زمينه هاي مطالعات فرهنگي
همانگونه كه در بخش زمينهها و پيشينههاي مطالعات فرهنگي به اجمال بيان شد، برخي از اين عوامل زمينهاي و نحوه تأثيرگذاري آنها بر شكلگيري اين مطالعات، نيازمند تبيين جامعتري است كه از حوصله اين نوشتار خارج است. در ادامه، نگاهي مجدد به برخي زمينهها ميافكنيم.
الف. ظهور جامعه توده اي نوين
استريناتي در توضيح برخي ويژگيهاي اين جامعه، زمينهها و عوامل مؤثر بر شكلگيري آن، آثار و پيامدهاي فرهنگي آن، كه زمينهساز مجموعهاي از مطالعات فرهنگي بوده، مينويسد:
مهمترين ادعاي نظريه جامعه تودهاي اين است كه، فرايندهاي صنعتي شدن و شهري شدن عواقب مخربي دارند. تغييرات فاحش، به ظهور انواع محصولات انبوه صنعتي ماشيني نسبت داده ميشود. رشد شهرهاي بزرگ و پر جمعيت به عنوان مكانهايي كه روز به روز مردم بيشتري را براي كار و زندگي به خود جلب ميكنند، ظاهرا ساختارهاي اجتماعي و ارزشي قبلي، كه مردم را به هم پيوند داده بود، سست و فاسد كردهاند. از بين رفتن كارهاي زراعتي، نابود شدن جوامع روستايي سنّتي، افول مذهب و سكولار شدن جوامع، كه با گسترش دانش علمي پيوند خورده است، رواج كارهاي ماشيني يكنواخت و كارهايي كه موجب از خودبيگانگي كارگران در كارخانهها ميشود، تثبيت الگوهاي زندگي در شهرهاي بزرگ و نابسامان مملو از تودههاي بينام و نشان، فقدان نسبي وحدت اخلاقي... جامعه تودهاي از افراد پراكندهاي تشكيل شده كه هيچ نوع رابطه منسجم معنادار يا اخلاقي با يكديگر ندارند... ارتباط بين آنها صرفا قراردادي، سرد و فاقد انسجام است. افراد جامعه تودهاي به تدريج درمييابند كه فقط بايد به خود متّكي باشند... آنها نميدانند روشهاي خوب و درست در زندگي كدامند... .
بر اين اساس، مردم در يك جامعه تودهاي، هم از نظر اجتماعي و هم از نظر اخلاقي متفرق ميشوند. ... اگر مردم حس درستي از ارزشهاي اخلاقي نداشته باشند، نظمي كاذب به جاي آن ظهور خواهد كرد و مردم به اخلاقيات جانشين و تصنعي روي خواهند آورد. در نتيجه، اين موقعيت به جاي برطرف كردن بحران اخلاقي در يك جامعه تودهاي آن را وخيمتر خواهد كرد. 35
توصيه نخبگان متعهد و اقليت هوشيار جامعه، به مبارزه مستمر با ادامه اين روند پهن دامنه، از طريق دادن آگاهي به تودهها و كارگزاران مسئول و توجه دادن به آثار و تبعات فرسايشي و ويرانگر آن، به ويژه در حوزه فرهنگ، به رغم ظواهر پرجاذبه و فريبنده آن، و در مواردي تلاش براي احيا و بازگشت به وضعيت پيشين، از جمله راهكاريهاي پيشنهادي برخي از اعضاي اين حوزه است.
