سهراب سپهري و عرفان او
29 فروردين 1389 ساعت 9:37
سهراب سپهري شاعري جهانديده و اهل سفر چون سعدي است با تفاوتهاي عمده در همه زواياي زندگي كه سعدي حكيم، عارف، شاعر و مصلح است. در حاليكه سهراب سپهري داراي روحيه ناشاد، پوچگرا، مرگانديش و ضد اجتماعي است. دنياي سپهري سير در عالم گياهان و حشرات و عروسك و بادبادك و خواب پريان ديدن است و از هر نوع اجتماعيگري گريزان است. شاعري سهراب سپهري همزمان با سه دهه پرتب و تاب اجتماعي است اما او در نقاشي بيجان و نقاشي با واژههاي همان منظرهها در شعر عمر به پايان ميبرد. اين همه در دورهاي است كه شكلگرايي در شعر با او و در اشعار يدالله رويايي از روبهرو شدن با اجتماع گريزان هستند. اولين شعرهاي سهراب سپهري در سال 1330 چاپ ميشود. زماني كه جامعه در ديگ جوشان جنبشهاي اجتماعي به غليان در آمده است. شكست جنبش اجتماعي در 28 مرداد 1332 و اعدامهاي فردي و دستهجمعي تا سال 1335 ادامه مييابد. بعد از آن از سال 42 ـ 1341 جامعه با نهضت پانزده خرداد شالودههاي يك جامعه نو و انقلابي را پي ميافكنند. حركتهايي كه بارها و بارها سركوب ميشوند و هربار به نيروتر از پيش برميخيزند و از سال 1356 شهرهاي بزرگي چون تبريز، اصفهان، تهران، قم، مشهد و... هريك كانون پرشورترين خيزشهاي اجتماعياند تا بيست و دوم بهمن ماه كه انقلاب جشن پيروزي خود را ميگيرد. در همه اين سه دهه اشعار سهراب سپهري حرف زدن با شبدر و گل و سنگ و سمنو و سوسن است. هر شعري يك فيلم كوتاه انيميشن (پويانمايي) پريها و پروانهها و گلهاست. هنر و ذوق سهراب سپهري در پراكندگي بين شهرهاي نيويورك، پاريس، توكيو، دهلي، تهران، رم و كاشان ... در سير و سياحت و نمايش تابلوهاست و وطن و مردم و انقلاب، فقر و رفاه و... براي او به كلي بيگانهاند. دورهاي كه نقاشان افراطيگري طبيعتگرايان اروپايي خانهها را ترك ميكنند و آتليهها را به دل طبيعت ميبرند و در انزواي خود نقاشي ميكنند. سهراب سپهري نيز چون ديگر هنرمندان مسؤوليتگريز هرگاه كه از مسافرت اروپايي امريكايي فارغ ميشده است در پرت افتادهترين درهها شعر ميگفته و نقاشي ميكرده است. دورهاي كه هيپيهاي امريكايي را در خيابانهاي تهران ميديدي كه با سر و وصفي آشفته پرسه ميزدند. دورهاي كه گروههاي ضداجتماعي اروپايي و امريكايي و هنرمنداني چون (هرمان هسه، گونتر گراس، ژان پل سارتر و...) در فراخواني اعلام ناشده هوس هند و بودا كرده بودند و بودا و پيامهايش سوژه كارشان شده بود. سهراب سپهري راههايي را ميرود كه پيشتر صادق هدايت طي كرده بود با اين تفاوت كه او حداقل منتقد جامعهاش بوده و از هند و فرانسه و... اقامت گزيدنهايش در پي تحقيق آرمانهاي خيالي ايران باستان ميگشته است. چنانچه ملاحظه ميشود روشنفكري دوره طاغوت با همه گوناگونيهايش هريك مومن به طيفي از رويكردهاي غربي دل و دين باخته نمايش به گونه آنان و با فراخور گرايش و حال و روز خودشان ميپرداختند. الگوبرداري سهراب سپهري همچون الگوبرداري فروغ فرخزاد، احمد شاملو و... است و از اين حيث سود و زبانش نيز با ويژگيهاي خاص خود بوده است. مخدر عرفان مرگانديشي و تقليد طبيعت سهراب سپهري همان مقدار سمّي بوده است كه شورشيگري شاملو: بولهوسيهاي زنانه فروغ فرخزاد، خراباتيگريهاي مهدي اخوان ثالث و توهم و توتمسازيهاي غلامحسين ساعدي بوده است. براي داشتن نمونه الگوبرداري سهراب سپهري شعر "بسي ديدهام " از "ژاك پرور " هوادار سورئاليسم را مرور ميكنيم تا بهتر با فضاي شعري سهراب سپهري ارتباط برقرار كنيم: "ديدهام كسي را كه روي كلاه ديگري نشسته است / رنگش پريده بود / منتظر چيزي بود... هر چه ميخواهد باشد... / منتظر جنگ... منتظر آخر دنيا / اصلاً قادر نبود حركتي بكند يا حرفي بزند / و آن ديگري / آن ديگري كه كلاه "خودش " را جستجو ميكرد / رنگش پريدهتر بود / و او هم ميلرزيد / و هي به خود ميگفت: كلاهم را... كلاهم را... / و ميخواست گريه كند / ديدهام كسي را كه روزنامه ميخواند / ديدهام كسي را كه به پرچم سلام ميداد / ديدهام كسي را كه لباس رسمي پوشيده بود / يك ساعت داشت / يك رنجير ساعت / يك كيف پول / يك نشان افتخار / و يك عينك روي دماغ / ديدهام كسي را كه دست بچهاش را ميكشيد / و فرياد ميزد... / ديدهام كسي را با سگي / ديدهام كسي را با عصاي شمشيردار / ديدهام كسي را كه گريه ميكرد / ديدهام كسي را كه داخل كليسا ميشد / ديدهام