اگر میخواهید مجموعه داستانی انتخاب کنید که با خواندن هر کدام از داستانهایش با قصه و شخصیت و حوادث جدید مواجه شوید، «آلیس» را نخوانید!
به گزارش هنر نیوز به نقل ازخبر آنلاین،«آلیس» نوشته یودیت هرمان، مجموعهایست از پنج داستان که هر کدام به نام یک مرد است و عنصر مشترک همه داستانها خود «آلیس» است. همه این مردها، مردانی هستند که در زندگی آلیس وجود داشتهاند و الان یا با مرگ دست و پنجه نرم میکنند یا مردهاند و آلیس را تنها گذاشتهاند.
داستان اول آلیس،«میشا» نام دارد. همسر جوان میشا از آلیس، که قبلا با میشا آشنا بوده و مدتی با هم زندگی کردهاند، میخواهد که به شهرشان برود و لحظات آخر زندگی میشا را در کنارش بگذراند. میشا اما به هوش نیست؛ آن قدر درد دارد که به زور مسکن آرامش میکنند. نه آلیس را میبیند نه صدایش را میشنود.
کل داستان میشا، روایت رفت و آمد آلیس از خانه او به بیمارستان و معاشرتش با همسر میشا در چند روز آخر زندگی میشاست؛ نه از تاریخچه رابطه آلیس با میشا خبری هست نه از ابراز احساسات آلیس در این لحظات سخت. داستان، با مرگ میشا تمام میشود.
در داستان دوم، آلیس به سفر می رود؛ به جایی که «کنراد» او را دعوت کرده است. «کنراد» پیرمرد مسنی است که آشنایی دیرینه ای با آلیس دارد. از این آشنایی چیزی نمی دانیم و نخواهیم دانست ولی از چند جمله ی کوتاهی که با هم ردو بدل می کنند می فهمیم که رابطه ی عاطفی بین آنها وجود دارد.
زمانی آلیس به خانه کنراد میرسد که او در بستر بیماری افتاده است. آلیس و کنراد فرصت نمیکنند زیاد پیش هم بمانند و فقط چند کلمه در بیمارستان با هم حرف میزنند. چند روز بعد هم کنراد میمیرد و داستان تمام میشود، بدون این که حادثه دیگری اتفاق بیفتد و به سوالهایی که با خواندن داستان به وجود می آیند پاسخی داده شود.
«ریشارد» سومین مرد محتضری است که در زندگی آلیس وجود دارد و البته کمرنگ ترینشان! آلیس در داستان «ریشارد» فقط یک بار به ریشارد نزدیک می شود: «از اتاق نگاهی انداخت به راهرو و به اتاق دومی که رو به حیاط بود. تختخواب ریشارد کنار دیوار سمت راست بود. پنجره باز، پرده ها بسته. سر ریشارد به طرف در بود، چشم ها بسته به سوی پنجره. آلیس می توانست سر ریشارد را ببیند و موهای خاکستری اش را.»
همین! مثل دو داستان قبل، با مرگ مرد داستان تمام میشود. اگر گمان میکنید چیزی از گذشته آلیس و ریشارد در داستان هست، اشتباه می کنید!
«مالته» کمی با بقیه فرق دارد. داستان چهارم را میگویم. مالته عموی آلیس است و بیست سال پیش خودکشی کرده است. الان آلیس میخواهد از عمویش بداند و برای این کار یکی از بهترین دوستان مالته را پیدا میکند.
داستان، روایت ملاقات آلیس با دوست قدیمی عمویش است؛ بدون این که چیز زیادی از مالته دستگیرمان شود. در آخر داستان، دوست مالته، فریدریش، آخرین نامههایی که با مالته قبل از خودکشی ردوبدل کردهاند را به آلیس میدهد و میگوید: «...میتونی بخونی؛ همه چیزهایی رو که میخواهی بدونی، توی این نامهها هست. در واقع همه اش توی این نامه ها هست...»
اگر آلیس در حضور ما نامههای قدیمی مالته را میخواند، شاید گره از راز خودکشیاش باز میشد؛ اتفاقی که هیچگاه در داستان نمیافتد.
«ریموند»، مرد داستان پنجم، همسر آلیس بوده که مرده و داستان، برشی است از زندگی آلیس در روزهای اول نبودن همسرش و زنده شدن خاطرات رایموند برای آلیس به هر بهانهای...
داستانهای آلیس، از آن دست داستانهایی نیستند که بشود در آنها دنبال حادثه گشت. هیچ چیز خاصی در داستانها اتفاق نمیافتد جز مرگ. و این مرگ گویا طبیعیترین اتفاق زندگی است؛ عین خوابیدن، عین بیدار شدن و عین غذا خوردن. حتی تاثیر این مرگ روی اطرافیان و خود آلیس، سوژه ی داستان نیست.
انگار پنجره ای رو به یک قسمت از زندگی آلیس باز شده و بدون هیچ قضاوتی نسبت به حس و حال افراد، اعمال و رفتارشان روایت می شود؛ طوری که هرگز نمیتوانی حس و حال آدمهای توی کتاب را دقیقا بفهمی و فقط از رفتارهایشان، شاید بتوانی حدس بزنی که در درونشان چه می گذرد.
با این همه، «آلیس» آنقدر روان و جذاب نوشته شده و آن قدر ملموس و باورپذیر است که بعید میدانم کسی یکی از داستانهایش را بخواند و بقیه را نخوانده باقی بگذارد.
این کتاب را محمود حسینیزاد ترجمه و نشر افق در سال 1388 آن را منتشر کرده است؛ می توانید با 3500 تومان «آلیس»، یکی از بهترین آثار خانم «یودیت هرمان» را داشته باشید.