نگاهی به فیلم «جوخه»؛
جنگ با ویتنامِ درون
سینما برای استون فقط سرگرمی نیست او با فیلمهایی که می سازد موضوع را تجزیه و تحلیل کرده و برخلاف بسیاری از همکارانش حکم صادر می کند.
تاريخ : يکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۰۲
آمریکا که پس از پایان جنگ جهانی دوم به شکل یک امپراطوری در آمده است به ویتنام حمله می کند. آن هم سالهایی که نفوذش در کشورهای دیگر از ترس ویژگیِ دومینوییِ سقوط آنها به دامان کمونیست، در ایران هم به شکل کودتای 28 مرداد ظاهر می شود. سالها بعد الیور استون که خود در جنگ حضور داشته با ساخت فیلم «جوخه» به آنچه رخ داد واکنش نشان می دهد. او مخاطبان فیلمش را به تماشای کابوسی دعوت می کند که بیدار شدن از آن تا سالها پس از خروج آمریکا از ویتنام و پایان جنگ هنوز فریاد کهنه سربازها و بازماندگان جنگ را در خود دارد. فریاد که جنگ طلبان آن را همچون «Make Love, Not War» نادیده گرفتند. استون که خود یک کهنه سرباز آمریکایی است در قامت «کریس تیلور» دوباره به ویتنام بر می گردد و به کالبدشکافی آنچه در حال وقوع بود می پردازد.
گروهی از سربازان جوان آمریکایی در فرودگاهی از ویتنام از یک هواپیمای باری نظامی پیاده می شوند. در میان باد، گرد و غبار و هرج و مرج فرودگاه جسد سربازانی که به تازگی در جنگ کشته شده اند جلوی تازه واردها جابهجا می شود. کمی آن طرفتر سربازانی که قرار است ویتنام را ترک کنند به تازه واردها نزدیک می شوند و متلک بارشان می کنند. کهنه سربازی، که با فاصله از دیگران حرکت می کند، با چشمانی نافذ و صورتی رنگ پریده که آشفتگی در آن موج می زند به کریس جوان زل می زند. گویی با او سر جنگ دارد. الیور استون همه حرفهایش را همینجا می زند و آنچه در ادامه می آید بسط این لحظات کوتاه است.
کریس این آرمانگرای احساساتی با رها کردن دانشگاه و پیوستن به ارتش در پی یافتن حقیقت جنگ است. او از لحظه ای که پا به فرودگاه می گذارد آرام آرام از قالب آن پسر مودب ناشناخته بیرون می آید و از سربازی که باید گوش به فرمان باشد به انسانی که خشم خود را در راستای عدالت هدایت کند و خارج از قید و بندهای ارتش است، تبدیل می شود. درست است که آدم می کشد اما نمی خواهد انسان بودن خود را از دست بدهد.
جنگی داخلی درون جوخه در جریان است که در دو دستهی گروهبان بارنز و دستهی گروهبان الیاس، مبارزانی کمالگرا و قدرتمند، شکل می گیرد. سقوط روحی و اخلاقی دسته ای طرف مقابل را به واکنش، در برابر آنچه اولی از دست داده و شاید دامن دومی را بگیرد، وا می دارد. مبارزه به جایی می رسد که الیاس این مظهر انسانیت با دستانی رو به آسمان، که گویی معبودی را به یاری می خوانند، به شکلی اسطوره ای کشته می شود. اما گویی کریس اصالت و مفهومی را از او به عاریت گرفته، چیزی که در نهاد خودش هم هست و «سنگ را به همانجایی بر می گرداند که از آنجا آمده». عدالت باید زنده بماند.
استفاده از نریشن که به صورت نامه های کریس برای مادربزرگش روی فیلم شنیده می شود اضافی به نظر می رسد اما با وجود این، فیلم که با بودجه ای متوسط و در فیلیپین ساخته شده، با فیلمبرداری «رابرت ریچاردسون» و در کنار تنظیمی که «ساموئل باربر» روی «Adagio for Strings» کرده، ما را در جنگلهای مرطوب و باران خورده ویتنام و در میان مارها و مورچه های سرخ و سیاه از خود بی خود می کند.
سینما برای استون فقط سرگرمی نیست او با فیلمهایی که می سازد موضوع را تجزیه و تحلیل کرده و برخلاف بسیاری از همکارانش حکم صادر می کند. حساس بودن او به مسائل پیرامون و نگاه جهتدارش او را از بسیاری از کارگردانان معاصر جدا کرده و یگانه بودن ستایش برانگیزی را شایستهاش می کند. او با فیلمش تمام کلیشه های فیلمهای جنگیِ تا آن زمان آمریکا را کنار می گذراد. دشمن ضعیف نیست. اتفاقا با وجود امکانات کمتر، بسیار باهوش و قدرتمند است. سرباز آمریکایی برای نجات مردم کشور مقابل نمی جنگد بلکه تجاوز می کند، می سوزاند و بی گناه را میکشد. و در پایان این آمریکاست که جنگ ویتنام را به دلیل اختلافات درون صفوف خود و بی انگیزگی سربازانش، که در متن جنگ بودند، برای پایان رساندن راه، می بازد. آنجا که کریس مجروح سوار بر هلیکوپتر و در حال ترک ویتنام می گوید: «الان که به گذشته نگاه می کنم، می بینم که ما با دشمن نجنگیدیم، ما با خودمون جنگیدیم. و دشمن در درون خود ما بود.»
یاسین پورعزیزی