای جهان ویژگیهای خاص خودش را دارد؛ در نیویورک هم این مصائب وجود دارد. در هر شهر بزرگی در اروپا و آسیای دور آدمهایی که به واسطه بودن در آن شهر رنج میکشند را میبینی که زیادند. یعنی له میشوند و کنار گذاشته میشوند؛ دیده نمیشوند، تحقیر میشوند، حتی از شهر جارو میشوند. بیماری روحی یکی از مضامینی است که خیلی دوست دارم رویش کار کنم. اساسا بیماری مالِ زندگی شهری است؛ به خصوص شهرهای کلان و بزرگ با مناسبات پیچیده خودش که همه چیز را در خودش دارد. بیماری روحی که زمینه بسیاری از بیماریهای جسمی مثل سرطان و... میشود. خیلیها بههرحال چهارتا قرصی که برای متعادل کردن ذهن است می خورند؛ برای اینکه بتوانند تحمل کنند و زندگیشان را ادامه دهند. بالاخره آدم را آرام و ظاهرا قوی میکند و تحملش را بیشتر میکند. این مسائل برای این نوع زندگی شهری است و فقط هم مختص تهران نیست. اما ویژگیهای تهران مثل هر شهر بزرگی خاص است؛ مولفههای شهرهای بزرگ باهم متفاوت است اما همه ناآرام بودن و دور بودن از آرامش را در نوع خودشان دارند. تهران گردی هم میکنید؟ یعنی علاف باشم و راه بروم؟ (میخندد) از این کارها کردهام؛ اما نه توریستی. گردش در تهران برای من به نوعی جبر و اجبار است. در آن هستم و میچرخم. از غرب تا شرق و از جنوب گرفته تا شمال... اینجای تهران، آن جای تهران را زیر پا میگذارم، در بافتهای مرکزی و یا در حاشیه تهران میچرخم. اسمش را تهرانگردی نمیگذارم اما راهم میافتد که تهران را ببینم. من و تهران زیاد به پُست هم میخوریم. هنوز «غمنومه فریدون» به نویسندگی و کارگردانی پیمان قدیمی و آهنگسازی حسین علیزاده با صدای شما به عنوان راوی در بازار موسیقی است؛ آلبومی شنیداری که حاصل پروسهای سه، چهارساله بود. این طولانی بودن باعث نمیشد نگه داشتن حس و لحن صدا دشوار باشد؟ قبلا کار دوبله کردهاید؟ آلبوم «غمنومهی فریدون» دوبله نیست؛ ضبط صداست. خود متن پایه است و فضاسازی میکند و تو درکش میکنی و تصاویرش را دریافت میکنی. وقتی از یک اتفاق میگوید که مثلا مردم اینطور شدند و دچار این سرنوشت شدند، درواقع حرفهایش اشاره به مردمی است که حالشان خوب نیست. یا یک جایی وقتی راوی میگوید «خوشحالم»، همانجا کلمات رنگآمیزی میشود. درواقع خود متن به تو میگوید که اینجا این لحن را میطلبد یا این کلمات را اینگونه بیان کن. برای همین در واقع این رابطه با متن است که برقرار میشود. متن رنگآمیزی و فضاسازی و تصاویر خودش را دارد. آنها را گوینده باید خوب بگیرد و بفهمد و به کار بگیرد؛ اگر متوجهش نشود صدا در سطح میماند. در واقع کیفیت زبان اینجا مهم میشود. ولی وقتی بازیگر با یک متن با چنین کیفیتی برخورد میکند و چنین متنی را می خواند، آن را به هر کجای دنیا که ببرد شنونده متوجه میشود که بازیگر اینجا دارد ناله میکند یا اینجا خوشحال شد؛ اینها را از آهنگ و لحن و رنگ صدا متوجه میشود. مثلا کسی ممکن است در کوههای نپال و روی ارتفاع زندگی کند اما چنین حسی را میفهمد. آوا و رنگ آن را انسان میشناسد؛ چون تجربه مشترک بشر بوده و بعد به زبان رسیده است. برای همین عواطفی که سوار بر صدا میشود را میفهمد. غمنومه کاری پرستاره بود و چهرههای شناخته شده زیادی را دور هم