كسي را كه از آنجا خارج ميشد " در زندگينامه سهراب سپهري ميخوانيم كه او به انگليسي و فرانسه تسلط داشت و اشعاري را ترجمه و در مجلههاي "آرش " و... چاپ ميكرد. بنابراين در اشعار سهراب سپهري كه در سال 1330 چاپ ميشود او بسان همدورهايهاي ديگر راه نيما يوشيج را پيش ميبرد و شعرهايش كم و بيش اجتماعياند. رفته رفته اجتماعي بودن از شعرهايش رخت برميبندد و به جاي آن خيالپردازيهاي كودكانه و گاه نوشتنيهاي خود به خودي بر شعرهايش حاكم ميشود. يعني تكه پارههايي از هر نگاه به هر چيزي و هر خيال با هر وسوسهاي به عنوان ابياتي در كنار هم مينشينند و بيآنكه دليلي براي ساخت آن شعر باشد. نه از شعر كلاسيك فارسي در آن اثري هست و نه از شعر "مركزيت "گراي نيمايي كه به ساختار اهميت ويژهاي ميدهد: "... در سرتاسر اشعار جديد، تلاش براي مبارزه با "درونجويي " رمانتيكها و "برونجويي " رئاليستها به چشم ميخورد. به جاي شعري كه طبيعت خيالي رؤيا و هم و سفر تمثيلي روح را به مخالفت با واقعيت برميانگيخت، شعري ميآيد كه همهاش مصروف شناختن واقعيت است. ولي مفهوم واقعيت، در اينحا با مفهوم "واقعيت " در مكتب پارناس و ناتوراليسم تفاوت بسيار دارد. شعر جديد كه به هيچ روي پناهگاه خود را در عالم ماوراء و جهانيسواي جهان ما نميجويد، با وصف واقعيت نيز به همانگونه كه هست مخالف است و حتي سرشت واقعيت را با سرشت شعر متباين ميداند، اما نشان ميدهد كه عالم واقع بهطور كامل و جامع ميتواند به شعر درآيد. بنابراين، در مشرب نو، شعر مبين راه و رسم شيوهي زندگي است در تطبيق با مجموع واقعيت. زيرا شعر نو آفرينش شاعرانه واقعيت است. اگر دقت بيشتري كنيم ميبينيم كه دستگاه فرهنگسازي و جريانسازي با اهداف بلند مدت خود در كنار ديگر مظاهر غربي فرهنگ به صوفيگريهاي انزوا گزيني، عرفانهاي زميني نيز اهميت ميدهد كه نحلههاي انحرافي را هم در كنار انقلابيگريهاي ماركسيتي و فردگراييهاي ليبراليستي تبليغ و ترويج ميكنند. بنابراين شعر سهراب سپهري رابطههاي خود را هم در شكل و هم در محتوا با شعر كلاسيك فارسي قطع ميكند و اين شعر براي حاكميت طاغوت بعد از كودتا داراي كاركرد مبثت است چرا كه خواننده را با افسون "خوش باشي " مدرن از هر نوع مشاركت اجتماعي مثبت باز ميدارد: "آلن لانس، شاعر جوان فرانسوي كه خود از اين گروه شاعران و از همكاران مجله اكشن پويي تليك Actionpoezlque است ضمن مقالهاي كه درباره شعر امروز فرانسه نوشته اين مشخصات را به ترتيب زير خلاصه كرده است: آنها به طور دردناكي تكانهاي تاريخ را متحمل ميشوند يا روشنتر بگوييم جنگهاي سودجويان زخمي شديد و مداوم بر روح نسل آنان زده است. آنها اغلب اميدها و آروزهايي را كه در سرداشتند از دست دادهاند: با وجود اين دنيا به اين صورتي كه دارد براي آنها پذيرفتني نيست. در برابر اغتشاشهاي دنياي سوم، تشويق جامعهي غربي را به شدت احساس ميكنند. اعتراض دردناك آنان اغلب با برگردانهايي از زبان غني محاوره روزانه صورت ميگيرد. ـ اين فرق را با نسلهاي پيش دارند كه زبان اينان آراسته نيست و چندان رغبتي به تعبيرات و نغمهپردازيهاي غنايي ندارند چنانكه يكي از آنان ميگويد: همه آنچه ميگويم خشن و دورگه است "
منظور از اين مقدمه آن بود كه نشان دهيم همه نغمهپردازيهايي كه شعر سهراب سپهري "عرفان " است و همه نقل و قولها و از روي دست هم مشق نوشتنها چقدر حاصل جريانسازي است و مبلغان آن چگونه در پي اهداف و منافع خود هستند. بسا خود شاعر در ايجاد جريانسازي و تعبيرسازيهاي هدفمند نقش چنداني نداشته باشد. نمونههايي از اشعار سهراب سپهري را با توالي تاريخي سرود شده نشان مرور ميكنيم تاببينم عرفاني كه به بوق و كرنا كردهاند چقدر حقيركننده انسان اجتماعي، مشاركت اجتماعي انسان مسوول و هدفمند است. شعر "مرگ رنگ " را مرور ميكنيم كه در سال 1330 چاپ شده است: "زندگي كنار شب / بيحرف مرده است / مرغي سياه آمده از راههاي دور / ميخواند از بلندي بام شب شكست / سرمست فتح آمده از راه / اين مرغ غمپرست / در اين شكست رنگ / از هم گسسته رشتهي هر آهنگ / تنها صداي مرغك بيباك / گوش سكوت ساده ميآرايد / با گوشواره پژواك / مرغ سياه آمده از راههاي دور / نشسته روي بام بلند شب شكست / چون سنگ، بيتكان / لغزانده چشم را / بر شكلهاي درهم پندارش / خوابي شگفت ميدهد آزارش: / گلهاي رنگ سر زده از خاكهاي شب / در جادههاي عطر / پاي نسيم مانده ز