نقد داستان «از لای در»
 
تاريخ : جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۲۳:۱۴
داستانی از احمدبیگدلی:


لای در را که باز می کند می بیند همان جا ایستاده که هر روز هفته ایستاده، در سایه ی درخت وَن، یا در پناه سایه بان مغازه ی رو به رو، سه ماهه ی نخستین سال است، با تر و تازگی سرشاخه ها و خنکی مطبوع هوای بعدازظهر. ایستاده است با سر و لباس آراسته. گاه وقتی چتری همراه دارد یا با دوچرخه می آید. جوان است. کمتر از سی سال، و به نظر همان قدر منتظر کسی می آید که پیش از این و از نگاه آقای نعیم آمده. اگر نرفته هنوز که بپرسد: "پی آدرسی می گردین؟ این همه وقت؟" یا انتظار آمدن کسی را می کشد، به خاطر ویلچری است که روی آن نشسته و گودالی که اداره ی آب سر راه کنده و رفته است. گیتی فرصت نمی کند در خانه بماند. نوبت کاری همه ی دوستان و همکارانش را قبول می کند که در خانه نباشد. گاه می آید، خواب زده و کسل، با بوی دوا و الکل که نیامده با خودش می برد. نعیم می داند این مَفَرّی است برای پرهیز از او که شتاب زدهِ در بحران جنگ رضایت داده که با سرنشین ویلچر اهدایی زیر یک سقف زندگی کند.
آقای نعیم تنها نیست. خیال های خودش را دارد و نامه های برادرش که از امریکا می رسد. از شهر مور درایالت اُکلاهما با عکس و گاهی حواله ای. گیتی باز می کند. یکی دو سطر را بلند می خواند، توی مِجری می گذارد و درش را قفل می کند و بوی دوا، بوی ماندگی دِتول یا ساولون را با خودش می برد. آقای نعیم مختصر رهی را می شناسد، پسر برادرش که در غربت به دنیا آمده و بیست سالی دارد حالا، جوان موفقی است. ویلن سل می زند در شهر مور، و رعنا را که موهای فراوانی دارد با چشم های مشکی و فارسی را به زحمت حرف می زند. عکس های دیگری هم هست، از خانه و اتومبیل شان و چند درخت و نمای تابلوهای بزرگ تبلیغاتی که یک بار دیده و در ذهن و خیالش نگه داشته است. عکس دیگری هم هست از پارکی نزدیک خانه شان، سرسبز که رو به آفتاب، پناه تپه ای پلکانی افتاده و هیچ سایه ندارد. گیتی هر بار که می خواند، مدتی مکث می کند. پلک نمی زند و بعد رو برمی گرداند طرف پنجره و خیابان، آه می کشد که بگوید: "خوش به حال شان! باید شهر و دیار قشنگی باشد."
آقای نعیم هرازگاهی صدای بم و حزن انگیز ویلن سل را می شنود – نه هر وقت که بخواهد – پیش از این که خواب کاملاً چیره بشود و گوش هنوز صدا را بشنود. آخرین بار روی تخت نشسته بوده "رونق المجالس" می خوانده. مهتاب که از چارچوب پنجره می رود و باد نیمه شب که از جا در می آید، لیوان آب را که سر می کشد، چراغ مطالعه را که خاموش می کند، با وضوح بیشتری می شنود، و نزدیک تر از همیشه ... انگار که در هوای باز باشد، زیر درخت سرو یا کنار باغچه ای پُر از گُل، پای حوض آب که سرریز شده توی پاشویه. نعیم خودش را می کشد تا لبه ی تخت و با دست سالمش صندلی چرخدار را پیش می کشد. از پنجدری می راند تا روی ایوان. نگاه می کند: آسمان پایین آمده، آن قدر پایین که دست دراز می کند، زهره را می چیند. باد ملایمی می آید. گوش تیز می کند. زلال می شنود. ملودیِ تازه ای است، این جا، در یک قدمی زیر درخت سرو که قامتش پیداست. جراحت دست چپ، مجال می داد یا می شد برود  روی صندلی بایستد، می رفت و می ایستاد و حوض و باغچه ی همسایه را می دید. حالا فقط سرشاخه های سبز پیداست. می داند که آن جاست؛ زیر درخت،پای باغچه. این صدای سرریز شدن آب حوض است در پاشویه، که از پشت دیوار همسایه می آید. خانه مجلل است با سر طاقی رفیع و ستون های چوبی شکیل. کله های شیر دهان باز کرده آن بالا.