ب. گرامشي و مفهوم هژموني
مفهوم «هژموني» در انديشه آنتونيو گرامشي از جمله مفاهيم كليدي حوزه مطالعات فرهنگي است. مخالفت با جبرگرايي اقتصادي، تأكيد بر نقش فرهنگ و ايدئولوژي، توجه به نقش هژمونيك ايدئولوژي، به عنوان عامل استمرار حيات سرمايهداري از جمله اين ويژگيهاست. هژموني فرايندي است كه در آن طبقه حاكم، جامعه را به شيوهاي اخلاقي و فكري بدون نياز به اعمال زور و فشار، هدايت و كنترل ميكند. در جامعه داراي هژموني، ميزان بالايي از اجماع و وفاق، در عين وجود زمينههاي نسبتا ضعيف بروز كشمكش وجود دارد. در اين جامعه نيازها، علايق، ارزشها و آرمانهاي طبقه مسلط جامعه پذيرفته ميشوند و به ساختار قدرت كلي در جامعه پيوند ميخورند.
به طور كلي، از ديدگاه گرامشي، هژموني زمينه ايدئولوژيك و فرهنگي حفظ سلطه طبقه مسلط بر طبقات پايين، از طريق كسب رضايت آنها و ترغيب آنها به پذيرش ارزشهاي اخلاقي، سياسي و فرهنگي مسلط به منظور دستيابي به اجماع و وفاق عمومي است. به عبارت ديگر، هژموني كنترل از طريق اجماع فرهنگي است. در مقابل، سلطه، كنترل از طريق اجبار است. از چنين ديدگاهي، فرهنگ در هر عصري نهايتا چيزي جز پذيرش رضايتآميز ارزشهاي طبقه بالا به وسيله عامه مردم نيست. از اينرو، هژموني فرهنگي در حفظ نظام اجتماعي نقش تعيينكنندهاي دارد. 36
به نظر ميرسد كه منظور گرامشي از كاربرد واژه هژموني، نشان دادن راههايي است كه قدرت حاكم به مدد آنها، اجماع متابعان خود را نسبت به حاكميت تأمين ميكند. اين اصطلاح در كاربرد ايشان، گاه علاوه بر اجماع، كاربرد زور را نيز براي تأمين هدف فوق شامل ميشود. مفهوم هژموني وابسته به اين پرسش است: طبقه كارگر چگونه ميتواند در صورتبندي اجتماعي، كه در آن قدرت حاكم به طرز ظريف و فراگيري در سراسر كردارهاي روزانه عادي پراكنده ميشود و با خود «فرهنگ» گره ميخورد، قدرت را به دست گيرد؟ چگونه ميتوان با قدرتي درگير شد كه به جاي آنكه، قدرتي سركوبگر و از خودبيگانه تلقّي شود، به صورت «شعور مشترك» كل نظم اجتماعي در آمده است؟ پس در جامعه نوين كافي نيست كه كارخانهها را اشغال كرد، يا به مقابله با دولت برآمد. آنچه بايد بر سر آن به مبارزه برخاست، كل عرصه «فرهنگ» به مفهوم وسيعترين و روزمرّهترين آن است.
به نظر گرامشي، دست يافتن بر هژموني به معناي ايجاد رهبري اخلاقي، سياسي و فكري در زندگي اجتماعي به مدد پراكندن جهانبيني شخص در سراسر بافت جامعه است. از اينرو، برابر شمردن منافع خود با منافع جامعه به طور گسترده صورت ميگيرد. البته، چنين حاكميت اجماعمندي ويژه سرمايهداري نيست. در واقع، ميتوان ادعا كرد كه هر شكل از قدرت سياسي براي آنكه پايدار باشد، ميبايست دستكم درجهاي از اجماع زيردستان خود را جلب كند. اما دلايل كافي براي اين باور وجود دارد كه در جامعه سرمايهداري، نسبت ميان اجماع و زور قاطعانه به سود اولي ميچربد. در چنين شرايطي، قدرت دولت براي انضباط و مجازات آنچه گرامشي بر آن نام سلطه مينهد محكم بر جاي خود ميماند. در واقع، در جوامع نوين، تكنولوژيهاي گوناگون سركوب رفته رفته فزوني ميگيرد. البته، نهادهاي جامعه مدني، اكنون نقشي مركزيتر در فرايندهاي كنترل اجتماعي ايفا ميكنند. اگر دولت بورژوازي وادار به خشونت شود، به خشونت مستقيم دست خواهد زد. 37
فرهنگ نيز از ديدگاه هژمونيك، هويت ثابتي ندارد. فرهنگ حوزه تعامل ميان نيروهاي مسلط و تحت سلطه، يا حوزه تعادل و سازش ميان نيروي مستولي گروههاي مسلط براي حفظ هژموني و نيروهاي تحت سلطه و حوزه مقاومت در مقابل آن است. فراوردههاي فرهنگي، فاقد معناي ذاتي واحد است. از اينرو، قابليت زياد براي پذيرش تعبير و تفسير يافته و معاني گوناگون دارند. بنابراين، فرهنگ تودهاي نه صرفا فرهنگ تحميلي و منطبق با ايدئولوژي مسلط، و نه صرفا فرهنگ خودجوش ناشي از مخالفت تودههاي تحت سلطه، بلكه محصول مصالحه ميان اين دو است.