رفتار / هردم پيفريبي، اين مرغ غمپرست / نقشي كشد به ياري منقار / بندي گسسته است. خوابي شكسته است / رؤياي سرزمين / افسانه شگفتن گلهاي رنگ را / از ياد برده است / بيحرف بايد از خم اين ره عبور كرد / رنگي كنار اين شب بيمرز مرده است... " شاعر ضمن ترسيم فضاي "شب بلند شكست " به مرغهاي سياه اشاره ميكند كه از آن سوي اقيانوسها آمده و بر بالاي بام بلند نشسته است. "هر دم پي فريبي، اين مرغ غمپرست / نقشي كشد به ياري منقار " "شاعر استيلاي مرغ غمپرست را قطعي و ماندگار و توانا در كار بست هر فريب تصوير ميكند " و "رؤياي سرزميني / افسانه شكفتن گلها... را از ياد برده " مينماياند. آن گاه آخرين نصيحتهايش را مينويسد: (بيحرف بايد از خم اين ره عبور كرد: رنگي كنار اين شب بيمرز مرده است) و دعوت به شكستن كمر خود، غرور خود براي استيلاي مرغ سياه غمپرست ميكند. بعد از اين شاعر دل و جان سپرده به نصيحت خويش دست از هر نوع بيان اجتماعي ميشويد و به دنياي كودكانه فرو ميرود تا بادبادكها را به پرواز درآورد و با گل و گياه و سنگ و كركس درد دل كند. مجموعه شعر با عنوان "مرگ رنگ " 1330 انتشار مييابد در سال 1332 "زندگي خوابها و در سال 1340 مجموعه شعر "آوار آفتاب " چاپ ميشود. در همان سال مجموعه ديگري با عنوان "شرق اندوه " سپس شعر بلند "صداي پاي آب " در سال 1344 و شعر بلند "مسافر " در سال 1345 و در 1346 مجموعه اشعار "حجم سبز " منتشر ميشوند. بالأخره در سال 1356 "هشت كتاب " و متعاقب آن "ما هيچ، ما نگاه " چاپ ميشود.
شعر "لولوي شيشهها " از مجموعه "زندگي خوابها " را مرور ميكنيم: "در اين اتاق تهي پيكر / انسان مهآلود! / نگاهت به حلقهي كدام در آويخته؟ / درها بسته / و كليدشان در تاريكي دور شد / نسيم از ديوارها ميتراود: / گلهاي قالي ميلرزد. / ابرها در افق رنگارنگ پرده پر ميزنند / باران ستاره اتاقت را پر كرد / و تو در تاريكي گمشدهاي، انسان مهآلود! / پاهاي صندلي كهنهات در پا شويه فرو رفته. / درخت بيد از خاك بسترت روييده / و خود را در حوض كاشي ميجويد / تصويري به شاخهي بيد آويخته: / كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد، / گويي ترا مينگرد / و تو از ميان هزاران نقش تهي / گويي مرا مينگري، انسان مهآلود! / ترا در همهي شبهاي تنهايي / تو همهي شيشهها ديدهام / مادر مرا ميترساند: / لولو پشت شيشههاست / و من توي شيشهها ترا ميديدم / لولوي سرگردان! / پيش آ، / بيا در سايههامان بخزيم. / درها بسته / و كليدشان در تاريكي دور شد. / بگذار پنجره را به رويت بگشايم / انسان مهآلود از روي حوض كاشي گذشت / و گريان سويم پريد. / شيشهي پنجره شكست و فرو ريخت: لولوي شيشهها / شيشهي عمرش شكسته بود. " "انسان اجتماع شاعر انسان مهآلود است. گيج و گنگ و پريشان و درها به رويش بسته و كليدهاي درها در تاريكي دور گم شده است. شاعر گريزي به كودكي خود ميزند و از ترسهاي آن زمانيش ميگويد كه مادر از "لولوي شيشهها " وي را ميترسانيده و حالا توانسته است از آن ترس بگريزد. در پايان هم انسان مه آلود نظيره خود شاعر، شيشه پنجره را ميشكند و آزاد ميشود. شكستن پنجره راز "لولو " را آشكار ميكند كه توهم خود انسان است. در ادامه خواهيم ديد كه "كودك بزرگسال " شاعر، راوي ديدهها و احساسهايش خواهد بود و از اين حيث هيچ كودكي بزرگسالي نظير سهراب سپهري نبوده است. شعر براي كودكان كه مثلاً احمد شاملو در شعر "پريا " و "خروس پري پيرهن زري " دارد با شعرهاي كودك بزرگسال كه سراسر شعرهاي سهراب سپهري را در بردارد نقطه مقابل و متضاد هم است. شاملو با شعر پريا با ظاهر مخاطب كودكان شعري ميگويد كه كودكان را به بزرگسالي و بزرگسال را به انديشه و حركت وا ميدارد. در حالي كه سهراب سپهري با آلودن دنيا به كودكي و خيالات شيرين و كنجكاويهاي غريزي، بزرگسالان را به دنياي شگفت و پر راز و رمز راهنمايي ميكند. سهراب سپهري به صراحت از همه ميخواهد به كودكي و بيآلايشي البته با ناتواني محض، برگشت كنند و "بازيگرايي " از سر بگيرند. پيرو نظريههاي فلسفي كه انسان را موجودي "بازي گرا " توصيف ميكنند سهراب سپهري بازگشت به كودكي، (البته كودكي بدويت براي اشعار او بيشتر مصداق دارد)، خواننده را به بربريت معصومانه دعوت ميكند. چرا كه بدويت و بربريت اوليه كه همانند كودكي است هرگز باري از مسووليت اعم از اجتماعي، اخلاقي، حقوقي، مدني و... ندارد.
