«باربارا بارالدي» نويسنده كتاب اسكارلت (ويژه نوجوانان)، با بيان مراحلي كه توليد و نگارش اين كتاب را در پي داشت، از اين اثر به عنوان عاملي براي نشان دادن علاقهمندي خود به ادبيات ياد ميكند. وي ميافزايد براي نوشتن اسكارلت از داستان دراكولا و كارتون ژاپني «نت مرگ» الهام گرفته است.
به گزارش هنر نيوز و به نقل ازايبنا و سايت خبري ايتالياييlibriblog.com، در 1ژوئيه 2010(10 تيرماه 88) باربارا بارالدي نويسنده كتابهاي تخيلي ايتاليايي، به بيان هدفها و تلاشهايش براي نوشتن اين كتابها ميپردازد.
«باربارا بارالدي» از سال 2006 تا 2009برنده چندين جايزه ادبي شد كه از آن جمله مي توان از جايزه «ماريو كازاچي» براي داستانهاي كوتاه «دوروتي نميخواهد بميرد» و «سندرم خوشبختي نفرتانگيز» (2007 و 2006)، جايزه ردپاي زرد (2009) و جايزه ارزشمند شهر زرد بزرگ كاتوليك براي اثر «ماجراي يك دزدي» نام برد.
در سال 2008، كتاب «گردآورنده رؤياهاي شكسته» او به مرحله پاياني پنجمين جايزه «شرباننكو» راه پيدا كرد. بارالدي مشهور به ملكه سبك " گوتيك "(سبكي كه در آن، نويسنده ذهن خواننده را با رمز و راز و دهشت و حيرت آميخته و به اضطراب مشغول ميكند) در ايتاليا است.
وي آخرين كتاب خود، «لالايي بخوان! لالايي مرگ» را از طريق انتشارات «كاستل وِكي» و كتاب «اسكارلت» را كه براي نوجوانان نوشته شده است نيز همزمان، با كتاب قبلياش از طريق انتشارات «موندادوري» (Mondadori) ايتاليا منتشر كرده است.
باربارا بارالدي ايتاليايي، كه نويسنده داستانهاي خيالي و اسرارآميز است و در نزديكي شهر «مودِنا» (Modena) در ايتاليا زندگي ميكند، در اوايل سال 2010 ميلادي دو رُمان به نامهاي «عروسكهاي خطرناك» و «لالايي بخوان!لالايي مرگ» نيز منتشر كرد. داستان «دختري با چشمهاي بلوري» او به انگليسي ترجمه شده و از سوي منتقدان انگليسي مورد توجه و استقبال بسياري قرار گرفتهاست.
اسكارلت داستان نوجواني شانزده ساله است كه به شهر و مدرسهاي جديد پا مي گذارد و به همكلاسي افسردهاش «اومبرتو» علاقهمند ميشود. اين در حالي است كه دوست همكلاسي او نيز به «اومبرتو» علاقه اي پنهان دارد. گذشته از اين «ميكاييل» كه داراي ويژگيهاي غيرعادي و عجيبي است، عاشق اسكارلت شده و اين باعث بهوجود آمدن نوعي ترديد در انتخاب، براي اسكارلت ميشود؛ شك در انتخاب دوستي يا عشق.
«گاري سو» خبرنگار سايت خبري «libriblog.it» اول ژوئن 2010( 11 خرداد 1388)گفت و گويي با خانم بارالدي انجام داده كه در پي مي آيد.
يك سؤال حاشيهاي! اسكارلت چگونه متولد شد؟
ـ اسكارلت، از نياز يك انسان به گفتن درباره عشق و پليديها - كه ما را آزار ميدهند، به هم ميريزند و ميتوانند ما را به بالا ببرند يا به پائين پرتاب كنند- متولد شده است. اينگونه بود كه اسكارلت متولد شد و پليديها و اهريمنهاي او تنها به يك تشبيه تبديل شدند.
فضا و محيط رمان تو در «سيهنا» (Siena) است، شهري ايتاليايي كه از فضاي گوتيك بسيار دور است. اين انتخاب چگونه شكل گرفت؟
هميشه فكر ميكنم هر شهر، يك روح اسرارآميز در خودش پنهان ميكند. از ميان مكانهاي گردشگري كه نقشه هر شهر نشان ميدهد، هميشه جاهاي تاريك را ترجيح ميدهم. جاهايي كه تنها، افرادي كه در آنجا زندگي ميكنند ،ميشناسند و در صورت زندگي در آن شهر و پياده راه رفتن در مكان و آلوده كردن آن با وجود انسان، كشف ميشوند. من «سيهنا» را بدون نقشه و هدف ديدم و از چهره پنهان آن خوشم آمد.
چه اندازه از ويژگيهاي «باربارا» در شخصيت اسكارلت و ديگر شخصيتهاي رمان نهفته است؟
اسكارلت در عشق من به ادبيات سهيم است. من هم وقتي به سن او بودم، دستكم در هفته يك كتاب ميخواندم. گاهي اين كتاب تنها يكي بود و شايد براي پاسخ به پرسشهاي من در آن لحظه، در طول يك سفر پر پيچوخم به دستم ميرسيد.
