درباره فيلم؛
خيلي دور، خيلي نزديك
3 بهمن 1388 ساعت 12:14
داستان از آنجا آغاز مي شود که: پزشک جراح مغز و اعصابي در اوج اشتهار، ثروت و غرور، بي ارتباط با آسمان ها و خداست. (و علاقه مند به ارتباط با منشي اش!) او همچنين ارتباط کم و سردي با خانواده و فرزندش دارد. و هنگامي متوجه بيماري مهلک و پيش رونده در مغز پسرش مي شود، که سامان (پسرش) به همراه دوستانش (که اهل آسمان و ستارگان هستند) براي رصد پديده اي نجومي به دل کوير سفر کرده اند. دکتر عالم براي ديدن سامان (و رساندن تلسکوپي که بعنوان هدية روز تولدش براي او خريده بود) راه کوير که براي او مراتب سلوک و آشتي با آسمان است را در پيش مي گيرد.
در طول مسير با اشخاص مختلفي روبرو مي شود که عوامل مؤثري براي رسيدنش به خدا هستند. مانند روحاني روستا که سرشار از سادگي و خلوص نيت است. و يا خانم دکتر جوان با آن نگاه کودکانه و معصومانه ، که دور از هياهوهاي زندگي در شهر، زندگي در روستا را انتخاب کرده است.
اما دکتر عالم فقط جراحي و زندگي در زمين را مي شناسد و حتي نمي داند تلسکوپي که خريده است تمام آسمان را نشان نمي دهد، و اين پسرش است که به او مي آموزد قويترين تلسکوپ ها فقط چهار درصد از کل فضا را پوشش مي دهند! و نمي داند که اگر با زمين بسنجد، آنها را خيلي دور خواهد يافت و لي اگر آنها را با فضاي لايتناهي بسنجد خيلي نزديک! در اينجاست که بحث خداشناسي عميقي را مي توان از صحبت هاي سامان در يافت، انسانِ ضعيف و کوچک در برابر عظمت و قدرت خداوند خيلي دور و پست است، در صورتي که خداوند از رگ گردن به انسان نزديکتر است.
غرور دکتر عالم در آنجا مي شکند که با وجود تمام تخصص، از درمان سامان عاجز است، و در برابر خانم دکتر جوان مي گريد، در اينجاست که باطن اصلي خود را که غرق در دنيا و فراموشي از خدا و توکل بود نشان مي دهد، و اين خانم دکتر جوان است که مطرح مي کند: اين شماييد که به کمک نياز داريد نه سامان. دکتر عالم با و جود تمام تخصص، ماشين و موبايل آخرين سيستم خود در شن و ماسه ها گير مي کند، آخرين قطرات آبي را که قدرش را ندانسته تمام مي شود، کم کم باطري ماشين خالي مي شود و در يک برزخِ تنگ و تاريک بدون آب و هواي کافي گير مي کند، هيچکس صدايش را نمي شنود و نمي دانند کجاست. دکتر عالم به همان حالتِ دخترکي دچار مي شود که در اوايل فيلم براي يک مادر دل نگران براحتي و سنگدلي شرح مي داد و مادر را ناراحت تر و گريان تر مي کرد. در اين حالت دکتر عالم دست نيازش را بسوي پلاکي که نام خدا را بر خويش دارد ( که با تحميل پسرک دستفروش خريده بود) دراز مي کند. و ما را بياد روايتي از امام صادق(عليه سلام) در پاسخ سؤال فردي در خصوص چيستي خدا مي اندازد، که فرمودند: اگر در دريا غرق شوي و در بدترين حالت همچنان منتظر باشي تا عاملي تو رانجات بخشد، آن عامل همان خداست. در آخر همين توجه و پيش زمينه ها ي شخصي در دکتر عالم، باعث شد تا لطف خدا شامل حال او شود و نجات يابد. و سامان که دکتر براي نجات او آمده بود (و سايه اش را در تمام طول فيلم بصورت صدايش از گوشي حس مي کنيم) بهمراه ديگر روستاييان به کمک دکتر عالم مي آيد و او را نجات مي دهد
کد خبر: 7245
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcj.xeafuqe8isfzu.html