آرش عباسی مدیر روابط عمومی تئاتر شهر، نویسنده، کارگردان و بازیگر که تحصیلاتش را در رشته ادبیات نمایشی به پایان برده است. تاکنون نمایشنامههای زیادی نوشته که بیشتر آنها توسط خودش یا کارگردانهای دیگر به روی صحنه رفتهاند. از جمله ورود آقایان ممنوع، پیچ تند، داستان عامه پسند، زیرزمین و لابی. با او پیرامون نمایش «آفتاب از میلان طلوع میکند» که هم اکنون در حال اجرا در تئاتر شهر است، گفتگو کوتاهی کردیم که میخوانید.
** آقای عباسی از لحاظ شما وطن چیست، وطن کجاست، و تعریف شما از آن چیست؟
یکی از شخصیتهای نمایش من تعریفی از وطن ارائه میدهد و میگوید: «وطن آن جایی است که دل آدم خوش باشد» من معتقدم دل آدمها در وطن خودشان شاد است. جایی که به دنیا آمدهاند و رشد میکنند. قصه نمایش من درباره مهاجرت است و هر کدام از شخصیتهای نمایش برخورد خاص خود را از شرایط دارند. از این جهت دو دسته میشوند. دستهای معتقدند باید بروند و آفتابشان از جایی دیگر طلوع میکند، و دسته دیگر آنهایی که فکر میکنند باید بمانند و همان جای زندگی کنند که به دنیا آمدهاند.
** به نظر میرسد تردید بین رفتن و ماندن تا پایان نمایش باقی میماند و در نهایت باز این سوال را باقی میگذارد که باید رفت یا ماند؟
من همیشه دوست داشتهام فقط نظرات مختلف را نشان دهم دیگر با مخاطب است که بپذیرد کدام دسته درست میگوید و کدام دسته غلط.
** در این نمایش شرایط هر دو دسته را برای مخاطب چنان پیچیده و سخت کردهاید که مخاطب کمی دچار سردر گمی می شود و قادر به تصمیم گیری نخواهیم بود. شما به عنوان نویسنده هیچ جانبداری ندارید؟
صد درصد دارم. در پس ذهن من همیشه نظر شخصیام وجود دارد. همیشه نویسنده نظراتش را در دهان کسانی میگذارد که بیشتر از همه دوستشان دارد. شخصیتهایی که به نوعی نماینده نویسنده هستند. من در این نمایش شخصیتی دارم به نام شیوا که میگوید:« دارم میروم» اما در نهایت میبینیم که آن کسی که میماند شیواست. شیوا کنار کسی که به شکلی زخم خورده شیواست بر میگردد و اوست که ماندن را به رفتن ترجیح میدهد.
** قصه این طور شروع میشود. مردی که به خلاف آرایشگاه زنانه دارد از شهرستان خود فرار کرده به تهران میآید و وارد خانوادهای میشود که تصمیم دارند از ایران بروند. فرزندی دارند که به جنگ فرستادهاند و مادر پیری که در انتظار مرگ است. دسته اول آدمهایی که مسئولیت جنگ و شرایط بد اجتماعی را قبول نمیکنند و میروند و دسته دیگر که میمانند. اما در نهایت این گروه دوم نیز از بین میروند. جهانگیر برادرش را در جنگ از دست میدهد، زنش ایران را ترک میکند، پسرش میمیرد، احتمالا مادرش از غصه دق میکند و خودش کارش را از دست میدهد. پس ماندن به چه بهایی وقتی ماندن تو تاثیر مثبتی به بار نمیآورد؟ همین است که مخاطب در نهایت باز با این پرسش ماندن یا رفتن رو به رو میشود.