من كتابهايي كه اسكارلت دوست دارد، در شانزده سالگي پيدا كردم. اين كتابها چيزي ارزشمند به من هديه كردند و رد پاهاي كوچكي از من در هر يك از شخصيتها وجود دارند. براي مثال با «وينسنت» (Vincent) علاقهام به خالكوبي را نشان دادم و اين، مشكلاتي را كه در زندگي بايد به آنها چيره ميشدم، نشان ميدهند. با «ميكائيل» حس عدالت و برابري را قسمت كردم. من دوست دارم مثل «اُفليا» ويولون بنوازم، اما در حال حاضر اين آرزو به صورت يك رؤياي واقعيت ناپذير باقي ميماند. **
در داستان «اسكارلت»، «ميكائيل» نوازنده باس گروه سنگهاي مرده است، يك گروه موسيقي كه يك راز عجيب را پنهان ميكنند. موسيقي تا چه اندازه در به واقعيت پيوستن اين رُمان مهم بود؟ و تو از كدام گروهها براي توصيف شيوه موسيقي «سنگهاي مرده» الهام گرفتهاي؟
«اسكارلت» يك رمان آهنگين است. موسيقي از طريق ترانههايي كه شخصيتهاي داستان گوش ميدهند، وارد داستان ميشود. متن ترانههاي گروه «سنگهاي مرده» كه تلاش ميكنند شعرهاي رو به زوال را انتقال دهند، صداي يك شب بدون ماه است. من پيش از اينكه «اسكارلت» را بنويسيم، به ترانههاي زيادي گوش ميدادم و از نُتهاي موسيقي براي الهام دادن به نوشتههايم استفاده ميكردم. بعضي از گروههاي قبلي موسيقي، شيوه موسيقي گروه «سنگهاي مرده» را تقليد كردهاند.
در ترانه «دختري از ستاره» از نوشتههاي جاودانه «دوكا بيانكو» و «ديويد بووي» الهام گرفتم.
شخصيتي كه بيشتر از همه در داستانت به آن علاقهمندي كدام است؟
«اُفليا» را به حد پرستيدن دوست دارم، او بسيار اسرارآميز و فريبنده است. من او را در حال راه رفتن بدون سر و صدا توصيف كردهام، مثل يك بالرين كلاسيك. نگاه اعتدالگرايانه او به سبك «گوتيك» و «استريت» (Street) را دوست دارم. او رازهاي بسياري كه همچنان سر به مُهر ماندهاند، پنهان ميكند.
در داستان اسكارلت، شخصيت اصلي، يك دختر ميانه روست كه به يك مدرسه جديد ميرود و به يك شخص افسرده علاقه مند ميشود، درست مثل فيلم شفق (twilight) و رُمانهاي گوتيك كه در اين دوره بسيار رايج اند. به اتهامها و انتقادهايي كه از سوي طرفداران مِير (Meyer، نويسنده فيلمنامه)، به تو شده و اشارهاي بر فقدان ابتكار در داستان است، چگونه پاسخ ميدهي؟
كسي كه مرا به فقدان ابتكار و نوآوري در «اسكارلت» متهم ميكند، داستان را نخوانده است. انتقادهايي كه به من شدند، درباره خون آشامها بودند. اما در رُمان من خون آشامي وجود ندارد. فكر ميكنم من و مِير (Meyer) يك پيشزمينه مشترك داريم. درست است، داستان من يك داستان عاشقانه غمانگيز است. دختري كه به يك مدرسه جديد ميرود و به يك فرد غمگين و افسرده علاقه مند ميشود. در ذهن بعضيها، سريال تلويزيوني «بافي» و به ذهن عده ديگري، «مانگا»(Manga) (يك شخصيت كارتوني ژاپني) كه بعضي از خوانندگان عاشق آن هستند، شكل گرفته است.
از ميان منابعي كه از آنها الهام گرفتهام، داستاني است كه يكي از پرطرفدارترين داستانهاي عاشقانه ادبيات است و آن «دراكولا» اثر «برام استوكر» است. من نسخه سينمايي-شعري آن را كه ساخته «فرانسيس فورد كاپولا» است، دوست دارم و معتقدم به گونهاي تحت تأثير كارتون ژاپني «نُت مرگ» كه بسيار به آن علاقهمند و حتي يك قسمت از سريالهاي كارتوني آن را از دست ندادهام، قرار گرفتهام.
شخصيت نوجوان در همه رُمانهاي تو وجود دارد، چرا؟
نوجواني بخش مهمي در زندگي هر يك از ماست؛ يك دوره اسرارآميز و جادويي، يك دوره گذرا ميان كودكي و بزرگسالي. من به اين قضيه به عنوان نماد تغيير شكل نگاه ميكنم. دوران نوجواني با خوبي و بدي از زندگي ما ميگذرد.
