مکتب مطالعات فرهنگی
 
تاريخ : سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۰۹:۳۹
زمينه‏ هاي مطالعات فرهنگي


همان‏گونه كه در بخش زمينه‏ها و پيشينه‏هاي مطالعات فرهنگي به اجمال بيان شد، برخي از اين عوامل زمينه‏اي و نحوه تأثيرگذاري آنها بر شكل‏گيري اين مطالعات، نيازمند تبيين جامع‏تري است كه از حوصله اين نوشتار خارج است. در ادامه، نگاهي مجدد به برخي زمينه‏ها مي‏افكنيم.


الف. ظهور جامعه توده‏ اي نوين


استريناتي در توضيح برخي ويژگي‏هاي اين جامعه، زمينه‏ها و عوامل مؤثر بر شكل‏گيري آن، آثار و پيامدهاي فرهنگي آن، كه زمينه‏ساز مجموعه‏اي از مطالعات فرهنگي بوده، مي‏نويسد:
مهم‏ترين ادعاي نظريه جامعه توده‏اي اين است كه، فرايندهاي صنعتي شدن و شهري شدن عواقب مخربي دارند. تغييرات فاحش، به ظهور انواع محصولات انبوه صنعتي ماشيني نسبت داده مي‏شود. رشد شهرهاي بزرگ و پر جمعيت به عنوان مكان‏هايي كه روز به روز مردم بيشتري را براي كار و زندگي به خود جلب مي‏كنند، ظاهرا ساختارهاي اجتماعي و ارزشي قبلي، كه مردم را به هم پيوند داده بود، سست و فاسد كرده‏اند. از بين رفتن كارهاي زراعتي، نابود شدن جوامع روستايي سنّتي، افول مذهب و سكولار شدن جوامع، كه با گسترش دانش علمي پيوند خورده است، رواج كارهاي ماشيني يكنواخت و كارهايي كه موجب از خودبيگانگي كارگران در كارخانه‏ها مي‏شود، تثبيت الگوهاي زندگي در شهرهاي بزرگ و نابسامان مملو از توده‏هاي بي‏نام و نشان، فقدان نسبي وحدت اخلاقي... جامعه توده‏اي از افراد پراكنده‏اي تشكيل شده كه هيچ نوع رابطه منسجم معنادار يا اخلاقي با يكديگر ندارند... ارتباط بين آنها صرفا قراردادي، سرد و فاقد انسجام است. افراد جامعه توده‏اي به تدريج درمي‏يابند كه فقط بايد به خود متّكي باشند... آنها نمي‏دانند روش‏هاي خوب و درست در زندگي كدامند... .
بر اين اساس، مردم در يك جامعه توده‏اي، هم از نظر اجتماعي و هم از نظر اخلاقي متفرق مي‏شوند. ... اگر مردم حس درستي از ارزش‏هاي اخلاقي نداشته باشند، نظمي كاذب به جاي آن ظهور خواهد كرد و مردم به اخلاقيات جانشين و تصنعي روي خواهند آورد. در نتيجه، اين موقعيت به جاي برطرف كردن بحران اخلاقي در يك جامعه توده‏اي آن را وخيم‏تر خواهد كرد. 35
توصيه نخبگان متعهد و اقليت هوشيار جامعه، به مبارزه مستمر با ادامه اين روند پهن دامنه، از طريق دادن آگاهي به توده‏ها و كارگزاران مسئول و توجه دادن به آثار و تبعات فرسايشي و ويرانگر آن، به ويژه در حوزه فرهنگ، به رغم ظواهر پرجاذبه و فريبنده آن، و در مواردي تلاش براي احيا و بازگشت به وضعيت پيشين، از جمله راه‏كاري‏هاي پيشنهادي برخي از اعضاي اين حوزه است.


