سعيده سادات موسوي ايرايي

من فكر مي كنم!

20 اسفند 1388 ساعت 12:31


 
« ارشميدس، براي از جا کندن کره خاکي و انتقال آن به مکان ديگر، تنها خواستار يک نقطه ثابت و ساکن بود، من هم اگر بخت ياري کند و تنها به يک امر يقيني و ترديد ناپذير دست يابم حق دارم عاليترين اميد را داشته باشم. »[1]

نظريه کوجيتو توسط رنه دکارت(1650-1596م) فيلسوف فرانسوي مطرح شده است. واژه کوجيتو برگرفته از عبارت فرانسوي cogito ergo sum به معناي من فکر مي کنم پس هستم، است. اين نظريه زيربناي تفکر دکارت را تشکيل مي­دهد زيرا بر اساس اين نگاه همه چيز در دکارت ذيل نفس من معنا پيدا مي­کند و اين در تاريخ فلسفه مهم تلقي مي شود و جاي تامل بسيار دارد. در ذيل به شرح اين نظريه و آثار و تفاسيري که بر آن مترتب شده است مي­پردازيم.

من فکر مي کنم پس هستم

دکارت با شک فلسفه­اش را آغاز مي­كند و به دنبال آن به نظريه کوجيتو نائل مي شود. او در اصل اول اصول معرفت انساني، شک کردن در همه چيز را لازم مي­داند و بيان مي­کند «در اينکه براي آزمون حقيقت هرکس بايد در طول زندگي خود، تا آنجا که ممکن است، يک بار در مورد همه چيز شک کند.»[2]

دکارت خود بر اين اصل بسيار پايدار است و همه چيز را از ديده شک مي­گذراند. و در تامل دوم اظهار مي­دارد که: « بنابراين فرض مي­کنم تمام آنچه مي­بينم باطل است، خود را قانع مي­کنم که از تمام آنچه حافظه سرشار از خطاي من به من نشان مي­دهد چيزي وجود ندارد فرض مي­کنم که هيچ اندام حسي ندارم و جسم، شکل، امتداد، حرکت و مکان چيزي جز پندار ذهن من نيست. در اين صورت چه چيزي را مي­توان حقيقي دانست؟ شايد تنها يک چيز و آن اينکه هيچ چيز يقيني در عالم وجود ندارد.

اما از کجا که غير از آنچه هم اکنون مشکوک شمردم چيز ديگري وجود نداشته باشد که هيچ کس را مجال کمترين ترديدي در آن نباشد؟ آيا خدايي و يا قدرت ديگري وجود ندارد که اين انديشه­ها را در ذهن من قرار دهد؟ البته چنين فرضي لازم نيست، زيرا شايد خود من بتوانم آنها را ايجاد کنم. در آن صورت، آيا خود من دست کم چيزي نيستم؟ اما من پيش از اين هر گونه عضو حسي يا بدني را از خود نفي کردم، با اين همه، مرددم زيرا نتيجه چه خواهد بود؟ آيا قيام من به بدن و به حواس به حدي است که بدون آنها نمي توانم موجود باشم؟ اما من پيش از اين خود را قانع کردم که اصلا چيزي در عالم وجود ندارد. نه آسماني، نه زميني، نه نفوسي و نه ابداني ولي آيا اطمينان يافتم که خودم وجود ندارم؟ هرگز! اگر من درباره چيزي اطمينان يافته باشم يا صرفا درباره چيزي انديشيده باشم، بي گمان مي بايست وجود داشته باشم. اما نمي دانم کدام فريبکار بسيار توانا و بسيار تردست است که همواره تمام مهارت خود را در راه فريفتن من به کار مي­برد. در اين صورت وقتي اين فريبکار مرا فريب مي­دهد، بدون شک من وجود دارم و هر قدر در فريفتن من بکوشد هرگز نمي­تواند کاري کند که من در همان حال که فکر مي کنم چيزي هستم معدوم باشم. بنابراين، بعد از امعان نظر در تمام امور و بررسي کامل آنها سرانجام بايد به اين نتيجه رسيد و يقين کرد که اين قضيه «من هستم»، «من وجود دارم» هر بار که آن را بر زبان آورم يا در ذهن تصور کنم بالضروره صادق است.»[3]

«من هستم» کيست؟ داراي چه صفاتي است؟ صفات را يکي يکي بر مي شمريم تا ببينيم آنها چيزي هستند که در «من» موجود باشد. دکارت نخستين صفات غذا خوردن و راه رفتن را بر مي­شمرد اما اين صفات به بدن انسان تعلق دارد و اگر بدن وجود نداشته باشد طبعا اين صفات نيز وجود ندارند. صفت ديگري که به «من» مي توان اطلاق کرد احساس کردن است اما احساس هم صفتي ست که به جسم تعلق دارد و بدون وجود جسم، وجود ندارد. صفت «فکر کردن» است که به «من» تعلق دارد. فکر کردن صفتي ست که تا وقتي که هستم به من اطلاق مي شود. صفتي که وجود و عدمش متکي بر اجسام نيست و در هم تنيده با وجود و هستي «من» است.