ج. آلتوسر و مفهوم ايدئولوژي
لويي آلتوسر، تعبير مكانيكي زيربنا ـ روبنا در ماركسيسم كلاسيك را نفي و صورتبندي اجتماعي جديدي مركب از سه ساختار هستهاي، يعني ساختار اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيك ارائه داد. آنچه در نظريه اقتصادي روبنا و بازتاب تبعي زير بنا شمرده ميشد، در اين نظريه داراي نقش تعيينكنندگي خاص و لازمه تداوم زير بنا معرفي شد. ايدئولوژي نيز نه بازتاب، كه بازتوليد ساختار اقتصادي در قالب ديگر و داراي استقلال نسبي انگاشته شد. از ديد وي، انسان به واسطه ايدئولوژي با شرايط واقعي هستي خود ارتباط مييابد. از اينرو، ايدئولوژي به اين معنا مجموعهاي از انديشهها، مفاهيم، تصورات، اسطورهها و كردارهاي مادي است و كار ويژه آن، سرپوش گذاشتن بر تضادها در فرايند زندگي واقعي است. اين مهم را به صورت ناخودآگاه، از طريق ارائه راهحلهاي كاذب براي مسائل واقعي انجام ميدهد. «پس ايدئولوژي، نحوه بازنمايي روابط انسانها با شرايط هستي واقعي در سطح مفاهيم و معاني و تصورات است و بدين معنا، نظام بستهاي است كه براي حفظ خود بايد درباره مسائلي كه چارچوب خود را مورد سؤال قرار ميدهند، ساكت بماند. ... كار تحليل انتقادي "شالودهشكني" پروبلماتيك است كه از طريق "قرائت معطوف به عوارض ساختاري" ممكن ميشود. تحليلگر با اين شيوه قرائت، نخست گفتمان حاضر در متن فرهنگي را ميبيند، ولي از همان گفتمان، به گفتمان پنهان يا ساختاري راه مييابد. به عبارت ديگر، نخست متن آشكار را ميخواند و از طريق خلأها، گسستها، سكوتها و غيبتهاي متن آشكار، به متن نهان دست مييابد.» 38 بنابراين، متن فرهنگي داراي معناي واحدي نيست كه به واسطه تأويل مكشوف گردد، بلكه هر متن متضمن تعداد كثيري از معاني است. «خصلت چند معنايي متن بدينسان از طريق قرائت معطوف به عوارض ساختاري آشكار ميگردد. هر فراورده فرهنگي نشان گفتمانهاي گوناگون دارد. ميان آنچه هر متن ميگويد و ميخواهد بگويد، همواره فاصله هست. از اينرو، بايد به فراسوي آن دست يافت... در مقابل خصلت چند معنايي متن، ايدئولوژي همواره در پي از ميان برداشتن هرگونه تضاد و چندگانگي است. به طور كلي، ايدئولوژي به عنوان مجموعه كردارهاي مادي، كه از طريق فراوردههاي دستگاههاي ايدئولوژيك دولتي بازتوليد ميشوند، داراي كارويژه اساسي "سوژهسازي انسان" است. هر ايدئولوژي از چشمانداز علايق خود، "سوژهاي" از انسانها ميسازد كه "ابژه" آن ايدئولوژي ميشوند. ايدئولوژي روابط توليد را در سطح فرد بازتوليد ميكند.» 39