ب. گرامشي و مفهوم هژموني


مفهوم «هژموني» در انديشه آنتونيو گرامشي از جمله مفاهيم كليدي حوزه مطالعات فرهنگي است. مخالفت با جبرگرايي اقتصادي، تأكيد بر نقش فرهنگ و ايدئولوژي، توجه به نقش هژمونيك ايدئولوژي، به عنوان عامل استمرار حيات سرمايه‏داري از جمله اين ويژگي‏هاست. هژموني فرايندي است كه در آن طبقه حاكم، جامعه را به شيوه‏اي اخلاقي و فكري بدون نياز به اعمال زور و فشار، هدايت و كنترل مي‏كند. در جامعه داراي هژموني، ميزان بالايي از اجماع و وفاق، در عين وجود زمينه‏هاي نسبتا ضعيف بروز كشمكش وجود دارد. در اين جامعه نيازها، علايق، ارزش‏ها و آرمان‏هاي طبقه مسلط جامعه پذيرفته مي‏شوند و به ساختار قدرت كلي در جامعه پيوند مي‏خورند.
به طور كلي، از ديدگاه گرامشي، هژموني زمينه ايدئولوژيك و فرهنگي حفظ سلطه طبقه مسلط بر طبقات پايين، از طريق كسب رضايت آنها و ترغيب آنها به پذيرش ارزش‏هاي اخلاقي، سياسي و فرهنگي مسلط به منظور دست‏يابي به اجماع و وفاق عمومي است. به عبارت ديگر، هژموني كنترل از طريق اجماع فرهنگي است. در مقابل، سلطه، كنترل از طريق اجبار است. از چنين ديدگاهي، فرهنگ در هر عصري نهايتا چيزي جز پذيرش رضايت‏آميز ارزش‏هاي طبقه بالا به وسيله عامه مردم نيست. از اين‏رو، هژموني فرهنگي در حفظ نظام اجتماعي نقش تعيين‏كننده‏اي دارد. 36
به نظر مي‏رسد كه منظور گرامشي از كاربرد واژه هژموني، نشان دادن راه‏هايي است كه قدرت حاكم به مدد آنها، اجماع متابعان خود را نسبت به حاكميت تأمين مي‏كند. اين اصطلاح در كاربرد ايشان، گاه علاوه بر اجماع، كاربرد زور را نيز براي تأمين هدف فوق شامل مي‏شود. مفهوم هژموني وابسته به اين پرسش است: طبقه كارگر چگونه مي‏تواند در صورت‏بندي اجتماعي، كه در آن قدرت حاكم به طرز ظريف و فراگيري در سراسر كردارهاي روزانه عادي پراكنده مي‏شود و با خود «فرهنگ» گره مي‏خورد، قدرت را به دست گيرد؟ چگونه مي‏توان با قدرتي درگير شد كه به جاي آنكه، قدرتي سركوبگر و از خودبيگانه تلقّي شود، به صورت «شعور مشترك» كل نظم اجتماعي در آمده است؟ پس در جامعه نوين كافي نيست كه كارخانه‏ها را اشغال كرد، يا به مقابله با دولت برآمد. آنچه بايد بر سر آن به مبارزه برخاست، كل عرصه «فرهنگ» به مفهوم وسيع‏ترين و روزمرّه‏ترين آن است.
به نظر گرامشي، دست يافتن بر هژموني به معناي ايجاد رهبري اخلاقي، سياسي و فكري در زندگي اجتماعي به مدد پراكندن جهان‏بيني شخص در سراسر بافت جامعه است. از اين‏رو، برابر شمردن منافع خود با منافع جامعه به طور گسترده صورت مي‏گيرد. البته، چنين حاكميت اجماع‏مندي ويژه سرمايه‏داري نيست. در واقع، مي‏توان ادعا كرد كه هر شكل از قدرت سياسي براي آنكه پايدار باشد، مي‏بايست دست‏كم درجه‏اي از اجماع زيردستان خود را جلب كند. اما دلايل كافي براي اين باور وجود دارد كه در جامعه سرمايه‏داري، نسبت ميان اجماع و زور قاطعانه به سود اولي مي‏چربد. در چنين شرايطي، قدرت دولت براي انضباط و مجازات آنچه گرامشي بر آن نام سلطه مي‏نهد محكم بر جاي خود مي‏ماند. در واقع، در جوامع نوين، تكنولوژي‏هاي گوناگون سركوب رفته رفته فزوني مي‏گيرد. البته، نهادهاي جامعه مدني، اكنون نقشي مركزي‏تر در فرايندهاي كنترل اجتماعي ايفا مي‏كنند. اگر دولت بورژوازي وادار به خشونت شود، به خشونت مستقيم دست خواهد زد. 37
فرهنگ نيز از ديدگاه هژمونيك، هويت ثابتي ندارد. فرهنگ حوزه تعامل ميان نيروهاي مسلط و تحت سلطه، يا حوزه تعادل و سازش ميان نيروي مستولي گروه‏هاي مسلط براي حفظ هژموني و نيروهاي تحت سلطه و حوزه مقاومت در مقابل آن است. فراورده‏هاي فرهنگي، فاقد معناي ذاتي واحد است. از اين‏رو، قابليت زياد براي پذيرش تعبير و تفسير يافته و معاني گوناگون دارند. بنابراين، فرهنگ توده‏اي نه صرفا فرهنگ تحميلي و منطبق با ايدئولوژي مسلط، و نه صرفا فرهنگ خودجوش ناشي از مخالفت توده‏هاي تحت سلطه، بلكه محصول مصالحه ميان اين دو است.