مرتبه دوم، در و پنجره های اُرُسی دار با شیشه های رنگی دارد. چراغی روشن نیست، نبوده تا به حال. به یادش نمی آید. اما صدا هست. توی حیاط. از وقتی گیتی آمده و بوی دوا و ساولون، نمی بایست می گفت. و نگفته تا به حال.این که در یک قدمی اوست، حاصل خلوت خودش بود، مال خودش بود. لذتی بی همتا که روح و روانش را از خمود این بی برکتیِ روزها و هفته ها جدا می کرد و جلا می داد – که خواب نبود و اگر بود، نارنج می آمد. می دانست که هست و باید باشد. گاه رعنا هم بود که همراه رهی می خواند. به وضوح می شنید: "Don’t Forget me." و گاه نبود که دیری نمی پایید. آخرین بار کوتاه تر و جذاب تر از همیشه بود و اندوه عمیق تر، که در صدای این ساز هست، با آن هیکل بزرگ و سنگین و آرشه ای کوچک، و این بار – بار آخر – غربت سرپنجه های رهی همراهی اش می کند که شاید حد فاصل دو قاره را پُر کرده باشد:
 "Don’t Forget me."
آقای نعیم باور می کند که آن جوان سی ساله ی منتظر هم آمده که این صدا را بشنود و بوی خوش نارنج را، که این جور ایستاده به تماشای سر در کنگره دار این عمارت صد ساله. این بار هم که آمده و ایستاده زیر سایه بان، با چند شاخه گل مینا آمده و چشم دوخته به درگاهِ قلعه مانند عمارت.
آقای نعیم پی جوی شاه زینب، عزیز خانم محله است که نیست. رفته سر زایمان دخترش بوشهر. بیاید یادداشت دعوتی می نویسد و در پاکت می گذارد. و اگر جوان اهل تعارف نباشد، دعوتش را برای یک عصرانه ی ساده می پذیرد. شاه زینب که باشد، فرش و پتو را روی ایوان پهن می کند. سماور را می گیراند و چادر به سر به استقبال جوان می رود که با همان چند شاخه گل مینا آمده.
"مهران هستم، کارمند اداره ی فرهنگ."
چهره ای رنگ پریده دارد. نگاهش ساده و روان است. بهتِ غریبی زیر پوست صورتش هست. انگار که ناگهانی از خواب خوش دم صبح بیدارش کرده باشند، اما خواب نازی را که بوی نارنج می داد، هنوز دنبال می کند. نپرسیده می داند:
"لای در رو که باز می کردین، می دونستم دارین من رو تماشا می کنین. تصمیم داشتم بیام و سراغش رو از شما بگیرم، اما نمی شد."
"سراغ کی؟"
"بدرالزمان، دختر همسایه تون. اما نمی شد سراغ کسی رو بگیرم که ناغافل گمش کردم. انگار نبوده از اول."
گفت که دیده است. پشت پنجره های هلالیِ عمارت که رو به خیابان اند و در پرتو آفتاب صبح اول وقت، اتاق ها روشن اند. اول بار که دیده، می چرخیده دور خودش؛ نرم و چابک. گیسوان بلند و شانه کرده ای داشته که می ریخته روی سر و سینه و شانه هایش. دامن چین دار و کِلوش، به رنگ روشن؛ روشنیِ بنفشه و یک عالم گل ریز. باور نمی کرده. آمده و دیده که در چرخ آخر، پنجره را باز کرده، دستی برایش تکان داده، شاخه گل مینایی را انداخته که بگیرد. که بوی بهار نارنج می داده. که خندیده و پلک ها را با آن مژه های بلند و برگشته روی هم گذاشته. دلش را از جا کنده و حیران مانده و نگاه کرده تا دختر باز چرخی زده دور خودش، پنجره را بسته و رفته است. بار دوم پشت سرش نشسته بوده، توی اتوبوس واحد، با کیف و کتاب مدرسه. بوی نارنج می داده. می گفته این عطر باغ های شیراز است که از آن جا نقل مکان کرده ایم. صد سال پیش. با هم سینما رفته اند. شام خورده اند. تمام پارک ها و خیابان های شهر را قدم زده اند و بعد ناگهان غیبش می زند، نیست می شود.