حاصل اينكه، ايدئولوژي ساختاري است و بيآنكه حاوي آگاهي و شناخت باشد، خود را بر ما تحميل ميكند. از ديدگاه روانشناختي، ايدئولوژي بيشتر مجموعه پراكندهاي از تصويرها، نمادها و مفاهيمي است كه در سطح ناخودآگاه ما حضور دارد تا مجموعهاي از آموزههاي منسجم. از ديدگاه جامعهشناختي، ايدئولوژي خود را در قالب گستردهاي از نمادها، رفتارها، آيينهاي مادي نمايان ميسازد. آلتوسر اين برداشت از ايدئولوژي را از گرامشي به ارث برده است. از نظر وي، ايدئولوژي به بيان فوق، ساختاري است كه براي حيات تاريخي همه جوامع ضروري است و هر جامعه در فرايند زيست اجتماعي خود آن را به طور طبيعي توليد ميكند و وجود آن ضروري است. وي همچنين بر ضرورت ايدئولوژي به عنوان مجموعهاي از گفتمانهاي تشكيلدهنده رايجترين شناختها و ارزشها، كه سرمايهداري بدون خطر انقلاب خود را در پرتو آن بازتوليد ميكند، تأكيد كرده است. به نظر آلتوسر، ايدئولوژي مسلط، امور سياسي، نسبي و متغير را به اموري طبيعي، جهانشمول تبديل ميكند. از اينرو، نقش اصلي ايدئولوژي، ساختن تصويري تخيلي از زندگي مدني، به ويژه خانواده هستهاي به عنوان امري طبيعي است.
ايدئولوژي يكي از ويژگيهاي ساختاري هر نوع جامعه است و وظيفهاش سيماني كردن وحدت آن است. اما در جامعهاي طبقاتي، ايدئولوژي وظيفه ديگري پيدا ميكند؛ يعني به صورت وسيلهاي در راه حفظ سلطه يك طبقه بر طبقات ديگر درميآيد... ايدئولوژي نمايشي است از رابطه تخيلي افراد با شرايط واقعي هستي آنها... ايدئولوژي داراي وجودي پنداري نيست، بلكه وجودي مادي دارد؛ يعني هميشه در نوعي ابزار، و طرز عمل يا اعمال آن، وجود دارد. افراد با شركت كردن در كردارهاي معين در درون دستگاههايايدئولوژيكخاص، همواره در ايدئولوژيزندگيميكنند. بنابراين،هيچگونهكرداري وجود ندارد، جز بهوسيلهايدئولوژيودرايدئولوژي. هدف نهايي آلتوسر نشان دادن اين نكته است كه هيچ ايدئولوژياي وجود ندارد جز به وسيله ذهن و براي ذهنها. 40
دورينگ نيز در توضيحات تكميلي مينويسد:
به نظر آلتوسر، علت جذب سريع افراد به ايدئولوژيها اين است كه ايدئولوژي آنها را قادر ميسازد تا جهان را درك كنند، وارد «نظم نمادين» شوند و خود را قدرتمند بدانند. آنها به وسيله ايدئولوژي، هويت مييابند؛ زيرا تصويري كه از خود در آن ميبينند، تصوير فردي مستقل و قوي است... ارزشهاي اجتماعي مسلط از طريق اين نوع «اين هماني» دروني ميشوند. در اين نقطه، از روانكاوي براي تأمين نظريه كمك گرفته شد. در اينجا نيز شكل ساده استدلال به اين صورت است: افراد تصوير خود را در آيينه ايدئولوژي مسلط ميبينند و با آن احساس يگانگي ميكنند. ايدئولوژي راهي است براي «جاي پدر را گرفتن» در فرايندي كه «هراس از ضعف» محرك آن است؛ يعني نگراني در اين مورد كه استقلال واقعي يا فرديت بينظير هرگز قابل حصول نيست. بنابراين، ايدئولوژي تنها در خدمت بازتوليد روابط اجتماعي ناعادلانه نيست، بلكه راه حل كاذبي است براي تنشهاي خصوصي و خانوادگي؛ اين واقعيت كه هيچ ساختار نماديني نميتواند معنا يا تضمين نهايي را بدهد، نهايتا اين راه حل را ممكن ميسازد.41
لازم به يادآوري است كه اعضاي مركز، از دهه 1980 به اين سو، آلتوسر را به دليل جبرباوري افراطي و ناتوان از فهم مجادلات و كشمكشهاي ايدئولوژيكي كنار نهاده و به سمت انديشههاي گرامشي ميل كردند.