ج. آلتوسر و مفهوم ايدئولوژي


لويي آلتوسر، تعبير مكانيكي زيربنا ـ روبنا در ماركسيسم كلاسيك را نفي و صورت‏بندي اجتماعي جديدي مركب از سه ساختار هسته‏اي، يعني ساختار اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيك ارائه داد. آنچه در نظريه اقتصادي روبنا و بازتاب تبعي زير بنا شمرده مي‏شد، در اين نظريه داراي نقش تعيين‏كنندگي خاص و لازمه تداوم زير بنا معرفي شد. ايدئولوژي نيز نه بازتاب، كه بازتوليد ساختار اقتصادي در قالب ديگر و داراي استقلال نسبي انگاشته شد. از ديد وي، انسان به واسطه ايدئولوژي با شرايط واقعي هستي خود ارتباط مي‏يابد. از اين‏رو، ايدئولوژي به اين معنا مجموعه‏اي از انديشه‏ها، مفاهيم، تصورات، اسطوره‏ها و كردارهاي مادي است و كار ويژه آن، سرپوش گذاشتن بر تضادها در فرايند زندگي واقعي است. اين مهم را به صورت ناخودآگاه، از طريق ارائه راه‏حل‏هاي كاذب براي مسائل واقعي انجام مي‏دهد. «پس ايدئولوژي، نحوه بازنمايي روابط انسان‏ها با شرايط هستي واقعي در سطح مفاهيم و معاني و تصورات است و بدين معنا، نظام بسته‏اي است كه براي حفظ خود بايد درباره مسائلي كه چارچوب خود را مورد سؤال قرار مي‏دهند، ساكت بماند. ... كار تحليل انتقادي "شالوده‏شكني" پروبلماتيك است كه از طريق "قرائت معطوف به عوارض ساختاري" ممكن مي‏شود. تحليلگر با اين شيوه قرائت، نخست گفتمان حاضر در متن فرهنگي را مي‏بيند، ولي از همان گفتمان، به گفتمان پنهان يا ساختاري راه مي‏يابد. به عبارت ديگر، نخست متن آشكار را مي‏خواند و از طريق خلأها، گسست‏ها، سكوت‏ها و غيبت‏هاي متن آشكار، به متن نهان دست مي‏يابد.» 38 بنابراين، متن فرهنگي داراي معناي واحدي نيست كه به واسطه تأويل مكشوف گردد، بلكه هر متن متضمن تعداد كثيري از معاني است. «خصلت چند معنايي متن بدين‏سان از طريق قرائت معطوف به عوارض ساختاري آشكار مي‏گردد. هر فراورده فرهنگي نشان گفتمان‏هاي گوناگون دارد. ميان آنچه هر متن مي‏گويد و مي‏خواهد بگويد، همواره فاصله هست. از اين‏رو، بايد به فراسوي آن دست يافت... در مقابل خصلت چند معنايي متن، ايدئولوژي همواره در پي از ميان برداشتن هرگونه تضاد و چندگانگي است. به طور كلي، ايدئولوژي به عنوان مجموعه كردارهاي مادي، كه از طريق فراورده‏هاي دستگاه‏هاي ايدئولوژيك دولتي بازتوليد مي‏شوند، داراي كارويژه اساسي "سوژه‏سازي انسان" است. هر ايدئولوژي از چشم‏انداز علايق خود، "سوژه‏اي" از انسان‏ها مي‏سازد كه "ابژه" آن ايدئولوژي مي‏شوند. ايدئولوژي روابط توليد را در سطح فرد بازتوليد مي‏كند.» 39