نويسندگاني كه به عنوان استادان خودت از آنها ياد ميكني كداماند؟
«هرمان هِسه» كه كتاب «نرگس و مرد دانشمند» را به من هديه كرد، كتابي كه در روح من خالكوبي شده است.
«مارگريت دوراس» كه مرا با كتاب «عاشق»، عاشق كرد. «ادوارد بانكر» كه من را با خودش به زندان بُرد تا جنگيدن براي آزادي را بياموزم. «چاك پالانيوك» و «جين كلود ايزو». باز هم ميتوانم نام بعضي نويسندگان ديگر را ببرم.
رماني هست كه دوست داشته باشي خودت آن را مينوشتي؟
بله، «شاهزاده كوچولو»، يك داستان افسانهاي بدون زمان.
اگر مجبور بودي شيوه نگارشت را در يك جمله تعريف كني، از چه جملهاي استفاده ميكردي؟
من تلاش ميكنم شيوهي داستاني كه تعريف ميكنم، تعديل كنم. براي «اسكارلت» يك شيوه متعادل و ميانه رو، هيجانانگيز و داراي جملههاي كوتاه، اما پر از توصيف و تشبيه را انتخاب كردم.
بسياري از منتقدان از وجود تعداد بسيار «رمانهاي سياه» در قفسه كتابخانهها ابراز نارضايتي ميكنند. بعضي از آنها كلمه ساختگي «نورو رُمانتي سيزم»(رمانتي سيزم عصبي) را براي ادبيات حال حاضر كه در روزگار ما دچار آشفتگي شده است، تعريف كردهاند و اين به معني داستانهاي ترسناك در عين حال رُمانتيك و ميانه روست اما رنج و غم يك بيمار رواني را همراه دارند. تو رمانت را چگونه تعريف ميكني؟
فكر ميكنم كه اسكارلت با وجود تمام تأثيرهايي كه پذيرفته، يك رمان منظم و منسجم است. شخصيت اصلي، در ابتداي داستان از خبرهايي كه با آنها روبهرو ميشود و شرايطي كه حدس ميزند در آن قرار خواهد گرفت، ترسيده است. او يك سفر را براي غلبه بر ترسش آغاز ميكند. در همين زمان بايد براي نجات عشق، زندگي و كسي كه دوستش دارد، بجنگد.
ادبيات گوتيك معاصر واقعاً بيارزش است و فقط جنبه سرگرمي دارد؟
در قفسه كتابخانهها، هم كارهاي عالي و هم بيارزش وجود دارند. فكر ميكنم كه يك داستان خوب بتواند سرگرم كننده و در عين حال بازتاب داشته باشد.
براي تو اينترنت چه قدر در گسترش ادبيات امروزي نقش دارد؟
براي كارهايي كه به نثر نوشته شدهاند، اينترنت بهتر از دفتر يك چاپخانه است. اينترنت يك ارتباط سريع و بدون واسطه را ايجاد ميكند. من هرگز ارتباط مستقيمي كه به من اجازه سرگرم شدن با خوانندگانم را بدهد، كنار نميگذارم.
درباره ديجيتالي شدن فرهنگها صحبتهاي بسياري گفته ميشود. به نظر تو كتاب الكترونيكي مي تواند جايگزين كتاب كاغذي شود؟
پيشبيني آينده غيرممكن است. من عاشق كتاب كاغذي ام. اما، وقتي به خاطر هر پيشامد و به هر دليلي سفر ميكنم، يك خواننده كتاب الكترونيكي همراه دارم.
حالا يك سؤال كه كمي مشكل است! كدام يك از رمانهايت، جاي برتري در قلب تو نسبت به رمانهاي ديگر دارد؟
هر يك از رمانهاي من، به يك دليل متفاوت، بخشي از من است. براي مثال وقتي درباره رمانهاي تازهام صحبت ميكنم، هيچ كاري جز اينكه به هيجان بيايم، نميتوانم انجام بدهم. براي من پيش آمده كه بگويم: «لالايي بخوان! لالايي مرگ» با خون نوشته شده است.
سالهاي زيادي براي نوشتن و بازنويسي آن و در نهايت تمام كردن اين كار لازم بود و براي من چيزي باقي ميماند كه بسيار گران تمام ميشود و آن خونبهاست. من در طول نوشتن داستان با شخصيتها گريه ميكردم و همراه آنها رنج ميكشيدم. «اسكارلت» بخش تازهاي از نوشتههاي من را ميشناساند. من در يك سكوت پايدارم. درست مثل ماه، كه خودم را شبيه به آن ميبينم و اين دقيقاً ماه است كه روي ژاكت اسكارلت ميدرخشد.
آخرين سؤال! رماني هست كه به خوانندگان سايت "Libriblog" پيشنهاد كني؟
«صبحانه با ميك جاگِر»، اثر «ناتاليا كوپرمان». اين اثر را مدتي پيش خواندم و افتخار اين را داشتم كه اين نويسنده را به «بولوينا» معرفي كنم. رُماني زيبا، واقعگرايانه و در عين حال رؤيايي، پر از غم، اما پر از موسيقي.
مترجم مريم مجدي نسب