مكتب فرانكفورت و نقد سرمايه داري
برخي پيشگامان مكتب انتقادي فرانكفورت، همچون آدرنو، هوركهايمر و ماركوزه، تحليلهاي آسيبشناسانه قابل توجهي در خصوص آثار و پيامدهاي مخرّب فرهنگ سرمايهداري مطرح كردند كه بعدها، زمينه تحقيقات گستردهتري را از سوي مكتب مطالعات فرهنگي فراهم آورد. موضوعي كه توجه آنها را بيش از همه به خود معطوف داشت، شكست آشكار دگرگونيهاي اجتماعي عميقي بود كه ماركس از آن خبر داه بود. ايشان در تبيين اين شكست، به توانمنديهاي روبنا، به ويژه در شكل فعاليت رسانههاي جمعي و وقوع تحولات تاريخي پياپي اقتصادي، القاي روحيات انفعالي، مصرفگرايانه و محافظهكارانه در طبقه كارگر، تسليم و كنار آمدن ايشان با ايدئولوژي حاكم بر زيربناي اقتصادي و سقوط آنها از موضع يك نيروي سياسي انقلابي هدفمند، وقوع برخي تغييرات در اوضاع شغلي و موقعيت طبقاتي آنها و... موجب شد تا تاريخ مسير اشتباهي را طي كرده و وعده موعود به تحقق نرسد.
به اجمال بايد گفت: فرهنگ تودهوار، عمومي و تجاري شده، عمدهترين ابزار موفقيت سرمايهداري بوده است. در شرايط به وجود آمده، همه نظام توليد انبوه كالاها، خدمات و انديشهها، به نظام سرمايهداري پيشفروش شد و همراه با آن، پايبندي به عقلانيت ابزاري، مصرفگرايي، رضامنديهاي كوتاه مدت و موهوم بودن نيل به «بيطبقگي» كاملاً جاافتاد. كالا مهمترين ابزار ايدئولوژيكي اين فرايند است. به نظر ميرسد، همه اقلام فرهنگي حتي فرهنگ انتقادي و مخالف را ميتوان به انگيزه سود و البته، به بهاي از دست دادن ويژگي و قدرت انتقادياش، به خوبي به فروش رساند. «ماركوزه جامعهاي را كه به كمك "صنعت فرهنگ" ايجاد شده، جامعهاي "تكساحتي" خوانده است. تأكيد شديد اين مكتب بر نقش و اهميت رسانههاي جمعي، به عنوان سازوكاري قدرتمند براي جلوگيري از وقوع دگرگوني موعود و به عبارتي، رويكرد فرهنگي آنها در ادامه با رهيافت هژموني به هم آميخت. در كل ميتوان گفت: مكتب فرانكفورت، يك ديدگاه رسانهمحور را با ديدگاه سلطه طبقاتي ادغام كرده است.» 42
الف. لوكاچ و آگاهي طبقاتي
از نظر گئورك لوكاچ، آگاهي طبقاتي نوعي آگاهي كاذب است و به مثابه عنصري از كليت تاريخي و مرحلهاي از فرايند تاريخي زمان خود است. در واقع، آگاهي طبقاتي عبارت است از: واكنش عقلاني متناسب با وضعيت شاخص معيني در فرايند توليد. اين آگاهي حاصل جمع يا ميانگين انديشهها و احساسهاي يكايك افراد سازنده طبقه احتماعي نيست. با اين همه، اعمال تاريخي مهم طبقه، در تحليل نهايي، با اين آگاهي تعيين ميشود نه با انديشه تكتك افراد، و شناخت اين اعمال، تنها بر اساس اين آگاهي امكانپذير است. از ديدگاه انتزاعي و صوري، آگاهي طبقاتي در عين حال، نوعي ناآگاهي است كه بر اساس