حاصل اينكه، ايدئولوژي ساختاري است و بي‏آنكه حاوي آگاهي و شناخت باشد، خود را بر ما تحميل مي‏كند. از ديدگاه روان‏شناختي، ايدئولوژي بيشتر مجموعه پراكنده‏اي از تصويرها، نمادها و مفاهيمي است كه در سطح ناخودآگاه ما حضور دارد تا مجموعه‏اي از آموزه‏هاي منسجم. از ديدگاه جامعه‏شناختي، ايدئولوژي خود را در قالب گسترده‏اي از نمادها، رفتارها، آيين‏هاي مادي نمايان مي‏سازد. آلتوسر اين برداشت از ايدئولوژي را از گرامشي به ارث برده است. از نظر وي، ايدئولوژي به بيان فوق، ساختاري است كه براي حيات تاريخي همه جوامع ضروري است و هر جامعه در فرايند زيست اجتماعي خود آن را به طور طبيعي توليد مي‏كند و وجود آن ضروري است. وي همچنين بر ضرورت ايدئولوژي به عنوان مجموعه‏اي از گفتمان‏هاي تشكيل‏دهنده رايج‏ترين شناخت‏ها و ارزش‏ها، كه سرمايه‏داري بدون خطر انقلاب خود را در پرتو آن بازتوليد مي‏كند، تأكيد كرده است. به نظر آلتوسر، ايدئولوژي مسلط، امور سياسي، نسبي و متغير را به اموري طبيعي، جهان‏شمول تبديل مي‏كند. از اين‏رو، نقش اصلي ايدئولوژي، ساختن تصويري تخيلي از زندگي مدني، به ويژه خانواده هسته‏اي به عنوان امري طبيعي است.
ايدئولوژي يكي از ويژگي‏هاي ساختاري هر نوع جامعه است و وظيفه‏اش سيماني كردن وحدت آن است. اما در جامعه‏اي طبقاتي، ايدئولوژي وظيفه ديگري پيدا مي‏كند؛ يعني به صورت وسيله‏اي در راه حفظ سلطه يك طبقه بر طبقات ديگر درمي‏آيد... ايدئولوژي نمايشي است از رابطه تخيلي افراد با شرايط واقعي هستي آنها... ايدئولوژي داراي وجودي پنداري نيست، بلكه وجودي مادي دارد؛ يعني هميشه در نوعي ابزار، و طرز عمل يا اعمال آن، وجود دارد. افراد با شركت كردن در كردارهاي معين در درون دستگاه‏هاي‏ايدئولوژيك‏خاص، همواره در ايدئولوژي‏زندگي‏مي‏كنند. بنابراين،هيچ‏گونه‏كرداري وجود ندارد، جز به‏وسيله‏ايدئولوژي‏ودرايدئولوژي. هدف نهايي آلتوسر نشان دادن اين نكته است كه هيچ ايدئولوژي‏اي وجود ندارد جز به وسيله ذهن و براي ذهن‏ها. 40
دورينگ نيز در توضيحات تكميلي مي‏نويسد:
به نظر آلتوسر، علت جذب سريع افراد به ايدئولوژي‏ها اين است كه ايدئولوژي آنها را قادر مي‏سازد تا جهان را درك كنند، وارد «نظم نمادين» شوند و خود را قدرتمند بدانند. آنها به وسيله ايدئولوژي، هويت مي‏يابند؛ زيرا تصويري كه از خود در آن مي‏بينند، تصوير فردي مستقل و قوي است... ارزش‏هاي اجتماعي مسلط از طريق اين نوع «اين هماني» دروني مي‏شوند. در اين نقطه، از روان‏كاوي براي تأمين نظريه كمك گرفته شد. در اينجا نيز شكل ساده استدلال به اين صورت است: افراد تصوير خود را در آيينه ايدئولوژي مسلط مي‏بينند و با آن احساس يگانگي مي‏كنند. ايدئولوژي راهي است براي «جاي پدر را گرفتن» در فرايندي كه «هراس از ضعف» محرك آن است؛ يعني نگراني در اين مورد كه استقلال واقعي يا فرديت بي‏نظير هرگز قابل حصول نيست. بنابراين، ايدئولوژي تنها در خدمت بازتوليد روابط اجتماعي ناعادلانه نيست، بلكه راه حل كاذبي است براي تنش‏هاي خصوصي و خانوادگي؛ اين واقعيت كه هيچ ساختار نماديني نمي‏تواند معنا يا تضمين نهايي را بدهد، نهايتا اين راه حل را ممكن مي‏سازد.41
لازم به يادآوري است كه اعضاي مركز، از دهه 1980 به اين سو، آلتوسر را به دليل جبرباوري افراطي و ناتوان از فهم مجادلات و كشمكش‏هاي ايدئولوژيكي كنار نهاده و به سمت انديشه‏هاي گرامشي ميل كردند.