آقای نعیم باور می کند که هست. ویلن زن شهر مور که باشد و بوی نارنج، و مهران که رو به رویش نشسته و با ملایمت سیگارش را دود می کند، بدرالزمان هم هست و شاه زینب – که با گوشه ی چادرقد ململ اشک هایش را پاک می   کند که بگوید: مثل عباسم که عاشقش شده بود و تو جوونی عمرش رو داد به شما.
اگر از آن سر در باشکوه تنها کتیبه ی "نا فتحنا"مانده هنوز، مابقی را موریانه خورده، اگر عمارت ویرانی است حالا، آقای نعیم می داند که می شود هرازگاهی، صدای بم و حزن انگیز ویلن را شنید پیش از این که خواب روی پلک ها سنگینی بکند. باید برود و لای در را باز بکند و منتظر بماند.


نقد داستان:

 

خانم تویی فام نوک از کشور ویتنام:
 داستان از لای در، در گروه خاطرات خیال انگیز جا می گیرد و راوی داستان هم دانای کل است. داستان درباره ی زندگی یک جانباز به نام آقای نعیمی است، من در طول خواندن داستان بین دو شخصیت اول داستان آقای نعیمی و مهران از نظر روحی یک نوع تناسب احساس کردم و هر دو را یکی دیدم. چرا که فکر می کنم آن انتظار و عشقی که در رفتار مهران است قبل از این در وجود نعیمی بوده است و اکنون نعیمی آن عشق و احساس را در وجود مهران توصیف می کند، از این احساس مشترک نتیجه می گیرم که شاید مهران به نوعی احساس و رفتار نعیمی را به عهده می گیرد. آن احساس که در وجود نعیمی پژمرده شده است. من در حقیقت مهران را وجود تبلور یافته نعیمی می بینم. از قصه ی داستان خوشم آمد. چرا که موضوع آن همگانی بود و با وجودی که نثر برایم روان نبود اما موضوع درخور توجه بود. دو زمان گذشته و حال چنان در هم تنیده شده بودند که محدوده شان از هم مشخص نبود.
سوبهاش کومار از کشور هندوستان:
به نظر من مسایل دیگری در داستان برجسته شده بود. مثلاً باید به مسئله مهاجرت توجه کرد با در نظر داشتن این مسأله می توانم بگویم من حس غربت برادر نعیمی را در آن حالتِ جسمی نعیمی درک می کنم، او با برادرش فقط از طریق نامه می تواند همدلی کند. اما مبهم بودن بسیاری از اطلاعاتِ لازمه، باعث شد داستان را سخت بخوانم و در بسیاری از جهات با داستان همراه نشوم. ندادن اطلاعات از طرف نویسنده در مورد بعضی از شخصیت ها باعث شده است که آن ها برایم ناشناس باقی بمانند. من هم مسئله عشق و انتظار را در داستان دیدم و احساس کردم خوب به تصویر کشیده شده است. آقای نعیمی با ذهن خلاق خودش بسیار خوب خیال پردازی می کند و با همان چند عکس که از برادرش دارد محل زندگی آنها را در ذهن خود می سازد. به نظر من داستان با زاویه سوم شخص محدود به ذهن نوشته شده است.
خانم هُووِن از ویتنام:
من داستان از لای در را داستانی شگفت خواندم، با راوی سوم شخص محدود به ذهن. البته محدود به ذهن مرد. منظورم آقای نعیمی است که موضوع داستان اساساً بر حول محور زندگی او می چرخد. برای من قصه عشق بدرالزمان و مهران در داستان جالب بود. در حالی که در مورد بدرالزمان هیچ اطلاعات درستی نداریم. غیر از آن صحنه ای که ظاهرش و دامن گلدارش توصیف می شود. مثلاً درباره خانواده او نویسنده هیچ اطلاعی به ما نمی دهد. او دختر مدرسه است و بوی نارنجی را که با خود دارد از صد سال پیش از شیراز با خود آورده. یکی از دلایلی که من احساس کردم این داستان در ژانر شگفت قرار می گیرد، همین مسئله است. من نیز حس برادر نعیمی را در غربت درک می کردم، خصوصاً با آن تصوراتی که نعیمی در ذهن خود می ساخت. هر چند آنها از هم دور بودند و کلاً شخصیت ها همدیگر را زیاد ندیده و نسبت به هم ناشناس بودند اما یک چیز مشترک به نام عشق همه آنها را به هم پیوند می داد و بوی نارنج بین همه مشترک بود.
