یادداشتي بر فيلم؛
«صندلی خالی»
تاريخ : دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۲۰:۳۲
صوفیا نصرالهی: تماشای اولین فیلم سامان استرکی، «صندلی خالی» تجربه خوبی بود. با فیلمی طرف شدم که به نظرم فیلم بدی نبود و ایده های ساختاری جالبی هم داشت اما فیلم را دوست نداشتم. چون علیرغم همه سعی و تلاش کارگردان، «صندلی خالی » فاقد حس و حال و جو زندگی یا سینما( فرقی هم با هم ندارند!) بود. در بهترین حالتش می شود از آن به عنوان فیلمی متفاوت در فرم یاد کرد.
این تجربه گرایی فیلمساز در نیم ساعت ابتدایی فیلم خیلی خوب جواب پس می دهد. اگر به «صندلی خالی» و کارگردان جوانش امید بستم فقط به خاطر نیم ساعت اول آن است. یعنی اپیزودی که رضا عطاران و فریده فرامرزی در آن نقش آفرینی می کنند. کارگردان در بخش اول برای هر تجربه ساختاری اش یک دلیل منطقی هم دارد. در حقیقت پیوندی بین فرم گرایی او با واقعیت وجود دارد. به همین دلیل و البته به خاطر حضور گرم و دوست داشتنی رضا عطاران چیزی که ما در اپیزود اول فیلم می بینیم با بقیه ی فیلم متفاوت است و حسی از زندگی در آن وجود دارد که می شود دوستش داشت. این جا حتی وقتی در یک نما آدم ها را برعکس می بینیم توجیه منطقی برای آن وجود دارد مثلا دیرتر می فهمیم که عکسشان روی شیشه ی میز افتاده و یا به یک«آرت اکسپو» رفته اند. در این قسمت اگر صحنه های بی ربطی هم وجود دارد، می توانیم آن ها را اشاره ای به کابوس های زن بدانیم که جایی شوهرش هم به آن اشاره می کند. گاهی حتی کابوس ها هم به واقعیت می پیوندند. مثل صحنه ای که انگشترهای زن را از دستش در می آورند و درحالی که ما فکر می کنیم این جزو کابوس های زن بوده کات می شود به زن که در بیمارستان است و معلوم می شود واقعا انگشترش را در آورده اند تا به اتاق عمل برود.
از دقیقه 30 به بعد است که همه چیز از دست می رود. کارگردان به خودش اجازه می دهد تا به خاطر تجربه های جدید در ساختار فیلمش، همه منطق ها را به هم بریزد. از همین جا ریتم فیلمش هم به هم می ریزد. بین اپیزود اول و بقیه فیلم هیچ ارتباط مضمونی و ساختاری وجود ندارد. مگر این که بخواهیم بحث تقدیر و سرنوشت در مورد مرگ و زندگی آدم ها را که در همه سکانس ها از زبان شخصیت های اصلی می شنویم به عنوان نقطه مشترک این داستانک ها در نظر بگیریم که تازه در این صورت هم چیز زیادی عایدمان نمی شود. بگذارید خلاصه کنم. مشکل فیلم استرکی اینجاست که ما متوجه بازیگوشی های بعضا جالب فیلمساز در مورد ساختار و فرم فیلمش می شویم اما آخر فرم خالی به چه درد ما می خورد؟ساختاری که با آن نتوان داستان یا ایده پس ذهن کارگردان را فهمید قطعا ساختار مشکل داری است و یا حداقل نشان می دهد که این ساختار با موضوع متناسب نیست. تازه صندلی خالی در فاصله بین قصه رضا عطاران و بقیه قصه ها، تغییر فرم کوچکی هم می دهد و کاملا وارد یک فضای ذهنی می شود که ریشه در هیچ واقعیت و رابطه علت و معلولی ندارد.
در اپیزود آخر فربیرز عرب نیا یک جمله می گوید:«در یک دنیای فانتزی همه چیز قابل تغییر است.» به نظرم این جمله مانیفست کارگردان «صندلی خالی» هم بوده. استرکی دنیای فیلمش را فانتزی فرض کرده و بر مبنای همین پیش فرض به خود حق داده که سر داستان و شخصیت ها و ساختار فیلمش هر بلایی می خواهد بیاورد.( و البته سر ما!)
پایان بندی «صندلی خالی» هم بدترین ضربه را به فیلم زده است. این که یک دفعه فیلمساز تصمیم گرفته برای جمع و جور کردن این فیلم در فیلمی که ساخته دست به دامن انیمیشن شود تا بتواند سر و ته ماجرا را جمع کند. که البته اگر این کار را نمی کرد این قضیه می توانست تا ابد ادامه پیدا کند ولی به هر حال وارد شدن آن بچه ابتدای فیلم در قامت یک شخصیت کارتونی و بقیه ماجراها توی ذوق می زند.
و با وجود این حرف ها به نظرم می شود به کارگردانی که نیم ساعت اول فیلم اولش را نسبتا گرم از آب در آورده و تجربه های جدیدی هم کرده امید داشت به شرط این که این بار قبل از تجربه کردن فرم و بازی با ساختار، سراغ فیلمنامه و داستان هم برود!
منبع : سینمای ما