جمع کرد... تیم ملی بود (میخندد). راجع به این همکاری چهرههای مختلف در یک اثر بگویید. پیمان قدیمی بهتر میتواند در این باره بگوید چراکه این ترکیب، انتخاب او بوده که این صداها را کنار هم قرار دهد. پیمان باید یک هارمونی را در شکل روایتش انتخاب میکرد و به این هارمونی و این صداها در کنار هم رسید تا غمنومه را روایت کنند. درنهایت هم جرات خوبی را به کار گرفت و برای موسیقی کار سراغ آقای حسین علیزاده رفت و به ایشان آهنگسازی را پیشنهاد داد. به نظر من وجود این نوع برخورد موسیقیایی با این اثر، «غمنومهی فریدون» را ماندگار و ماندنی کرد بهطوریکه این کار را میشود در آینده هم شنید. این کیفیت هم در متن هست و هم در نوع برخورد آقای علیزاده با اثر. آدمهای زیادی مانند من هنوز از گوش سپردن به اولین کارهایی که از آقای علیزاده شنیدهایم لذت میبریم و گوش ما انرژی میگیرد. کارهای آقای علیزاده همیشه حرف دارد و تازه است و جرات در موسیقیاش هست و ما این جرات را دوست داریم. بودن او خوش به حال این اتفاق شده است و من هم خیلی خوشحالم که در این کار بودم. حسین علیزاده در نشست خبری رونمایی «غمنومهی فریدون» اشارهای کرد مبنی بر اینکه صدای راوی (که اشاره به شما بود) آنقدر غم داشت که تصمیم گرفتیم راویهای دیگری هم به آلبوم اضافه کنیم... (میخندد) که کمی زهرش را بگیرد؟! احتمالا! هرچند در این نسخه نهایی هم هنوز غمانگیز بودن فضا را به ویژه با صدا و روایت شما میتوان دریافت کرد! خب اسمش غمنومه بود! (میخندد) فضا و حال و هوای اثر بههرحال از اسمش پیداست؛ قبل از حضور در استودیو با حضور پیمان قدیمی متن را تمرین کردیم و با آن کلنجار رفتم که چطور گفته شود و درنهایت به شکلی رسیدیم که امروز در آلبوم میشنوید. در این داستان وظیفه من این بود که فضای آدمهای نمایش مثل فریدون و هیچا و بقیه کاراکترها را به تصویر بکشم؛ ضمن اینکه به خاطر داشته باشید که روایت من در این داستان جانبدارانه بود؛ من طرفدار فریدون بودم و عشق فریدون به هیچا را در آن روایت ستایش میکردم اما وقتی راجع به آدم بدهی داستان حرف میزدم لحنم تغییر میکرد. شاید اینها همه سبب میشد که آن تلخی روایت بیشتر شود. اما فکر میکنم خود کلام و آنچه در متن بود شنیدنی است و شنیدنش شیرین است. موسیقیای هم که آقای علیزاده کار کرده نشان از این است که با «غمنومهی فریدون» رابطهای عاطفی برقرار کرده است؛ چون موسیقی را که میشنیدم فکر میکردم اتفاقا با آن فضای غمگین کار خیلی ارتباط خوبی برقرار کرده است. خود به خود به سمت کاراکترهای غمگین نمیروید؟! من کار کمدی زیاد بازی کردهام و در بسیاری از کارها موقعیتهای کمدی را بازی کردهام. شاید شخصیتی غمگین هم بودهام اما با این حال کاراکترهایی را بازی کردهام که مردم برایش میخندیدند. موقعیتهای کمدی را زیاد در تئاتر تجربه کردم. اما اینکه خودم غمگین باشم؛ نه. رابطهتان با موسیقی چطور است؟ اینکه بشنوم؟ درباره سبک و سلیقهتان... سلیقه ویژه و خاصی ندارم اما موسیقی گوش میدهم. موسیقی یکی از چیزهایی است که برایم خیلی جذاب است. نه اینکه خیلی مانند آدمهای فنی و به صورت حرفهای شنونده باشم اما به صورت عادی موسیقی در زندگیام وجود دارد و مهم هم هست. در گشت و گذارهایی که در خیابانهای تهران دارید موسیقی گوش میدهید؟ یعنی اینکه در پیادهرویهایم هندزفری در گوشم باشد؟ نه! گوشیام داغان است؛ نمیتوانم! اتفاقا بعضی وقتها که یادم میافتد و آدمهایی را میبینم که گوششان بدهکار هیچچیز جز موسیقی که در گوششان میخواند نیست، میگویم خوش بهحالشان چه حال خوبی دارد. این طرف یک نفر را دارند در خیابان میزنند او برای خودش همینطور راه میرود. اما من چون امکانات فنیاش را ندارم به جای اینکه آن موسیقی در گوشم باشد، مجبورم بد و بیراههای مردم بهم یا ازدحام و سر و صدا و صدای بوق ماشینها را بیشتر بشنوم. در لامبورگینی هم قرار بود موسیقی خیابانی و موسیقی زیرزمینی نقش مهمی داشته باشد اما با حاشیههایی که برای خواننده رپ در نمایش پیش آمد و از کار حذف شد، عملا این بخش فرعی شد... آن اتفاق که مهم نیست؛ آنچه که من میخواهم و فکر کردم مهم است. فکر من این بود که چون پرسوناژهای من آدمهای خیابانی هستند و در حاشیه شهر زندگی میکنند نوع موسیقی که میطلبد هم باید از جنس موسیقی خیابانی باشد. چون یکی از پرسوناژهای من ادبیاتی که به کار میگیرد از جنس آنهاست. نوع موسیقی که برای این اجرا فکر کردم همان موسیقی خیابانی است که میشناسیم برای همین موسیقی رپ را به کار گرفتم و فکر میکنم درست هم از آن استفاده کردم. در کنار موسیقی، چقدر در حوزه تفریحاتتان سفر، کتاب و سینما جای دارد؟ اینها جزو آرزوهایم است؛ سفر که زیاد نمیتوانم داشته باشم. چون سفر کردن سخت است. سفر برای آدمی است که میتواند برنامهریزی داشته باشد که آدمی مانند من آن را ندارد؛ برنامهریزی در همهچیز. اما سفر کردن خیلی عالی است؛ در همهجای دنیا این آرزوی خیلیهاست و البته این کاری است که مردم کشورهای دیگر میکنند؛ پولشان را جمع میکنند و سفر میروند. چون همه چیز زندگی و شرایطشان معلومتر از ماست. برای ما مشخص نیست؛ امروز یورو 4 هزار و 570 تومن است دیروز 4 هزار و 700 تومن بود. با این تغییرهای مداوم چطور میخواهیم برنامهریزی کنیم؟ کتاب را هم دوست دارم. وقتی پیش بیاید و بتوانم و برسم چهار خط از یک کتابرا میخوانم. وقتهایی یادم میرود کتاب را کجا گذاشتهام، دوباره پیدایش میکنم و دوباره چهار خط میخوانم! کتابخوانیام در همین حد است؛ خیلی حرفهای نیستم در این چیزها. اما میدانم کسانی هستند که روی کتابخوانی برنامهریزی دارند. به نظر من آدمها با تمام مشغلههایشان در طول یک سال باید 200-300 جلد کتاب بخوانند، ولی من نمیخوانم. من اگر بتوانم 200-300 سطر از کتابی بخوانم خوشحالم؛ یعنی همین که مثل کاری که پرسوناژ اشکان خطیبی روی صحنه انجام میدهد بتوانم کتابی را ورق بزنم و عکسهایش را نگاه کنم. (میخندد) اما در مورد سینما؛ اگر موقعیتی پیش بیاید میروم. معمولا دوستانم اگر اکرانی داشته باشند میگویند فلان روز فلان سینما دعوت هستی؛ من هم اگر برسم میروم. ولی کلا در یک بیبرنامگی زندگی میکنم؛ کارهایم زیاد نظم و قاعده ندارد که بگویم هفتهای سه فیلم میبینم و چهار کتاب میخوانم. دلمشغولیتان چیست؟ دخترم و پسرم مهمترین دلمشغولیهای زندگیام هستند. ایلنا
کد خبر: 95626
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdch--nw.23nmidftt2.html