موقعيت اقتصادي، تاريخي و اجتماعي طبقهاي افراد تعيين ميشود. اين موقعيت به صورت رابطه ساختاري و صوري معيني درميآيد كه گويي بر تمام جنبههاي زندگي حاكم است. «كذب» و «پندار» نهفته در چنين موقعيتي، چيزي اختياري و دلخواسته نيست، بلكه بعكس، بيان ذهني ساختار عيني اقتصادي است. در تحليل نهايي، مسئله اساسي در هر مبارزه طبقاتي اين است كه كدام طبقه در لحظه مناسب و تعيينكننده، توانايي و آگاهي طبقاتي براي سازماندهي كل جامعه را داراست. اين امر، نه به معناي نفي نقش زور در تاريخ و نه به معناي تضمين پيروزي خود به خودي طبقه آماده سلطه است؛ طبقهاي كه منافعاش نيازهاي تكامل اجتماعي را برآورده ميكند. بورژوازي در وضعيت خاص، نقش آگاهي طبقاتياش را در مبارزه براي سلطه بر جامعه تعيين ميكند. سلطه بورژوازي سراسر جامعه را دربر ميگيرد و اين طبقه، حقيقتا ميخواهد تمامي جامعه را بر اساس منافع خود سازمان دهد. براي دستيابي به اين هدف، بايد آموزهاي منسجم درباره اقتصاد، دولت و جامعه تدوين كند. اين تنها آگاهي طبقاتي پرولتاريا است كه ميتواند راه برونرفت از بحران سرمايهداري را نشان دهد. تا زماني كه اين آگاهي تحقق نيافته، بحران همچنان باقي است. سرانجام، آموزشگاه تاريخ، پس از رنجهاي بيشمار و طي كژراهههاي هولناك، فرايند آگاهسازي پرولتاريا را به اكمال رسانده و هدايت تاريخ را به او بسپارد. پرولتاريا در اين ميان امكان گزينش ندارد. 43
لوكاچ در تاريخ و آگاهي طبقاتي با به هم بستن تحليل اقتصادي ماركس و نظريه عقلاني كردن ماكس وبر، استدلال ميكند كه در جامعه سرمايهداري صورت كالايي در هر جنبهاي از زندگي اجتماعي راه مييابد و شكل مكانيكي كردن، كميّتسازي و انسانيتزدايي فراگير تجربه انساني را به خود ميگيرد. «تماميت» جامعه به عملكرد جداگانه، تخصصي و فني بيشمار تجزيه ميشود. هر يك از اجزاي زندگي، نيمه خود مختارانه خاص خويش را به خود ميگيرند... فاعل انساني، كه زير فشار جهان كدري از اشيا و نهادهاي خودمختار از پا در آمده است، به سرعت به موجود ساكن و اهل مراقبه فرو ميكاهد كه قادر نيست در اين فراوردههاي سنگ شده، كردار خلاق خود را باز شناسد. لحظه بازشناخت انقلابي هنگامي فرا ميرسد كه طبقه كارگر به اين جهان از خودبيگانه همچونآفريدهمصادرهشده خود اذعان ميكند، و از راه عمل سياسي آن به راه راست بازميآورد. 44
ب. فمينيسم و نظريه هاي فرهنگي
فمينيسم يك جنبش اجتماعي است؛ جنبشي در عرصههاي گوناگون به وسيله كساني كه به زعم خود، از عرصههاي وسيعي از زندگي و مسئوليت عمومي و اجتماعي كنار گذاشته شدهاند. پيام اين جنبش، برابري و آزادي اجتماعي و برقراري رابطهاي متفاوت ميان خود زنان، ميان زنان و مردان است. اين جنبش، موجهاي مختلفي را تجربه كرده است. ظهور موج دوم آن در دهه 1970 چشمانداز جديدي در مطالعات فرهنگي گشود. به طور كلي، موجهاي مختلف اين جنبش و ديدگاههاي كلي ايشان را ميتوان در عناوين ذيل خلاصه نمود:
نقد چگونگي بازنمايي زنان در فرهنگ عمومي و رسانههاي جمعي، كه غالبا با تأكيد بر ويژگيهاي جنسي صورت ميگيرد؛ نقش سرمايهداري در انقياد زنان، نابرابري در فرصتها و امكانات اقتصادي و استخدامي زنان، نهادي شدن تسلط ارزشهاي مردانه، برتري مردان بر زنان در قوانين موجود، غلبه ساختاري، ايدئولوژيكي و گفتماني مردسالار در جامعه نوين؛ گسترش سلطه مردانه در حوزه عمومي و خصوصي زندگي، تأكيد بر لزوم برابري دو جنس، در عين تفاوتهاي طبيعي، تأكيد بر لزوم خودآگاهي جمعي زنان، عدم انتقال برخي تمايلات، خواستها، آرمانها و ايدهآلهاي متمايز از سطح ذهن و آگاهي فردي به حوزه نمادين فرهنگ، لزوم توجه به فرهنگ زنانه، انتقاد جدي به استفادههاي ابزاري فرهنگ تودهاي نوين از زنان، عدم انعكاس وضعيت واقعي زنان در جامعه، با هدف پردهپوشي موقعيت ضعيف اجتماعي و اقتصادي ايشان و مهار جنبشهاي عدالتخواهانه در جامعه سرمايهداري، بازتوليد نقشهاي كليشهاي جنسيتي سنّتي در قالبهاي امروزين و عادي نماياندن جريان بهرهكشي تاريخي، عدم توجه درخور به زنان، غيبت گفتماني زنان و عدم حضور جدي ايشان در عرصههاي توليد فرهنگ، نقش فرهنگ نوين در بازتوليد سلطه مردانه و بازسازي ارزشهاي مردسالارانه، نابرابري جنسيتي و تقسيم كار ناعادلانه موجود در سطح فرهنگ عمومي؛ معرفي زنان به عنوان موجوداتي درجه دوم، احساسي، منفعل، وابسته، حاشيهاي، ضعيف، خانهنشين، داراي نقشهاي دون پايه؛ در مقابل، معرفي مردان به عنوان موجوداتي عاقل، نيرومند، كارآمد، غالبا داراي موقعيتهاي برجسته و ايفاگر نقشهاي ضروري و انحصاري، توجه بيشتر به نقشهاي جنسي به جاي نقشهاي اجتماعي، معرفي زنان به عنوان موضوع اميال جنسي و عشقي مردان در برنامههاي رسانهاي و... . 45
نتيجه گيري
مطالعات فرهنگي، به عنوان يك حوزه چندرشتهاي و ميانرشتهاي، به مرور زمان شاخههاي متعددي يافته، كه اولين شاخه آن ـ كه در اين مقال، مورد بحث و بررسي قرار گرفت، و از اهميت و جايگاه درخور توجه برخوردار است ـ شاخه انگليسي آن ميباشد كه در دهه 1960 به وجود آمده است. مطالعات فرهنگي، چالش راديكالي با سنّت و عرف متداول در علوم انساني و علوم اجتماعي به وجود آورد. اين مطالعات، با عبور از مرزهاي رشتهاي و بازبيني شيوههاي معرفتي، ما را قادر ساخت تا پيچيدگي و اهميت فرهنگ را آنگونه كه هست، تصديق كنيم. مطالعات فرهنگي، متعهد به فهم و شناخت ساختار زندگي روزمرّه انسانها، با هدف تغيير آن در مسير نيل به وضعيت بهتر است.
