به قلم محمد عزیزی
زندگینامه داستانی شهید همت به چاپ دوم رسید
خبرگزاری فارس , 26 خرداد 1393 ساعت 13:43
چاپ دوم کتاب زندگی نامه داستانی شهید همت با ویرایشی جدید به زودی منتشر میشود.
محمد عزیزی نویسنده کتاب زندگی نامه داستانی شهید همت خبر از انتشار چاپ دوم این کتاب داد و گفت: چاپ دوم این کتاب به زودی با ویرایشی جدید و اعمال بعضی تغییرات مد نظر خانواده شهید همت منتشر میشود.
این کتاب ۵ ماه پیش توسط اتشارات روزگار منتشر شده بود و کتاب مفصلی از زندگی شهید همت زا کودکی تا شهادت و برگرفته از اسناد و گفتههای هم رزمان و خانواده این شهید است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«ابراهیم به آسمان نگاه کرد. روشن و مهتابی و غرق در سکوت. ساعتی بود که صدای هیچ گلولهای شنیده نمیشد. ابراهیم نفسی به آرامی کـشید و گفت:
-"این شبهای...و شبهایی...که این نیروها راه میافتند برای عملیات، شما حس میکنید که بر سر همهشان انگار فرشته و مَلِک در حرکت است؛انگار آدم لمس میکند. یک صحنههایی این بسیجیها میآفرینند توی این جبههها که شاید اگر در صدر اسلام نگاه کنیم که اصحاب آقا اباعبدالله ۷۲ تن بیشتر بودند؟۷۲ تا اسوه و نمونه توی آن زمان تشیّع بیشتر وجود نداشتند. از آن ۷۲ تا ۷۳ هم...(جمع میگویند نداشتند) الآن شما نگاه میکنید توی هر لشکری توی هر گردانی نگاه میکنید ۷۲ تا خیلی زیادتر هستند. من چند چـشمه برایتان میگویم در این عملیاتی که داشتیم که خیلی عجیب است که خدا شاهده انسان اینقدر عاشق معشوقاش باشد که تا این حد مایه بگذارد که میدانیم هرچه انسان بیشتر دوست بدارد بیشتر عشق بورزد، بیشتر توان میدهد."
یک لحظه صبر میکند. انگار پردهای جلوی چشمانش بوده است که آرام آرام دارد کنار میرود. به دقت نگاه میکند.
رضا جلوچـشمش ایستاده است. بچهها یک صف طولانی پشت سرش. لباس پوشیده و مسلّح. آمادهی عملیات. رسیدهاند به میدان مین. فرصت پاکسازی نیست. اگر معطل کنند، گردانی که پیش از آنها رفته و بادشمن درگیر شده، نابود میشود. صدها نفر شهید میشوند و هزاران خانواده، آرزوهاشان بر باد میرود.
رضا نگران است. میخواهد برود و اضطراب دارد. اما نمیتواند بماند. مادرش کمی آن طرف تر خودش را روی قبر میاندازد و ضجّه میزند. خواهرش موی میکَنَد و صورتش را ناخن میکشد و"رضا. رضا" میکند. پدرش سیاه پوشیده و به پـسرش میاندیشد. رضا امّا میرود. دست دراز میکند تاسیم خاردار را بگیرد.
همت حرفش را ادامه میدهد:
"چهقدر اینقدر انسانها باید عاشق باشند که به این حد مایه بگذارند در این محلهایی که عملیات داشتیم چون دشمن موفق شده بود میدان مین را سیم خاردار بکشد میگویند که...بعد یکی از عزیزان بسیج میخواهد روی سیم خاردار...سیم خاردار تیز بوده و بدنش را اذیت میکرده، منتها..."
رضا دستش را میگذارد روی سیم خاردار. سیم تیز است و دستش را جر میدهد. گرمای خون را روی انگشتانش حس میکند. بچهها پشت سرش منتظرند. مادرش جیغ میکشد:
-"رضا جان، کجا کشته شدی مادر جانم؟ با تیرِ کدام ظالم؟"
رضا دوباره سیم را محکمتر از قبل میچسبد و روی آن دولا میشود. لباسهایش جر میخورند و شکمش خراش برمیدارد. رضا دولا میشود و مین را برمیدارد. نه، برنمیدارد. . آهسته خودش را روی آن میاندازد و به بچهها میگوید که پا بگذارند روی کمرش و رد بشوند. اولین نفر که با پوتین از روی کمر رضا رد میشود، درد را بیش از رضا در پشت خود حس میکند.
پشتش زیر دومین و سومین و...پاهایی که از روی او میگذرند، میشکند. صدای"ترق" شکستن استخوانهای خودش را میشنود. کمر پدرش هم شکسته است انگار که میافتد و نمیتوانند از کنار قبر رضا بلندش کنند.
- الله اکبر!
همت ادامه میدهد:
"و دستش را یک جوری میگیرد که مین منفجر نشود بعد...سیم خاردار از آن سیم خاردارهای ضربدری بوده است، نه از این سیم خاردارهای گرد و...بعد میگوید از روی من رد شوید بعد بسیجیها پا میگذارند روی پشتش و از سیم خاردار رد میشوند و دست آخر دیگر فشار به او میآید، سینهاش میماند روی مین. مین منفجر میشود و همین جور روی سیم خاردار به شهادت میرسد. خیلی عشق میخواهد شوخی نیست. یعنی انسان اطمینان داشته باشد که در حرکت و در ایده و در فکر و در مراحلی که به پیش گرفته و در کاری که دارد آنجام میدهد حتماً جانش را از دست میدهد و به شهادت میرسد و اینقدر عشق بورزد. ببینید درجهی از خودگذشتگی چهقدر است. شما در لشکرهای صدر اسلام و در زمان پیامبر (ص) مالک، مالک یکی، میثم تمار یکی، ولی امروز در این صحنههای جنگ این قدر عمار، اینقدر مالک، وجود دارند که جداً تاریخ تشیع دارد زنده میشود تا ابهت این ملت و این بسیجیهای عزیز در جبهههای حق علیه باطل را خوب دیدیم.
«رضا حالا روشنتر از همیشه به تماشای دیگران ایستاده است. میبیند. میشنود. راه میافتد به طرف مادرش. به طرف پدرش و جمعیتی که کنار قبر او حلقه زدهاند و گریه میکنند. آهسته جلو میرود. تبدیل شده است به نسیم. میوزد روی چالههای گونهی مادرش . مادرش دست میکشد روی گونه اش. نرم و لطیف شده است. رضا میوزد جلوتر. میرود روی گونه ی پدرش که انبوهی از ریش سفید آن را پوشانده است. صورت پدر میشکفند. رضا...رضا....»
از این نویسنده تا کنون چندین جلد کتاب در حوزه کودک و نوجوان و بزرگشال منتشر شده است.
کد خبر: 72632
آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcj8mea.uqe8tzsffu.html