پریسا از افغانستان:
داستان به نظرم بیشتر روی خاطراتی دور می زد که در ذهن آقای نعیمی جا داشت. مسایل بعد از جنگ در داستان مطرح بود. آقای نعیمی فردی است که در سال های جنگ ویلچر نشین شده است و حالا با حالتی اسف بار روزهایش را فقط با مسایلی که ساخته و پرداخته ذهن خودش است می گذراند. او از اتفاقات ریز و درشت اطراف خود استفاده می کند و در داستان های ذهنی خویش به کار می برد. مثلاً او با چند عکس که برادرش از آمریکا فرستاده سعی می کند خانه و خیابانی را که برادرش در خارج از ایران در آن به سر می برد، بسازد. تنها سرمایه او دو سه قطعه عکسی است که دارد. من همچنین تقابل سنت و مدرنیسم را نیز در داستان دیدم. دنیایی که آقای نعیمی در ایران می سازد مثلاً توصیف سرطاق های عمارت کنار خانهاش و توصیف خیابانی که برادرش در آمریکا در آن زندگی می کند، دو فضای متفاوت را می سازد. حضور دو گونه ساز که صدایشان در داستان به گوش می رسد و همچنین توصیف دو نوع زندگی، دلیل این گفته ام است. رخوت و خستگی فضای داستان را پُر کرده است. رخوتی که در تن نعیمی و روزهایی است که دارد پشت سر می گذراند. این کسالت را نیز می شود در رفتار گیتی همسر نعیمی نیز دید. البته با این تفاوت که در کنار این کسالت، حسرتی نیز نهفته است. آمدن او به خانه و نماندنش، نشان از نارضایتی او از زندگی دارد. من نیز معتقدم که نویسنده با کم دادن اطلاعات به خواننده کار خواندن داستان را مشکل کرده است.
حمیرا از افغانستان:
داستان از لای در واقعه گرای مدرن است و با دیدگاه سوم شخص محدود به ذهن روایت شده است. تقابل داستان را در عینیت / ذهنیت یا واقعیت / خیال می دانم. نویسنده سعی دارد که مرز بین این دو را بردارد در حدی که این دو لحظه متفاوت، از هم بازشناخته نشوند. نویسنده عینیت و ذهنیت را گاه چنان با هم خلط می کند که حضور بیرون متنی بعضی از رخ دادها زیر سوال می رود. ذهن خیال پرداز آقای نعیمی باعث می شود که من حتی به حضور بیرون متنی خود مهران نیز شک کنم. آن عمارت با طاق های رفعیش و دخترکی که بوی نارنج می دهد نیز برایم عینیتی بیرونی ندارند. هر چند که آقای نعیمی مدعی باشد که مهران را هر روز می بیند و دخترک را نیز دیده است. در واقع من به این عمارتی که نعیمی وصفش می کند شک دارم. به نظر من این عمارت همان ویرانه هایی است که کنار خانه نعیمی است و نعیمی آن را آنطور که دوست دارد برای ما توصیف می کند نه آن طور که هست. او به خاطر تنهایی متوالی که در نبود گیتی در خانه دارد، به دامن خیال پناه می برد و بعد از مدتی حاضر نیست که خیالاتش را با کسی قسمت کند. لذتی را که با شخصیت های ساخته خودش احساس می کند با گیتی تقسیم نمی کند. عشقی که مهران به بدرالزمان ابراز می کند و در عین حال توصیف آن را از زبان آقای نعیمی می شنویم باعث می شود که فکر کنیم، مبادا این عشق، رویای برباد رفته ی خود نعیمی باشد. بوی نارنج که هم مهران و هم نعیمی حس می کنند، مرا در گفته ام مُصر می کند. موریانه در آخر داستان مرا به یاد زمان ویران شده ای انداخت که دیگر از دست رفته است. فروید معتقد بود که اگر بشر قوه تخیل نداشت به راحتی دست به خودکشی می زد. آقای نعیمی به اتکا به این قوه روزهای بی هیجان خویش را می گذراند.
در نهایت اینکه: من از نثر داستان، لحن داستان و فضای داستان که همه با هم در تناسب بودند لذت بردم. من برایم نثر داستان بسیار مهم است در این داستان قبل از هر چیز آنچه که برایم کشش خوانش را به وجود آورد نثر داستان بود و سپس قصه آن.