در شعر "بيپاسخ " با ابعاد انديشهاي كه بدويت را ابداع ميكند و در آن مرگ نيز چون گونهاي از بازيست بيشتر آشنا ميشويم: "در تاريكي بيآغاز و پايان / دري در روشني انتظارم روييد / خودم را در پس در تنها نهادم / و به درون رفتم: اتاقي بيروزن تهي نگاهم را پر كرد. / سايهاي در من فرود آمد / و همهي شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد / پس من كجا بودم؟ / شايد زندگيام در جاي گمشدهاي نوسان داشت / و من انعكاسي بودم / كه بيخودانه همهي خلوتها را به هم ميزد / و در پايان همهي رؤياها در سايهي بهتي فرو ميرفت / من در پس در تنها مانده بودم / هميشه خودم را در پس يك در تنها ديدهام. / گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود / در گنگي آن ريشه داشت / آيا زندگيام صدايي بيپاسخ نبود؟ / در اتاق بيروزن / انعكاسي سرگردان بود / و من در تاريكي خوابم برده بود / در ته خوابم خودم را پيدا كردم / و اين هشياري خلوت خوابم را آلود / آيا اين هشياري خطاي تازهي من بود؟ / در تاريكي بيآغاز و پايان / فكري در پس در تنها مانده بود / پس من كجا بودم؟ / حس كردم جايي به بيداري ميرسم. / همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم: / آيا من سايهي گمشده خطايي نبودم؟ / در اتاق بيروزن / انعكاسي نوسان داشت / پس من كجا بودم: / در تاريكي بيآغاز و پايان / بهتي در پس در تنها مانده بود / " فضايي بيآغاز و پايان و تكثير "من " در پشت در، در پشت ديوار، در پشت... و همه "شايد زندگيام در جاي گمشدهاي نوسان داشت " همه از تكرارهايي تصوير ميشوند كه دستخوش "شدن "هاي پياپي است. "شدن "هايي در تاريكي بيآغاز و بيپايان و اين "من " بازيچه، دور خود تار ميتند و حلقهها را بيشتر ميكند و هر از گاهي هم ميپرسد: "پس من كجا بودم؟ " و اين همه را از لحظهاي هوشياري برميشمارد كه خطاها را يكي بعد از ديگري پديد ميآورد و به تأكيد ميگويد: "آيا من سايهي گمشده خطايي نبودم؟ " بعد از پرسشهاي گوناگون كه به فلسفه خاص نرسيده و در دامبازي از شكلپذيري ميافتد در اشعار بعدي تجلي مينمايد.
پوچگرايي را در شعر "شاسوسا " مرور ميكنيم كه تثليث مانويگري، مسيحيگري و بوديسم در آن محوريت دارند: "كنار مشتي خاك / در دور دست خودم، تنها، نشستهام / نوسانها خاك شد / و خاكها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت / شبيه هيچ شدهاي! / چهرهات را به سردي خاك بسپار / اوج خودم را گم كردهام / ميترسم، از لحظهي بعد، و از اين پنجرهاي كه به روي احساسم گشوده شد / برگي روي فراموشي دستم افتاد: برگ اقاقيا! بوي ترانهي گمشده ميدهد، بوي لالايي كه روي چهرهي مادرم نوسان ميكند. / از پنجره / غروب را به ديوار كودكيام تماشا ميكنم / بيهوده بود، بيهوده بود / اين ديوار،روي درهاي باغ سبز فروريخت / زنجير طلايي بازيها و دريچهي روشن قصهها، زيرا اين آوار رفت / آن طرف، سياهي من پيداست: / روي بام گنبدي كاهگلي ايستادهام، شبيه غمي / و نگاهم را در بخار غروب ريختهام / روي اين پلهها غمي، تنها، نشست / در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود. / "من " ديرين روي اين شبكههاي سبز سفالي خاموش شد / در سايه - آفتاب اين درخت اقاقيا، گرفتن خورشيد را در ترسي شيرين تماشا كرد / خورشيد، در پنجره ميسوزد / پنجره لبريز برگها شد. با برگي لغزيدم. / پيوند رشتهها با من نيست / من هواي خودم را مينوشم / و در دوردست خودم، تنها، نشستهام. / انگشتم خاكها را زيرو رو ميكند / و تصويرها را بهم ميپاشد، ميلغزد، خوابش ميبرد / تصويري ميكشد، تصويري سبز: شاخهها، برگها. / روي باغهاي روشن پرواز ميكنم / چشمانم لبريز علفها ميشود / و تپشهايم با شاخ و برگها ميآميزد. / ميپرم، ميپرم، / روي دشتي دور افتاده / آفتاب بالهايم را ميسوزاند، و من در نفرت بيداري به خاك ميافتم / كسي روي خاكستر بالهايم راه ميرود. / دستي روي پيشانيام كشيده شد، من سايه شدم / : "شاسوسا " تو هستي؟ / دير كردي: / از لالايي كودكي، تاخيرگي اين آفتاب، انتظار ترا، داشتم. / در شب سبز شبكهها صدايت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها، / و در اين عطش تاريكي صدايت ميزنم: "شاسوسا "! / اين دشت آفتابي را شب كن / تا من، راه گمشده را پيدا كنم، و در جا پاي خودم خاموش شوم / وزش سياه و برهنه! / خاك زندگيام را فراگير. / لبهايش از سكوت بود. / انگشتش به هيچ سو لغزيد. / ناگهان، طرح چهرهاش از هم پاشيد، و غبارش را باد برد. / روي علفهاي اشكآلود به راه افتادهام. / خوابي را ميان اين علفها گم كردهام. / دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست. / من "ديرين "، تنها، در اين دشتها پرسه زد. / هنگامي كه مرد / رؤياي شبكهها، و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود. / روي غمي راه افتادهام. / به شبي نزديكم، سياهي من پيداست: / در شب "آن روزها " فانوس گرفتهام. / درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده. / برگهايش خوابيداند، شبيه لالايي شدهاند / مادرم را ميشنوم. / خورشيد، با پنجره آميخته. / زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست / گهوارهاي نوسان ميكند / پشت اين ديوار، كتيبهاي ميتراشند. / ميشنوي؟ / ميان دو لحظهي پوچ، در آمد و رفتم. / انگار دري به سردي خاك باز كردم: گورستان به زندگيام تابيد. / بازيهاي كودكيام، روي اين سنگهاي سياه پلاسيدند. / سنگها را ميشنوم: ابديت غم، / كنار قبر، انتظار چه بيهوده است. / "شاسوسا " روي مرمر سياهي روييده بود: / "شاسوسا " شبيه تاريك من! / به آفتاب آلودهام. / تاريكم كن، تاريك تاريك، شب اندامت را در من ريز. / دستم را ببين! راه زندگيام در تو خاموش ميشود. / راهي در تهي، سفري به تاريكي: / صداي زنگ قافله را ميشنوي؟ / با مشتي كابوس هم سفر شدهام. / راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد، و اكنون از مرز تاريكي ميگذرد. / قافله از رودي كم ژرفا گذشت / سپيده دم روي موجها ريخت. / چهرهاي در آب نقرهگون به مرگ ميخندد. / "شاسوسا "! / "شاسوسا "! / در مه تصويرها، قبرها نفس ميكشند. / لبخند شاسوسا به خاك ميريزد / و انگشتش جاي گمشدهاي را نشان ميدهد: كتيبهاي! / سنگ نوسان ميكند. / گلهاي اقاقيا در لالايي مادرم ميشكفد: ابديت در شاخههاست / بيتابي انگشتانم شور ربايش نيست، عطش آشنايي است / درخشش ميوه! درخشانتر / وسوسهي چيدن در فراموشي دستم پوسيد / دورترين آب / ريزش خود را به راهم فشاند / پنهانترين سنگ / سايهاش را به پايم ريخت. / و من، شاخه نزديكم! / از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم / رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب - آشيان شكستم / و اينك، در خميدگي فروتني، به پاي تو ماندهام. / خم شو، شاخه نزديك! "
شعر بلند "شاسوسا " كه نامي بودايي، هندي است در برگيرنده انواع آرزوها، خاطرهها، تصورات، تجارب و ممارست در رسيدن و گزيدن ويژگيهاي سبكي سهراب سپهري است تا شعر خود را از همرنگي با اشعار نيما يوشيج و بعدها فروغ فرخزاد به استقلالي قابل ملاحظه برساند و خود سرآمد ديگر شاعران هم دوره و بعدها گردد. انواع استفادههاي هنجاري و ناهنجاري با زبان رسمي در اين شعر ديده ميشود كه گاه فرازباني است مانند "ستيغ عقاب " و گاه فروزباني است مانند "سردي خاك " كه حكايت از ابتذال استعمالي در زبان روزمره دارد. در زندگينامه سهراب سپهري آمده است كه در سال 1307 در كاشان به دنيا آمده و در منزلي كه اطرافش را باغي بسيار بزرگ فراگرفته بود بزرگ شده است و همچنين داشتن خواهران و برادران و امكانات رفاهي وي با بازي عروسكي و همچنين بادبادكسازي و... انس و الفت بيشتري داشته است. بنابراين همه آنچه كه در زندگي خودنوشت (اتوبيوگرافي) از وي مانده است و يا ديگران زندگينامهاي برايش نوشتهاند، دلبستگي به بازيهاي كودكانه وي تا سالهاي دبستان تأكيد دارند و همچنين از "اتاق آبي " اتاقي دورافتاده در ميانه باغ نام ميبرند كه سهراب بيشترين اوقات دوره نوجواني خود را در آن اتاق ميگذارنده است.