اين حوزه، رهيافتها و رويكردهاي گوناگوني را از حوزههاي معرفتي مختلف، همچون سياست، اقتصاد، جامعهشناسي، ارتباطات، انسانشناسي فرهنگي، روانشناسي اجتماعي، ادبيات و هنر و... با محوريت موضوعاتي همچون فرهنگ عامه، فرهنگ توده، امپرياليسم فرهنگي، ايدئولوژي، قدرت، هويت، طبقه، جنسيت، كالايي شدن محصولات فرهنگي، خرده فرهنگهاي نوظهور، فرهنگپذيري، به گونههاي خاصي، به هم آميخته و تركيبات معرفتي جديدي متمايز از نگاههاي بخشي متعارف در حوزههاي علوم اجتماعي به دست داده است. اين رهيافت، تحت تأثير انديشههاي نوماركسيستي انتقادي، به ويژه مكتب فرانكفورت، جنبشها و انديشههاي فمينيستي، ايدههاي پستمدرنيسم، ساختگرايي فرانسوي، نظريههاي نشانهشناختي فرهنگي، برخي ايدئولوژيهاي سياسي، جهاني شدن و پيامدهاي فرهنگي آن، و در واكنش به برخي تحولات سياسي، فرهنگي و اجتماعي آن دوره و نحوه برخورد و تحليل آنها توسط علوم اجتماعي رايج به وجود آمد. مطالعات فرهنگي، با ويژگيهاي خاصي از ساير مطالعات علوم اجتماعي تمايز يافته است. از آن جمله ميتوان به موارد ذيل اشاره نمود: فقدان قلمرو نظري و محدوده رشتهاي مشخص، انتقادي بودن، داراي صبغه كم و بيش ماركسيستي، اصالت دادن به فرهنگ، عطف توجه به جلوههاي عادي و نمودهاي معمول زندگي روزمرّه، به جاي توجه به نظامهاي هنجاري، ساختارهاي كلان و نهادهاي پهن دامنه؛ تأكيد بر فرهنگ دموكراتيك به معناي امكانيابي مشاركت همگاني در ساخت فرهنگ، طرح مباحثي عميق در خصوص طبقه اجتماعي و ايدئولوژي و عوامل مؤثر و آثار آنها، مخالفت با تفسيرهاي متصلب و مكانيكي از ايدئولوژي، مخالفت با سلطه دولت بر قلمرو فرهنگ، تقويت نوعي قومنگاري فرهنگي، تأكيد بر ماهيت رمزي و نشانهاي پديدههاي فرهنگي و ضرورت معناكاوي آنها، تأكيد بر تفسير نشانه شناختي پيامها و متون رسانهاي به ويژه تلويزيون، مخالفت با مطالعات تجربهگرايانه و اثباتي رايج در علوم اجتماعي پوزيتيويستي، مطالعه قوم نگاشتي گروههاي نوظهور و حاشيهاي و مخاطبان رسانه.
مطالعات فرهنگي، امروزه بيشتر به سمت رشتهاي شدن و قبول چارچوبهاي آكادميك ميل كرده و مستمرا نيز بر تنوع شاخهها و گستره حوزه مطالعاتي و قلمرو پژوهشي، به موازات تعميق آنها افزوده ميشود. مطالعات فرهنگي، در ناحيه موضوع و قلمرو مطالعه، مباني، اصول موضوعه، نظريات، روشها و پارادايمهاي غالب در معرض انتقادات جدّي بوده و نقدهاي مهمي بدان متوجه شده است.