یاداشتی فلسفی درباره ی هنر؛

نسبت طبیعت و هنر در رویكرد انسانی

1 بهمن 1390 ساعت 11:54

چرا مردم برای یك گل طبیعی پولی نمی‌دهند، اما برای همان گل كه نقاشی شده است، مبالغ هنگفتی می‌دهند؟ این نوشتار پرداختی فلسفی به این پرسش است.


 
منظرهای مختلفی برای پرداختن به پرسش‌های گوناگون وجود دارد. از جمله منظرهای روان‌شناختی، مردم‌شناختی، فرهنگی - اجتماعی، زیباشناختی و ... . بنا به منظری كه نگارنده برمی‌گزیند، زوایای خاصی از پرسش را مورد مداقه قرار می‌دهد و خواه ناخواه زوایای دیگر مغفول می‌مانند. منظر این نوشتار، فلسفی ست. به دو دلیل؛ نخست آن كه فلسفه جامع‌ترین منظری ست كه می‌تواند به طور نسبی منظرهای دیگر را پوشش دهد. ما به این جامعیت نیاز داریم، زیرا اصلاً قرار نیست به نحو تحلیلی و سخت‌كاوانه به جزئیات این پرسش بپردازیم، بلكه قصد ما صرفاً ارائه تبیینی كلی درمورد نوعی از رفتار انسانی ست. دوم به این دلیل ساده كه هرگاه پرسشی درباره انسان و رفتار او با كلمه «چرا» آغاز ‌شود بالضروره پرسشی فلسفی ست. گرچه ممكن است ارتباطی با روان‌شناسی، مردم‌شناسی و ... داشته باشد، اما در نهایت دارای خاستگاهی فلسفی ست. نباید فراموش كرد كه همه این علوم انشقاق‌هایی از فلسفه بوده‌اند كه در عصر جدید از آن جدا شدند. اندیشیدن درباره این كه چرا انسان بدین‌ نحو خاص رفتار می‌كند، تلاشی ست برای تحلیل موقعیت هستی‌شناسانه او، داستان دلمشغولی‌ها، فرافكنی‌ها و طرح‌اندازی های موجودی یگانه است كه نحوه خاص بودن او در جهان تنها توجیه‌گر رفتارهایش است. 

می‌توان ده‌ها سؤال شبیه این را درباره رفتار آدمی مطرح كرد و به نظر نمی‌آید چنین كاری دشوار باشد. اما یافتن پاسخی دقیق و نهایی برای آنها كاری بس دشوار و حتی غیرممكن می‌نماید. چرا كه برای یافتن چنین پاسخی باید بتوانیم در جایی بیرون از این موقعیتی كه خود نیز به عنوان آدمی در آن هستیم، به پرسش بنگریم. اندیشیدنِ آدمیان و رفتار كردنِ آنها تطابقی نسبی با هم دارند. هرگز پی نخواهیم برد كه چرا اینگونه رفتار می‌كنیم، چون درست همانگونه فكر می‌كنیم. تنها هنگامی كه بتوانیم نوعی دیگر بیندیشیم، قادر خواهیم بود رفتارهای رایج مان را كه نتیجه اندیشیدن‌مان به همان شیوه رایج است، تبیین كنیم. اندیشه و رفتار ما هر دو خاستگاه‌های یكسانی دارند، هر دو امری از پیش تعیین شده به عنوان مختصات وجود انسانیِ ما هستند. ما چه در حوزه تفكر و چه در حوزه رفتار بسته و زنجیرشده به پارادایمی خاص عمل می‌كنیم. هر سنجش فكری و نظری درباره حوزه رفتارهایمان، در داخل همین پارادایم صورت می‌گیرد و لذا همواره این تلاش نابسنده‌است. تو گویی هرگز نمی‌توان از آن‌ها سخن گفت، چرا كه نمی‌توان از داخل به نحو سنجش‌گرانه و نقادانه بدان اندیشید. 