مكتب فرانكفورت و نقد سرمايه‏ داري


برخي پيشگامان مكتب انتقادي فرانكفورت، همچون آدرنو، هوركهايمر و ماركوزه، تحليل‏هاي آسيب‏شناسانه قابل توجهي در خصوص آثار و پيامدهاي مخرّب فرهنگ سرمايه‏داري مطرح كردند كه بعدها، زمينه تحقيقات گسترده‏تري را از سوي مكتب مطالعات فرهنگي فراهم آورد. موضوعي كه توجه آنها را بيش از همه به خود معطوف داشت، شكست آشكار دگرگوني‏هاي اجتماعي عميقي بود كه ماركس از آن خبر داه بود. ايشان در تبيين اين شكست، به توانمندي‏هاي روبنا، به ويژه در شكل فعاليت رسانه‏هاي جمعي و وقوع تحولات تاريخي پياپي اقتصادي، القاي روحيات انفعالي، مصرف‏گرايانه و محافظه‏كارانه در طبقه كارگر، تسليم و كنار آمدن ايشان با ايدئولوژي حاكم بر زيربناي اقتصادي و سقوط آنها از موضع يك نيروي سياسي انقلابي هدفمند، وقوع برخي تغييرات در اوضاع شغلي و موقعيت طبقاتي آنها و... موجب شد تا تاريخ مسير اشتباهي را طي كرده و وعده موعود به تحقق نرسد.
به اجمال بايد گفت: فرهنگ توده‏وار، عمومي و تجاري شده، عمده‏ترين ابزار موفقيت سرمايه‏داري بوده است. در شرايط به وجود آمده، همه نظام توليد انبوه كالاها، خدمات و انديشه‏ها، به نظام سرمايه‏داري پيش‏فروش شد و همراه با آن، پاي‏بندي به عقلانيت ابزاري، مصرف‏گرايي، رضامندي‏هاي كوتاه مدت و موهوم بودن نيل به «بي‏طبقگي» كاملاً جاافتاد. كالا مهم‏ترين ابزار ايدئولوژيكي اين فرايند است. به نظر مي‏رسد، همه اقلام فرهنگي حتي فرهنگ انتقادي و مخالف را مي‏توان به انگيزه سود و البته، به بهاي از دست دادن ويژگي و قدرت انتقادي‏اش، به خوبي به فروش رساند. «ماركوزه جامعه‏اي را كه به كمك "صنعت فرهنگ" ايجاد شده، جامعه‏اي "تك‏ساحتي" خوانده است. تأكيد شديد اين مكتب بر نقش و اهميت رسانه‏هاي جمعي، به عنوان سازوكاري قدرتمند براي جلوگيري از وقوع دگرگوني موعود و به عبارتي، رويكرد فرهنگي آنها در ادامه با رهيافت هژموني به هم آميخت. در كل مي‏توان گفت: مكتب فرانكفورت، يك ديدگاه رسانه‏محور را با ديدگاه سلطه طبقاتي ادغام كرده است.» 42