من بخش عمدهای از کارم را به حساب تقدیر میگذارم. تقدیر در این اثر پر رنگ تر از آثار دیگرمن است. به هر حال یک خانواده دارند تلاش میکنند بچهای را که هنوز به سن قانونی نرسیده نجات بدهند تا آینده بهتری پیش رو داشته باشد. نقشه میکشند و طراحی میکنند و برنامه ریزی دارند اما در نهایت میبینیم که بچه نه در جنگ و مصیبتهای اجتماعی بلکه در همان خانه امن از بین میرود. یعنی دست تقدیر او را از بین میبرد و نمیگذارد به آینده برسد. از سوی دیگر پدر این فرزند که جنگ کاسبیاش را رونق بخشیده و وسوسهاش کرده است که بماند، حتی حاضر میشود زنش را با مردی که خیلی هم به او اطمینان ندارد قاچاقی به خارج از ایران بفرستد اما دست از شرایط استثناییاش بر نمیدارد. شرایطی که روز به روز بر رونق کارش میافزاید بدون این که فکر کند ممکن است فردا صلح شود و کاسبی او تعطیل شود. اما بعد از بیست و شش سال او را میبینیم که زمین گیر و تنها مانده است و نمیتواند از خودش دفاع کند و فقط به خاطراتی فکر میکند که ذره ذره او را نابودتر میکنند. اینها همه تقدیری است که گریبانگیر او شده است.
** نمایش شما در دو خط زمانی و دو داستان مجزا اتفاق میافتاد. شخصیت شیوا در خط دوم داستان هیچ وقت در فلاش بکهای خط داستانی اول حضور نداشت. هیچ کجا در زمانهایی که به گذشته رجوع میکردیم شیوا را نمیدیدم. با این حال شیوا شخصیت کلیدیای بود که در کودکی عاشق فرزند این خانواده بوده و همیشه در کنار سیاوش دیده میشده است و حتی سیاوش با طرح و نقشه او کشته میشود. این بود که ذهن مخاطب، ناخودآگاه دلش میخواهد به شیوا به عنوان یک عنصر استعاری فکر کند. نقش استعاری شیوا مثل مادر- وطنی میماند که فرزندانش را از فرط دوست داشتن میکشد. درباره این موضوع توضیح بیشتری بدهید.
شیوا اولین شخصیت نمایش است که معرفی میشود. آدمی است که میخواهد رازی را بر ملا کند. میگوید دارم میروم به جایی که بیست و شش سال پیش اسمش را برای اولین بارشنیدم. زمانی که فقط دوازده سال داشتم. الان او سی و نه ساله است. قبل از این که عازم سفر شود آمده است با جهانگیر حرف آخر را بزند. بعد وارد گذشته جهانگیر میشویم. در گذشته جهانگیر، دیگر شیوا حضور ندارد. شیوا با پسر جهانگیر ارتباط دارد در بچگی با نقشه به او قرص میخوراند و سیاوش میمیرد ولی ارتباط این دو همچنان باقی میماند تا زمان حال. شیوا برای کشتن سیاوش دلیل دارد و میگوید مادرم به همین شیوه پدرم را نگاه داشت.
** چرا شیوا را در فلاش بکهای جهانگیر حذف کردید؟
سعی کردم در فلاشبکها از قراردادهای کلیشهای و رایج پرهیز کنم. فضایی که شیوا را در آن میبینیم فضای گذشته صرف نیست. فضایی است بین گذشته و حال. چیز معلقی است که تمام این سالها شیوا با آن درگیر بوده است. برای همین از بازیگر کودک استفاده نکردم. شیوا حتی حالا هم که به سنی رسیده است همچنان دارد همانطور با سیاوش زندگی میکند. شاید به همین دلیل صحنه اول را با نشان دادن سیاوش شروع نکردم. فکر میکردم هنوز تماشاچی باور ندارد که شیوا هنوز هم با سیاوش ارتباط دارد. من فقط صدایش را آوردم. اما برخورد شیوا با صدا برخورد غریبی نیست. در قطعات بعدی سیاوش را میبینیم ولی این قطعات چیزی است بین گذشته و حال. برای همین هم لحظاتی بچه میشود و لحظاتی در قالب خودش در سن سی و نه سالگی قرار میگیرد. این نقش برای من خیلی نقش خاص و مهمی بود. شاید کوتاه به نظر برسد اما مدام فکر میکردم چه بنویسم که فقط ربط دهنده صحنهها به هم نباشد بلکه خودش قصه جداگانهای باشد که به تنهایی حرکت میکند و در نهایت به گرهگشایی ویران کننده نهایی میرسد.