حال به بررسي گذراي شعر "شاسوسا " ميپردازيم كه داراي برجستگيهاي ويژه تا اشعار آن زماني شاعر دارد. در بازي، شاعر در مييابد كه كسي به وي ميگويد: "شبيه هيچ شدهاي! چهرهات را به سردي خاك بسپار " و اين دانستن هيچ شدن يا هيچ بودن را خود پاسخ ميدهد: "از پنجره، غروب را به ديوار كودكيام تماشا ميكنم / بيهوده بود، بيهوده بود " شرح و بسط از خود گفتن ادامه مييابد. "من ديرين " به عنوان يك واحد مشخص متمايز ميشود. چرا كه در برابر "من ديرين " "من معاصر " و منهاي ديگري نيز متبادر است. سفر ذهني شاعر "هري پاتر و چراغ جادو " سطر به سطر گسترش مييابد تا شاعر بتواند بيشترين تصاوير و صحنهها را به خواننده بشناساند: "كسي روي خاكستر بالهايم راه ميرود / دستي روي پيشانيام كشيده شد، من سايه شدم: "شاسوسا " تو هستي؟ دير كردي... " در چند سطر پايينتر پناهجويي شاعر به شاسوسا ملتمسانه مطرح ميشود: "شاسوسا، وزش سياه و برهنه! / خاك زندگيام را فراگير " شاسوسا همانند "زن اثيري " (در بوف كور) طرح چهرهاش از هم ميپاشد و غبارش را باد ميبرد. جست و جوهاي بيهوده دستهاي شاعر، براي بازآفريني شاسوسا ادامه مييابد. جست و جوي كودكانه و ملتمسانه است: "ميان دو لحظهي پوچ، درآمد و رفتم " شاسوسا بارها كتيبه سنگ و گور را يادآوري ميكند. كودك هراسيده از رؤياهايش باز ميگردد همچنان با لالايي مادر "كنار مشتي خاك / در دور دست خودم، تنها، نشستهام / برگها روي احساسم ميلغزند " من راوي داستانگوي شاعر از تكثرها و بازتوليدها (چنانچه در مبحث مانويگري ياد شد) كنار دور دست خود، تنها مينشيند! شعر براي بزرگسالان كه آنها را به كودكي دعوت ميكند. در شعر "سايبان آرامش ما، ماييم " در قالب توصيه و توجيه و دعوت به كودكي و بدويت سر فصلهاي ديگري ميخوانيم: "در هواي دوگانگي، تازگيها پژمرد. / بياييد از سايه ـ روشن برويم / بر لب شبنم بايستيم، در برگ فرود آييم. / و اگر جا پايي ديديم، مسافر كهن را از پي برويم / برگرديم. و نهراسيم، در ايوان آن روزگاران، نوشابهي جادو سركشيم " در همين سطور ضمن قبول دوگانگي، دعوت ميكند كه از سايه روشن برويم. سايه روشن كه خود دوگانگي نور و تاريكي است و آن را با ديدن جاي پاي "مسافر كهن " با دعوتي بزرگتر (نوشابهي جادو سركشيم) به بدويت افسانهاي جادويي پيوند ميزند كه خود مفهوم فلسفي و تمدني "كودكي " است. و ادامه ميدهد كه "چهرهي خود گم كنيم " "نياويزيم، نه به بند گريز، نه به دامان پناه " و پس از دعوتهاي مكرر به گياه و چرنده و پرنده شدن به اول شعر برميگردد "بر خود خيمه زنيم، سايبان آرامش ما، ماييم " و عرفانهاي شرقي و تبليغ و ترويج آن همين سطور است كه "خدا " را از انسان بگيرد و به تعبير سهراب سپهري "ما هيچ، ما نگاه " بشود. همخواني اين عرفانها (بوديسم، شين تو، سيكيسم و...) با انديشههاي فلسفي قرن بيستم و بهويژه بعد از جنگ جهاني دوم اروپايي (چنانچه درباره اگزيستانسياليسم) ديديم، محور قرار دادن انسان است و چنانچه شعار معروف اديان غيرتوحيدي است (گر به خودآيي، به خدايي رسي) قطع ارتباط با عالم غيب و نيروهاي مافوق بشري است. شاعر در ادامه ميافزايد: "بياييد از شورهزار خوب و بد برويم... " و اين است كه گويي معجزهاي در جهان ظهور كرده باشد تبليغات انبوه جريان ساز سهراب سپهري را در كنار احمد شاملو، فروغ فرخزاد و... مطرح ميسازند.
شعر معروف سهراب سپهري بيترديد "صداي پاي آب " است كه در طي دهههاي گذشته نقد و نظرها را به خود جلب كرده است. اين شعر در سال 1344 براي اولين بار در مجله "آرش " شماره سه دوره دوم به چاپ رسيد. از آنجايي كه بلندي شعر حدود بيست صفحه است ناگزيريم فرازهايي از آن را مرور كنيم: "اهل كاشانم / روزگارم بد نيست / تكه ناني دارم، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي / مادري دارم، بهتر از برگ درخت / دوستاني بهتر از آب روان / و خدايي كه در اين نزديكي است: / لاي اين شببوها، پاي آن كاج بلند / روي آگاهي آب، روي قانون گياه. / من مسلمانم. / قبلهام يك گل سرخ. /جانمازم چشمه، مهرم نور. / دشت سجادهي من. / من وضو با تپش پنجرهها ميگيرم. / در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف، / سنگ از پشت نمازم پيداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است... " / يك معرفي از محل، رضايت خاطر از زندگي و سپس يك معرفي از مذهب و با استفاده كمتري از واژههاي غريب و تركيبهاي ناآشنا تا آنگاه كه مينويسد: "همه ذرات نمازم متبلور شده است... " به اين سطر كه ميرسد از تشبيهگراييها به مستقيمگويي ميپردازد و به نماز معادل عيني و عنصري ميدهد. از "كعبه " قطعيت مكاني ميگيرد و مثل نسيم (... ميرود باغ به باغ، ميرود شهر به شهر) سيلاتي بودن به آن ميبخشد و در سطر بعدي نقيضه ميسازد: "حجرالاسود من روشني باغچه است " از سياهي رنگ موجود در كعبه، روشني باغچه معادل قرار ميدهد و به نوعي به ظاهر "وحدت وجود " ميپردازد كه تجسم بخشيدن و تجسد بخشيدن است و از شريعت فاصله ميگيرد. از نقاش بودن خود و فروختن تابلوهايش ميگويد تا همذاتپنداري بيشتري نسبت به راستنمايي روايتاش از خواننده بگيرد. بلافاصله ضربهاي ديگر به پيشداوري خواننده ميزند و مينويسد: "اهل كاشانم. / نسبم شايد برسد، به گياهي در هند، به سفالينهاي از خاك "سيلك " / نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد. " و در اين بند (پاراگراف) پاك انگاري نسبت به خود را دچار ترديد ميسازد و در عين حال بدويتگرايي كلياش را تداوم ميبخشد. با استفاده از صناعت شعري، زمان مردن پدرش را در زمانها و مكانهاي متغير معرفي ميكند و آنگاه مجهولترين سطرهاي شعري همه شاعرانگي خود را مينويسد: "پدرم وقتي مرد، آسمان آبي بود / مادرم بيخبر از خواب پريد. خواهرم زيبا شد / پدرم وقتي مرد، پاسبانها همه شاعر بودند / مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه ميخواهي؟ / من از او پرسيدم: دل خوش سيري چند؟ " سطر اول (آسمان آبي بود) يك جمله خبري است. از خواب پريدن مادر هم سختباوري او را ميرساند كه شوهرش مرده است / اما اين خبرها چه نسبتي با "خواهرم زيبا شد " دارد؟! و هر دو آن سطور چه نسبتي با "... پاسبانها همه شاعر بودند " دارد؟! اگر ادامه منطقي "نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد " باشد، زيبا شدن خواهر، بايد آزاد شدن از نظارت پدر باشد و همچنين، پاسبانها هم از خوشحالي مرگ پدر، زيبا شدن خواهر شاعر را شاعرانه ببيند!