الف. لوكاچ و آگاهي طبقاتي


از نظر گئورك لوكاچ، آگاهي طبقاتي نوعي آگاهي كاذب است و به مثابه عنصري از كليت تاريخي و مرحله‏اي از فرايند تاريخي زمان خود است. در واقع، آگاهي طبقاتي عبارت است از: واكنش عقلاني متناسب با وضعيت شاخص معيني در فرايند توليد. اين آگاهي حاصل جمع يا ميانگين انديشه‏ها و احساس‏هاي يكايك افراد سازنده طبقه احتماعي نيست. با اين همه، اعمال تاريخي مهم طبقه، در تحليل نهايي، با اين آگاهي تعيين مي‏شود نه با انديشه تك‏تك افراد، و شناخت اين اعمال، تنها بر اساس اين آگاهي امكان‏پذير است. از ديدگاه انتزاعي و صوري، آگاهي طبقاتي در عين حال، نوعي ناآگاهي است كه بر اساس موقعيت اقتصادي، تاريخي و اجتماعي طبقه‏اي افراد تعيين مي‏شود. اين موقعيت به صورت رابطه ساختاري و صوري معيني درمي‏آيد كه گويي بر تمام جنبه‏هاي زندگي حاكم است. «كذب» و «پندار» نهفته در چنين موقعيتي، چيزي اختياري و دل‏خواسته نيست، بلكه بعكس، بيان ذهني ساختار عيني اقتصادي است. در تحليل نهايي، مسئله اساسي در هر مبارزه طبقاتي اين است كه كدام طبقه در لحظه مناسب و تعيين‏كننده، توانايي و آگاهي طبقاتي براي سازمان‏دهي كل جامعه را داراست. اين امر، نه به معناي نفي نقش زور در تاريخ و نه به معناي تضمين پيروزي خود به خودي طبقه آماده سلطه است؛ طبقه‏اي كه منافع‏اش نيازهاي تكامل اجتماعي را برآورده مي‏كند. بورژوازي در وضعيت خاص، نقش آگاهي طبقاتي‏اش را در مبارزه براي سلطه بر جامعه تعيين مي‏كند. سلطه بورژوازي سراسر جامعه را دربر مي‏گيرد و اين طبقه، حقيقتا مي‏خواهد تمامي جامعه را بر اساس منافع خود سازمان دهد. براي دست‏يابي به اين هدف، بايد آموزه‏اي منسجم درباره اقتصاد، دولت و جامعه تدوين كند. اين تنها آگاهي طبقاتي پرولتاريا است كه مي‏تواند راه برون‏رفت از بحران سرمايه‏داري را نشان دهد. تا زماني كه اين آگاهي تحقق نيافته، بحران همچنان باقي است. سرانجام، آموزشگاه تاريخ، پس از رنج‏هاي بي‏شمار و طي كژراهه‏هاي هولناك، فرايند آگاه‏سازي پرولتاريا را به اكمال رسانده و هدايت تاريخ را به او بسپارد. پرولتاريا در اين ميان امكان گزينش ندارد. 43
لوكاچ در تاريخ و آگاهي طبقاتي با به هم بستن تحليل اقتصادي ماركس و نظريه عقلاني كردن ماكس وبر، استدلال مي‏كند كه در جامعه سرمايه‏داري صورت كالايي در هر جنبه‏اي از زندگي اجتماعي راه مي‏يابد و شكل مكانيكي كردن، كميّت‏سازي و انسانيت‏زدايي فراگير تجربه انساني را به خود مي‏گيرد. «تماميت» جامعه به عملكرد جداگانه، تخصصي و فني بي‏شمار تجزيه مي‏شود. هر يك از اجزاي زندگي، نيمه خود مختارانه خاص خويش را به خود مي‏گيرند... فاعل انساني، كه زير فشار جهان كدري از اشيا و نهادهاي خودمختار از پا در آمده است، به سرعت به موجود ساكن و اهل مراقبه فرو مي‏كاهد كه قادر نيست در اين فراورده‏هاي سنگ شده، كردار خلاق خود را باز شناسد. لحظه بازشناخت انقلابي هنگامي فرا مي‏رسد كه طبقه كارگر به اين جهان از خودبيگانه همچون‏آفريده‏مصادره‏شده خود اذعان مي‏كند، و از راه عمل سياسي آن به راه راست بازمي‏آورد. 44