نورجهان از پاکستان:
داستان در گونه ی داستان های شگفت جا دارد و راوی هم سوم شخص محدود به ذهن مرد است. نویسنده به نثر داستان توجه خاصی داشته است. داستان سخت خوان است و دچار پیچیدگی نثری. اطلاعات داستان به تدریج و کم کم داده می شود. نقطه شروع داستان در واقع هنگامی است که آن ماجرای شگفت رخ داده و داستان با فلاش بک به عقب باز می گردد. داستان به نظر من به این دلیل شگفت است که عنصری شگفت در خود دارد و آن این است که نعیمی شخصیت اصلی داستان با آدم هایی که مربوط به دوره هایی گذشته هستند و تا حالا باید مرده باشند دیدار می کند و بعد هم شاهد اتفاقاتی است که در گذشته رخ داده است. این آدم های گذشته به دوره حال سفر کرده اند. نکته ای که در داستان قابل توجه است مسئله انتظار است و آن این است که انتظار باعث می شود آدم ها تا ابد منتظر بمانند. داستان چند پاره است و ما شاهد چندین محور داستانی هستیم. یکی رابطه آقای نعیمی و همسرش گیتی، دیگری داستان عاشقانه مهران و بدرالزمان و یکی دیگر هم محور جنگ. داستان با این چند محوری شلوغ به نظر می رسد. پایان داستان باز است و خواننده نمی داند این انتظار تا چه زمانی ادامه دارد و آیا مهران موفق به پیدا کردن بدرالزمان می شود یا نه؟ تقابل داستان گذشته / حال است. هر چند این دو زمان ادغام شده و مرز بین آن دو برداشته شده است. داستان برایم داستانی در خور توجه بود و از خواندنش لذت بردم.
آقای گودرزی:
 جمع بندی نظرات گروه بیانگر این است: آقای نعیمی در جنگ مجروح شده و روی ویلچر زندگی می کند. زنش گیتی اکنون پرستار اوست و برای اینکه با او تنها نماند نوبت کاری همکارانش را قبول می کند. او در دوران بحرانیِ جنگ، شتاب زده تن به این ازدواج داده است. نعیمی برادری در آمریکا دارد که گاه برایش نامه ای می نویسد و گاهی هم حواله ای می فرستد. رهی و رعنا دو فرزند برادرش هستند. رهی ساز می زند. شاه زینب عزیز خانم محله است که اطلاعات بیرون از خانه را برای نعیمی بازگو می کند. اینها تقریباً واقعیات داستان هستند نعیمی با ذهن خیال پرداز خویش و با استفاده از سخنان شاه زینب و نامه برادرش در ذهن خود فضایی را متصور می شود که تنها پناگاه او در لحظات تنهایی اش است. نعیمی یک روز جوان حدوداً سی ساله ای را می بیند که با چند شاخه گل مینا رو به روی خانه همسایه شان ایستاده. نقطه آغاز داستان اینجاست که حالتی مدور هم دارد. نام جوان مهران است و کارمند اداره فرهنگ است و عاشق بدرالزمان دختر همسایه. مهران می گوید که مدتی با بدرالزمان دوست بوده و اکنون وی ناگهان گم شده است و مدتی است که از دخترک بی خبر است.
در مجموع ما در این داستان مدرن با خیالات واقعیت یافته ی ذهنی نعیمی رو به رو هستیم. او با نام گذاری بر روی شخصیت های ذهنی خویش، سعی دارد آنها را به واقعیت نزدیک کند. صحنه آخر داستان که از عمارت ویرانه سخن می گوید، خواننده مردد است که آیا نعیمی پیر شده و آن عمارت عظیم خراب شده و یا اینکه نه، عمارت از اول ویرانه بوده است و این ذهن نعیمی است که با تصرف ذهنی خود آن را به آن عظمت تمام به پا می کند؟ کل رخ دادها انگار در واقعیت و خیال هم پای هم وجود دارند.
داستان خوش خوان نیست و گاهی به خاطر ندادن اطلاعات از طرف نویسنده، روابط افراد با یکدیگر درست درک نمی شود و ابهامی را در کل اثر به وجود می آورد. می توان گفت که پرداختن به تبعات جنگ هدف نویسنده نیست و نویسنده در پی نشان دادن کارکرد جنگ برنیامده است، بلکه هدف، شناختِ روان پیچیده ی انسان ها است.


کد خبر: 7813
Share/Save/Bookmark