دقیقاً در چنین مواقعی ست كه هنر رخ نمایانده و جا باز می‌كند، درست هنگامی كه اندیشه به بن‌بست می‌رسد، هنر آغاز می‌شد. زیرا پارادایم نگاه هنری با پارادایم آگاهی متفاوت است. هنر حوزه آگاهی نیست و با قیود آگاهی، سنجیده نمی‌شود. هنر قادر است هم به اندیشه و هم به كردار از بیرون و حتی شاید از بالا بنگرد! و لذا هنر بهترین ابزار برای بیان مقولاتی از این طیف است؛ چرا گلی را نمی‌خریم ولی تابلوی آن را صدها برابر قیمتِ خود آن می‌خریم؟ چرا نزدیكترین چیزها به خودمان را آخر همه می‌بینیم؟ چرا كسانی را كه از همه بیشتر دوست داریم از همه بیشتر می‌رنجانیم؟ چرا از مهم‌ترین مسائل بیش از همه غفلت می‌كنیم؟ و ده‌ها پرسش دیگر از این دست.
 
اما این كه ما نمی‌توانیم به پاسخی قطعی در باب این پرسش‌ها برسیم، هرگز بدین معنا نیست كه نباید به آنها بیندیشیم. اصیل‌ترین پرسش‌های ما، پرسش‌های بی‌پاسخ‌اند و از این رو اصیل‌ترین اندیشه‌ها، اندیشه‌های معطوف به این‌گونه پرسش‌ها است. از سوی دیگر ما ناگزیر از اندیشیدن‌ایم حتی اگر اندیشیدن ما را به پاسخی رهنمود نسازد. 

تفاوت‌های ظاهری زیادی میان یك شاخه گل با تابلوی نقاشی وجود دارد كه خود می‌تواند دلایل كافی برای برخی كسان به دست دهد. عمر گل‌ها چند روز است اما تابلوی نقاشی شده از آنها، ماندگارتر است. میل به جاودانگی خود می‌تواند دلیل بر ترجیح تابلوی نقاشی بر گل های طبیعی باشد. این حتی در مورد ترجیح گل های مصنوعی بر گل های طبیعی نیز صادق است، اگر جاودانگی را فقط تداوم زمانی یك چیز معنا كنیم. اما نیك پیداست كه این معنا كاملاً نارساست.حماسه‌های بزرگ انسانی در طول تاریخ كه همگی حول محور جاودانگی در گردش اند، هرگز این اجازه را به ما نمی‌دهد تا اشخاص یا قهرمانان حماسه را از یك سو و اشیا، مكان ها و رویدادهای اصیل تاریخی را از سوی دیگر، صرفاً از آن نظر جاودانه بدانیم كه ماندگاری زمانی و حضور فیزیكی داشته‌اند. جاودانگی بیشتر به معنای حضور ذهنی چیزی است، تبلور آرمان‌هایی ست كه انسانی اصیل، هنگامی كه در رویارویی با موقعیتی فراانسانی، با برگذشتن از محدودیت‌های انسانی‌اش محقق می سازد، حضور همیشگی خویش را در اذهان عصر خویش تثبیت می‌كند. حتی اگر مرگ، حضور مادی قهرمان را تباه كند، حضور روانی و معنوی او، تا قرن‌ها یا حتی هزاره ها باقی خواهد ماند و اتفاقاً به همین دلیل جاودانه است.او در رویارویی اش با جهان، جهانی كه خود عضوی از آن است، قادر است موقعیتی یگانه بیافریند؛ او در این رویارویی معنایی را كه تا آن زمان، تمامیتِ جهان از آن تهی بود، خلق می‌كند. روایتی نو از زندگی انسانی، از تلاش‌ها، ایثار، عشق و ... كه بی او به تصور درنمی‌آمد. او با مرگ خویش حتی خود را از جهان برمی‌كشد، جهانی كه گویی بی او چیزی كم داشت، یا بخشی از معنای كنونی خویش را نداشت. 