ب. فمينيسم و نظريه ‏هاي فرهنگي


فمينيسم يك جنبش اجتماعي است؛ جنبشي در عرصه‏هاي گوناگون به وسيله كساني كه به زعم خود، از عرصه‏هاي وسيعي از زندگي و مسئوليت عمومي و اجتماعي كنار گذاشته شده‏اند. پيام اين جنبش، برابري و آزادي اجتماعي و برقراري رابطه‏اي متفاوت ميان خود زنان، ميان زنان و مردان است. اين جنبش، موج‏هاي مختلفي را تجربه كرده است. ظهور موج دوم آن در دهه 1970 چشم‏انداز جديدي در مطالعات فرهنگي گشود. به طور كلي، موج‏هاي مختلف اين جنبش و ديدگاه‏هاي كلي ايشان را مي‏توان در عناوين ذيل خلاصه نمود:
نقد چگونگي بازنمايي زنان در فرهنگ عمومي و رسانه‏هاي جمعي، كه غالبا با تأكيد بر ويژگي‏هاي جنسي صورت مي‏گيرد؛ نقش سرمايه‏داري در انقياد زنان، نابرابري در فرصت‏ها و امكانات اقتصادي و استخدامي زنان، نهادي شدن تسلط ارزش‏هاي مردانه، برتري مردان بر زنان در قوانين موجود، غلبه ساختاري، ايدئولوژيكي و گفتماني مردسالار در جامعه نوين؛ گسترش سلطه مردانه در حوزه عمومي و خصوصي زندگي، تأكيد بر لزوم برابري دو جنس، در عين تفاوت‏هاي طبيعي، تأكيد بر لزوم خودآگاهي جمعي زنان، عدم انتقال برخي تمايلات، خواست‏ها، آرمان‏ها و ايده‏آل‏هاي متمايز از سطح ذهن و آگاهي فردي به حوزه نمادين فرهنگ، لزوم توجه به فرهنگ زنانه، انتقاد جدي به استفاده‏هاي ابزاري فرهنگ توده‏اي نوين از زنان، عدم انعكاس وضعيت واقعي زنان در جامعه، با هدف پرده‏پوشي موقعيت ضعيف اجتماعي و اقتصادي ايشان و مهار جنبش‏هاي عدالت‏خواهانه در جامعه سرمايه‏داري، بازتوليد نقش‏هاي كليشه‏اي جنسيتي سنّتي در قالب‏هاي امروزين و عادي نماياندن جريان بهره‏كشي تاريخي، عدم توجه درخور به زنان، غيبت گفتماني زنان و عدم حضور جدي ايشان در عرصه‏هاي توليد فرهنگ، نقش فرهنگ نوين در بازتوليد سلطه مردانه و بازسازي ارزش‏هاي مردسالارانه، نابرابري جنسيتي و تقسيم كار ناعادلانه موجود در سطح فرهنگ عمومي؛ معرفي زنان به عنوان موجوداتي درجه دوم، احساسي، منفعل، وابسته، حاشيه‏اي، ضعيف، خانه‏نشين، داراي نقش‏هاي دون پايه؛ در مقابل، معرفي مردان به عنوان موجوداتي عاقل، نيرومند، كارآمد، غالبا داراي موقعيت‏هاي برجسته و ايفاگر نقش‏هاي ضروري و انحصاري، توجه بيشتر به نقش‏هاي جنسي به جاي نقش‏هاي اجتماعي، معرفي زنان به عنوان موضوع اميال جنسي و عشقي مردان در برنامه‏هاي رسانه‏اي و... . 45