** شما سیاوش را قبل از رفتن میکشید. یعنی سیاوش چه میماند و چه میرفت در نهایت کودکیاش را از دست میداد. چرا نخواستید با زنده نگه داشتن سیاوش امیدی برای نسلهای آینده باقی بگذارید؟
نمیدانم. چون احساس میکردم داستان زمانی تکمیل میشود که این مسئله پیش بیاید. بازگشت و ماندن شیوا باید ختم به راز بزرگی میشد. چیزی مثل قتل. در واقع شیوا قتل کرده است. همه گمان کردند سیاوش از سر بچگی قرص خورده است. هیچ کس فکر نکرد همبازیاش به خاطر عشق، به او قرص خورانده تا نگهش دارد. در دیالوگی میگوید: «عشق مال زنهاست. بزرگترین مردها نمیتوانند به اندازه کوچکترین زنها عاشق باشند» این جمله کلیدی بود که بدانیم حتی سیاوش هم مثل باقی آدمهای نمایش از ماجرا پرت است و چشمش را میبندد و واقعیتها را نمیبیند و برعکس چقدر شیوا در اوج بچگی اما پر از احساس است که تصمیم میگیرد یک چنین کاری خطرناکی انجام دهد. شیوا هیچ وقت دیده نشد. حتی خود شیوا به سیاوش میگوید: «هیچ کس در خانه شما من را نمیدید. من فقط مشقهای تو را مینوشتم» برای همین هم نخواستم در فلاش بکهای جهانگیر شیوا آورده شود. چون جهانگیر و خانوادهاش هیچ وقت او را نمیدیدند. حتی سعی کردم تک تک دیالوگهای سیاوش را طوری بنویسم که بی طرف و خنثی از عشق باشد. انگار هیچ نمیفهمد.
** چقدر جنگ و یک چنین فضاهایی را تجربه کردید؟
من جنگ را تجربه نکردم. خاطراتی که از جنگ دارم به سالهای بمباران بر میگردد که من فقط هفت سال داشتم وما مجبور بودیم یک زندگی روستایی وبیابانی را تجربه کنیم. ما از شهر بیرون رفته بودیم و با سایر فامیل درمزرعهای که داریم زندگی میکردیم. آن دوران برای من دوران خاطرهانگیزی است. همه دوستان و آشنایان و فامیل یک جا جمع بودیم. روزهایی که هواپیما میآمد تا شهر را بمباران کند اضطراب شدیدی داشتیم که نکند ما را هم بزند. این ترس و دلهره همیشه با من مانده است. برای همین فکر میکنم هرجایی بتوانم باید از آن حرف بزنم. اگر از سلطان و شبان اسم میبرم و در کار نشان میدهم برای این است که این صحنهها مثل روز برایم روشن است و هنوزهم که هنوزاست جلوی چشمم مانده است. من خیلی اهل کارتون نبودم برای همین یادمهست یک هفته انتظار سخت میکشیدیم تا این سریال شروع شود و وقتی که در دقایق اول برق میرفت انگار یک عالم غم روی سرمان میریخت و جنگ اعصاب شروع میشد.
** طراحی صحنه شما ساختمانی نیمه کاره و ویران را نشان میداد که در عین حال که تازه بنا شده اما هیچ وقت تکمیل نشده است.
بله. داخلش خیلی شیک است اما زیر بنای آن ساخته نشده است. یک خانه نیمه کاره است و نشان دهنده شکاف عمیقی است بین این خانواده. شکافی که هرگز پر نمیشود و عاقبت هم از هم میپاشد.
** نمایش شما با هیچ امیدی به پایان میرسد. این همه ناامیدی از کجا ناشی میشود؟
خیلیها که نمایش را میبینند، میگویند نمایش تلخی است. من سعی کردم با تکههای طنزی که در آن گذاشتهام از تلخی آن بکاهم اما در نهایت قبول دارم که ضربه نهایی، ضربه تلخی است اما فراموش نکنیم ما داریم در مورد سالهای تلخی حرف میزنیم. آن سالها اصلا سالهای خوبی نبود. ترس، بمباران، اضطراب و موشک باران دنیای من از آن سالهاست. من اصلا هیچ چیز شیرین و دلپذیری در آن پیدا نکردم به جز همان سریال سلطان و شبان.
افسانه شفیعی