دکارت در اصل نهم کتاب اصول فلسفه­اش در توضيح فکر مي­گويد: «منظور من از فکر تمام آن چيزي است که در ما مي­گذرد و ما وجود آن را بي­واسطه در خودمان ادراک مي­کنيم. به اين دليل نه فقط فهميدن، خواستن، خيال کردن، بلکه حس کردن نيز چيزي جز فکر و انديشه نيست. اگر بگويم: من مي­بينم يا راه مي­روم پس وجود دارم و اگر مقصودم از ديدن يا راه رفتن کار چشم يا پاي من باشد، نتيجه­اي که از آن مي­گيرم، چنان استوار نيست که نتوان در آن شک کرد. زيرا چنانکه گاهي در خواب اتفاق مي­افتد، شايد من فکر کنم که مي­بينم يا راه مي­روم و حال آنکه چشمانم بسته است و از جاي خود حرکت نکرده­ام و شايد اگر بدني هم نداشتم، باز هم ممکن بود چنين چيزي رخ دهد. اما اگر مقصود من اين است که فقط از احساس خود يا از اينکه آگاهانه در مي يابم که مي­بينم يا راه مي­روم، سخن بگويم، اين نتيجه­گيري چنان اعتبار مطلقي دارد که ترديدي در آن نمي­توان کرد زيرا اين حالت ديگر به نفس من بر مي­گردد که تنها با احساس من يا با فکر من در اينکه مي بينم يا راه مي روم مربوط است.»[4]

بنابراين «من فکر مي کنم پس هستم» حقيقتي ست ترديدناپذير که دکارت فلسفه خويش را بر آن بنا مي­کنند و من به اين نتيجه رسيدم که مي­توانم بي تامل آن را در فلسفه­اي که در جستجوي آنم به عنوان نخستين اصل بپذيرم و اين نتيجه يعني من فکر مي کنم پس هستم نخستين و يقيني­ترين چيزي است که به ذهن کسي که به روش منظم فلسفي مي­پردازد، خطور مي­کند.

اولين و يقيني­ترين حکم وجودي است. دکارت قصد آن ندارد که فلسفه خويش را بر مبناي يک اصل منطقي انتزعي بنا کند. علي رغم چيزهايي که بعضي از منتقدان وي گفته همّ او صرفا متوجه ذوات يا ماهيات ممکن، نيست بلکه همّ او بيشتر معطوف به واقعيت موجود است و اصل اوليه او قضيه اي وجودي است.[5]
 
تفاسير و نتايج حاصل از کوجيتو

دکارت به عنوان موسس فلسفه جديد است و نظريه کوجيتو اش سرآغاز مباحث جديدي در فلسفه است و اين نظريه تفاسير مختلفي را بدنبال داشته است، که به اختصار به آن مي پردازيم.

برخي از مفسيرين روح قضيه کوجيتو و پيام فلسفي آن را دست يابي به استقلال در تفکر دانسته­اند. گويي دکارت با اين نظريه خودش را از بند انديشه تقليدي و به عبارتي مرجعيت کليسايي رها کرده است. زيرا که بدون تکيه بر امر خارجي و با تکيه بر خود، خود را اثبات کرده است و يقيني ترين اصل فلسفه­اش را در درون خود قرار داده و سرمنشا هر چيز من انسان دانسته است.

تفسير قابل توجه ديگري که توسط يکي از مفسران دکارت يعني ماگنوس ارائه شده است تقدم فکر بر حيات و هستي عيني است. با قضيه کوجيتو تفکر از حيات و هستي مستقل مي شود. مضمون قضيه کوجيتو اين است که فکر يا شعور و ادراک در راس قله هستي قرار مي گيرد. اينکه در راس همه چيز تفکر و شعور انسان قرار دارد.

تفسير مهم ديگري که بر کوجيتو وجود دارد نگاه هيدگر به کوجيتو است اينکه بنا بر راي هيدگر انسان پس از قضيه کوجيتو انسان به عنوان مفسر هستي قلمداد شده است. هيدگر در جلد چهارم کتابي که در شرح فلسفه نيچه نوشته مي گويد: در قضيه کوجيتو سوژه و ابژه مقابل هم قرار مي­گيرند. سوژه در اصل لاتيني به معني زيربنا و بنياد و اساس هستي است از زمان دکارت به بعد، من متفکر تبديل به موضوع مي شود و اين آغاز اومانيزم جديد است. [6]

هيدگر تفسير خود را چنين ادامه مي­دهد که موضوعيت انسان در فلسفه دکارت به يک نتيجه مهم مي­رسد و آن اينکه همه چيز از ديدگاه انسان معنا پيدا مي­کند. همه چيز ابژه و مورد توجه و متعلق شناخت انسان مي­شود. فقط انسان سوژه و موضوع و تعيين کننده است در اين نگرش موجودات جهان، تصوير و تمثلي از طرز تلقي انسان نسبت به آنهاست. معناي موجودات همان است که انسان در مي يابد و عالم هستي همان مي­شود که انسان مي­خواهد. اين مطلب به معني نفي حقيقت و واقعيت موجودات نيست بلکه به اين معناست که حقيقت موجودات همان است که انسان براي آنها تعيين مي­کند.[7]

  . دکارت، رنه.  تاملات در فلسفه اولي. ترجمه دکتر احمد احمدي. تهران: مرکز نشر دانشگاهي ، 1369. ص24.[1]
 . دکارت، رنه. اصول فلسفه. ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: انتشارات بين المللي الهدي، 1371. ص39.[2]
 3. دکارت، رنه.  تاملات در فلسفه اولي. ترجمه دکتر احمد احمدي. تهران: مرکز نشر دانشگاهي ، 1369.صص 24، 25 و26.[3]
 4. دکارت، رنه. اصول فلسفه. ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: انتشارات بين المللي الهدي، 1371. صص45-44.[4]
 5. کاپلستون، فردريک. تاريخ فلسفه(ج4). ترجمه دکتر غلامرضا اعواني. تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1380. ص121.
 . دکارت، رنه. فلسفه دکارت. ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: انتشارات بين المللي الهدي، 1376.ص84.[6]
 . همان، صص85-84.[7]



کد خبر: 8604

آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcj.yeofuqemxsfzu.html

هنر نیوز
  http://www.honarnews.com