در ادامه روياپردازي كودكانه شروع ميشود تا اين بار به نام سفر از "قيدهاي مكاني " به آزادي در گزارش برسد: "بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون / دلم از غربت سنجاقك پر. / من به مهماني دنيا رفتم: /من به دشت اندوه، من به باغ عرفان. / من به ايوان چراغاني دانش رفتم. / رفتم از پلهي مذهب بالا. / تا ته كوچهي شك. / تا هواي خنك استغنا. / تا شب خيس محبت رفتم. / من به ديدار كسي رفتم در آن سرعشق. / رفتم، رفتم تا زن / تا چراغ لذت. / تا سكوت خواهش. / تا صداي پر تنهايي. " و ادامه خواهشهاي اخلاقي بدوي ـ غريزي تكرار ميشود. در بندي از شعر چند سطر بدون ساده كردن فلسفههاي سادهناپذير برميخوريم: "چرخ يك گاري در حسرت و اماندن اسب. / اسب در حسرت خوابيدن گاريچي / مرد گاريچي در حسرت مرگ. " اين سطور گريز از مسؤوليت را بيآن كه بيتسازي بشود به نمايش گذاشته است. بيتسازي و به دارازا كشاندن شعر و از سرتفنن در اين شعر بسيار فراوان است! مانند: "جنگ يك روزنه با خواهش نور... " هشت جمله با "جنگ " شروع ميشود بيآنكه رابطهاي با هم و با كليت شعر داشته باشند. شش جمله با "حمله كاشي مسجد به سجود، "... سپس پنج جمله با "فتح " شروع ميشود. شش حمله با "قتل " و در هر كدام با فصلهاي دو، سه و... كلمهاي "ديدم ". شاعر بار ديگر به "اهل كاشانم " بر ميگردد و باز نقيضسازي "شهر من كاشان نيست ". در بندي ديگر به رغم توضيح واضحات و طولانيتر كردن شعر تأكيدي بر فلسفه بدويتگرايي شاعر ميشود: "من به آغاز زمين نزديكم / نبض گلها را ميگيرم. / آشنا هستم با، سرنوشتتر آب، عادت سبز درخت. " در ادامه با جملههاي طولاني به وام گرفته شده از شعر "تولدي ديگر " فروغ فرخزاد، باز هم قرار دادن اسمي در اول سطر و جمله ساختن با آن: "زندگي جذبهي دستي است كه ميچيند... " هفتبار و بعد از سطري باز هم شش بار تكرار ميشود. و سوالهاي ضد تمدني خاص: "من نميدانم، كه چرا ميگويند: اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيبا / و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست / گل شبدر چه كم از لالهي قرمز دارد " بعد از اين رد كردن زيباييها و زشتيها، نتيجه ميگيرد كه "چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. "
به راستي روياپردازي همچون فيلمهاي هندي كه شاعر به مهدشان دلبستگي دارد، از روي چه ضرورتي آن هم در سال 44 ـ 43 كه اوج خيزشهاي اجتماعي است و شاعر بر فقر و فلاكتشان رنگ عصيان ميپاشد، انجام ميگيرد؟ آيا مخدر شعر سهراب سپهري هم بايد به كمك ادعاي طاغوت "ما به دروازههاي تمدن رسيدهايم " كمك ميكرد؟ سپس شانزده بيت با: "و... " آغاز ميشود و هفت جمله با "پشت سر... " نه بار "مرگ... " و نتيجه اخلاقي البته از نوع استعماري: "ساده باشيم چه در باجهي يك بانك چه در زير درخت. " / كار ما نيست شناسايي "راز " گلسرخ / كار ما شايد اين است / كه در "افسون " گل سرخ شناور باشيم. / پشت دانايي اردو بزنيم... " بعد از آن همه آسمان ريسمان كردنها و بيتسازيها به مخدر تبليغات ميرسد و دعوت به "در افسون گلسرخ شناور باشيم " در پايان هم به گويايي مينويسد: "كار ما شايد اين است / كه ميان گل نيلوفر و قرن / پيآواز حقيقت بدويم " اگر جريان روشنفكري و ارباب انتشارات حامي نبودند هر انتشاراتي با ديدن چنين سر همبنديهايي عطا و لقا را با هم به بيرون پرتاب ميكرد اما هنگامي كه قرار است شعبهاي هم به نام "عرفان " داير گردد سطرها هر چه گنگتر، تكراريتر، فانتزيتر، به حال عرفان گستران بهتر و نشراش نيز با فراواني بيشتر همراه ميشود. شعبهاي كه دكههاي بدلياش سال به سال بيشتر داير ميگردد. در شعر "پيامي در راه " كه نظيرهسازي با شعري از فروغ فرخزاد است كه او ميگويد: "من خواب ديدهام... " سهراب سپهري مينويسد: "روزي خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد / در رگ نور خواهم ريخت / و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم. سيب سرخ خورشيد. / خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد. / زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد. / كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ! / دورهگردي خواهم شد، كوچهها