مطالعهً روایت هومر و هزیود از حماسه‌های یونان و فردوسی در ایران به وفور این حس عمیق را به انسان منتقل می‌كند كه راستی اگر انسان در جهان نبود، چه سود از جهان؟! كار چنین قهرمانی در حماسه، نوعاً شبیه به خلق اثری هنری است و تنها شعر توان بیان آن را دارد. اثری كه قهرمان خلق می‌كند - حتی به قیمت مرگ خویش - بسیار پربهاتر از خود قهرمان است. او حتی اگر صدها سال هم می‌زیست هرگز آن‌گونه كه می‌میرد، جاودان نخواهد شد. او خالق روایت جدیدی از انسان و جهان است، و درست همین او را جاودانه كرده است. 

تابلوی نقاشی شده از یك گل، گرچه نماد فقدان همان گل است، اما نشانگر روایتی انسانی از آن است. روایتی كه باز تنها با زبان هنر قابل بیان است. خلق یك اثر هنری از سوی هنرمند نیز مواجهه‌ای اصیل با جنبه‌هایی از جهان است كه در آن، تا حدی می‌توان زندگی انسانی و موقعیت هستی‌شناسانه او را رازگشایی كرد، و نه صرفاً طبیعت را و در این مورد خاص یك گل را. گل زیباست، شاید بسیار زیباتر از آنچه به تصویر درآمده، اما از هر دوی اینها زیباتر مواجهه ی یك روح با گلی زیباست. آنچه جذابیت گلِ نقاشی شده را از خود آن گل بیشتر می‌كند، حضور روایت انسانی در آن است. 

این انسان‌گرایی فراگیر چیزی نیست كه تنها با اومانیسم قرون جدید به وجود آمده باشد. اساساً این روایتگری انسان از جهان از همان آغاز تاریخ حیات فكری اش حضوری مسلم داشته است. در دوران باستان، انسان روایتگر كیهانِ پررمز و راز بوده و بزرگترین فراورده های هنری اش در مواجهه ی هستی شناسانه ی او به عنوان موجودی ممتاز با عالم طبیعت، نظم اشیاء، كون و فساد و ... شكل یافتند. این هستی یكه ی انسانی در تبیین رویدادهای جهان، حضوری ثابت و البته مضمر داشت. 

در قرون وسطی حس مذهبی آدمی باعث خلق آثاری شد كه نمایانگر نسبت موجودی كرانمند از سویی، و وجود بی‌كران از سوی دیگر بود. باز انسان موجودی ممتاز در عالم خلقت قلمداد می شد كه خود آفرینندة حالاتی اصیل در محضر آفریننده ی كل بود. موقعیت انسان در جهان به عنوان اشرف مخلوقات كه همه چیز مسخر اوست، انسان‌مداری را بیش از پیش تقویت می‌كرد. خداوند همه‌چیز را برای انسان خلق كرده و این است معنای نهایی وجود جهان! 

با طلیعة عصر جدید انسان محوریت تام یافت و حتی خدا نیز در نحوه ی روایتگری او معنای خویش را می‌یابد چه برسد به شاخه‌ای گل! شاید موجه باشد اگر بگوییم كه دیگر آفرینش انسانی بسیار جذاب‌تر و خوشایندتر از آفرینش خدایی و طبیعی است. آفرینش انسانی میلیون‌ها می‌ارزد و آنچه خدا آفریده است آنقدر طبیعی و پیش‌پا افتاده است كه حتی ارزش خریدن ندارد. 

مایلم با این بیان ختم كنم که این تقدیر ماست اگر این گونه می اندیشیم! 

علیرضا جباری دارستانی


کد خبر: 36090

آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdchvvnx.23n-wdftt2.html

هنر نیوز
  http://www.honarnews.com