نتيجه ‏گيري


مطالعات فرهنگي، به عنوان يك حوزه چندرشته‏اي و ميان‏رشته‏اي، به مرور زمان شاخه‏هاي متعددي يافته، كه اولين شاخه آن ـ كه در اين مقال، مورد بحث و بررسي قرار گرفت، و از اهميت و جايگاه درخور توجه برخوردار است ـ شاخه انگليسي آن مي‏باشد كه در دهه 1960 به وجود آمده است. مطالعات فرهنگي، چالش راديكالي با سنّت و عرف متداول در علوم انساني و علوم اجتماعي به وجود آورد. اين مطالعات، با عبور از مرزهاي رشته‏اي و بازبيني شيوه‏هاي معرفتي، ما را قادر ساخت تا پيچيدگي و اهميت فرهنگ را آن‏گونه كه هست، تصديق كنيم. مطالعات فرهنگي، متعهد به فهم و شناخت ساختار زندگي روزمرّه انسان‏ها، با هدف تغيير آن در مسير نيل به وضعيت بهتر است.
اين حوزه، رهيافت‏ها و رويكردهاي گوناگوني را از حوزه‏هاي معرفتي مختلف، همچون سياست، اقتصاد، جامعه‏شناسي، ارتباطات، انسان‏شناسي فرهنگي، روان‏شناسي اجتماعي، ادبيات و هنر و... با محوريت موضوعاتي همچون فرهنگ عامه، فرهنگ توده، امپرياليسم فرهنگي، ايدئولوژي، قدرت، هويت، طبقه، جنسيت، كالايي شدن محصولات فرهنگي، خرده فرهنگ‏هاي نوظهور، فرهنگ‏پذيري، به گونه‏هاي خاصي، به هم آميخته و تركيبات معرفتي جديدي متمايز از نگاه‏هاي بخشي متعارف در حوزه‏هاي علوم اجتماعي به دست داده است. اين رهيافت، تحت تأثير انديشه‏هاي نوماركسيستي انتقادي، به ويژه مكتب فرانكفورت، جنبش‏ها و انديشه‏هاي فمينيستي، ايده‏هاي پست‏مدرنيسم، ساخت‏گرايي فرانسوي، نظريه‏هاي نشانه‏شناختي فرهنگي، برخي ايدئولوژي‏هاي سياسي، جهاني شدن و پيامدهاي فرهنگي آن، و در واكنش به برخي تحولات سياسي، فرهنگي و اجتماعي آن دوره و نحوه برخورد و تحليل آنها توسط علوم اجتماعي رايج به وجود آمد. مطالعات فرهنگي، با ويژگي‏هاي خاصي از ساير مطالعات علوم اجتماعي تمايز يافته است. از آن جمله مي‏توان به موارد ذيل اشاره نمود: فقدان قلمرو نظري و محدوده رشته‏اي مشخص، انتقادي بودن، داراي صبغه كم و بيش ماركسيستي، اصالت دادن به فرهنگ، عطف توجه به جلوه‏هاي عادي و نمودهاي معمول زندگي روزمرّه، به جاي توجه به نظام‏هاي هنجاري، ساختارهاي كلان و نهادهاي پهن دامنه؛ تأكيد بر فرهنگ دموكراتيك به معناي امكان‏يابي مشاركت همگاني در ساخت فرهنگ، طرح مباحثي عميق در خصوص طبقه اجتماعي و ايدئولوژي و عوامل مؤثر و آثار آنها، مخالفت با تفسيرهاي متصلب و مكانيكي از ايدئولوژي، مخالفت با سلطه دولت بر قلمرو فرهنگ، تقويت نوعي قوم‏نگاري فرهنگي، تأكيد بر ماهيت رمزي و نشانه‏اي پديده‏هاي فرهنگي و ضرورت معناكاوي آنها، تأكيد بر تفسير نشانه شناختي پيام‏ها و متون رسانه‏اي به ويژه تلويزيون، مخالفت با مطالعات تجربه‏گرايانه و اثباتي رايج در علوم اجتماعي پوزيتيويستي، مطالعه قوم نگاشتي گروه‏هاي نوظهور و حاشيه‏اي و مخاطبان رسانه.
مطالعات فرهنگي، امروزه بيشتر به سمت رشته‏اي شدن و قبول چارچوب‏هاي آكادميك ميل كرده و مستمرا نيز بر تنوع شاخه‏ها و گستره حوزه مطالعاتي و قلمرو پژوهشي، به موازات تعميق آنها افزوده مي‏شود. مطالعات فرهنگي، در ناحيه موضوع و قلمرو مطالعه، مباني، اصول موضوعه، نظريات، روش‏ها و پارادايم‏هاي غالب در معرض انتقادات جدّي بوده و نقدهاي مهمي بدان متوجه شده است.
کد خبر: 8263
Share/Save/Bookmark