را خواهم گشت، جار خواهم زد: آي شبنم، شبنم، شبنم: / رهگذاري خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است، كهكشاني خواهم دادش / روي پل دختركي بيپاست، دب اكبر را برگردن او خواهم آويخت. / هر چه دشنام، از لبها خواهم برچيد / هر چه ديوار، از جا خواهم بركند / رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند! / ابر را پاره خواهم كرد. / من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دلها را با عشق، سايهها را با آب، شاخهها را با باد. / و به هم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمهي زنجرهها. / بادبادكها، به هوا خواهم برد / گلدان، آب خواهم داد / خواهم آمد پيش اسبان، گاوان، علف سبز نو ازش خواهم ريخت. / مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد. / خر فرتوتي در راه، من مگسهايش را خواهم زد. / خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت. / پاي هر پنجرهاي، شعري خواهم خواند / هر كلاغي را، كاجي خواهم داد / مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك! / آشتي خواهم داد. / آشنا خواهم كرد. / نور خواهم خورد / دوست خواهم داشت " و اين هم بخششهايي از سر نيكخواهي شاعر كه در همياناش از شير مرغ تا جان آدميزاد ريخته است و همه را هم نسيه ميدهد. هر چه زمان به شرايط انقلابي نزديكتر ميشود نصيحت "خر " كننده شاعر هم بيشتر ميشود. ميكروفوني به نام "شعر " در اختيار دارد و همچون پير قوم به كدخدايي پرداخته است: "آب را گل نكنيم: در فرودست انگار، كفتري ميخورد آب. / يا كه در بيشهي دور، سيرهاي پر ميشويد. / يا كه در آبادي، كوزهاي پر ميگردد / آب را گل نكنيم: شايد اين آب روان، ميرود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي. / دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب / زن زيبايي آمد لب رود. / آب را گل نكنيم: روي زيبا دو برابر شده است / چه گوارا اين آب! چه زلال اين رود! / مردم بالادست، چه صفايي دارند! / چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد! / من نديدم دهشان، / بيگمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست. / ماهتاب آنجا، ميكند روشن پهناي كلام. / بيگمان در ده بالادست، چينهها كوتاه است / مردمش ميدانند، كه شقايق چه گلي است. / بيگمان آنجا آبي، آبي است / غنچهاي ميشكفد، اهل ده با خبرند. / چه دهي بايد باشد! / كوچه باغش پر موسيقي باد! / مردمان سر رود، آب را ميفهمند / گل نكردنش، ما نيز، آب را گل نكنيم "
يك پوستر تبليغاتي براي سازمان آب از ده بالادستي (اروپا) كه شايد آب را گل نميكنند و ما هم بهسان برهها و بچهها پاي صحبت شاعر دهان دره كنيم و آب را گل نكنيم. راست است كه بيدردي، خود درد است. شاعري كه مدام در سير و سياحت ييلاق و قشلاق (اروپا، آمريكا، آسياست) از كجا ميداند مردم در فضايي غير از باغ بزرگ و پرگل و پرنده او زندگي ميكنند؟ از كجا ميداند بيكاري، بيگاري، بيماري، بيعاري چهگونه چيزي است؟ شاعر از جهان باغ خودشان را دارد و از بخشهاي مختلف آن روايت ميكند. كارگران كارخانه، كشاورزان رعيت، خوشنشينان، بزهكاران، كليهفروشان، فرزند به گدايي فرستادهها، خيانتها در زندگي زناشويي، خشونت سركوبگرانه ساواك و پليس، زندانهاي اوين، قزلقلعه، قزل حصار، كميته مشترك، او تنها باغشان را در كاشان ديده است و مراكز نمايشگاهي فروش تابلوهايش را و از اين همه، دايهاي مهربانتر از مادر (طاغوت) در ميآيد كه: آب را گل نكنيم، چون ممكن است صيادان، خواب اعليحضرت را بياشوبند. برگرديم به قبل از تمدن و هست و نيست بسپاريم دست كدخدا، و بخششهاي شاعر عارف ما از اينگونه است. آشتيدادن فقرا و هزار فاميل، بيآن كه ريالي پول در ميان باشد. آشتيدادن هزاران بيمار كه از سر بيچارگي مرگشان را استقبال ميكنند. طاغوت هم وعده ميداد و نان نميداد. سپهري هم به روزي حواله ميدهد كه او با خودش نعمات را ميآورد . ادبيات خامكننده و خوابكننده، ادبيات بزمي روشنفكرپسند و طاغوتپسند، ادبيات كودككننده بزرگسالان ارزاني صاحبش باد.
نويسنده: مجتبي حبيبي
کد خبر: 9764
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdch.-nwt23nqkftd2.html