چرا كسي تو را نميشناسد؟ نام تو، نام كوچكي نيست؛ "دريا " در ابتداي نام توست! دريا كه كوچك نيست. كسي نيست كه دريا را نشناسد، اما تو چرا اين قدر گمنامي؟ نام تو، دريا را به ياد ميآورد، "بهمنشير " را به ياد ميآورد و "كوي ذوالفقاري " آبادان را.
به گزارش هنرنيوز به نقل از فارس ، متن زير روايتي است از حبيب احمدزاده كه در كتاب «داستانهاي شهر جنگي» كه با قلم و بياني شيوا، حماسه بزرگ مرد آبادان «درياقلي سوارني» را روايت كرده است.
چرا كسي تو را نميشناسد؟ نام تو، نام كوچكي نيست؛ "دريا " در ابتداي نام توست! دريا كه كوچك نيست. پهناور است و عميق، زلال است و مواج. كسي نيست كه دريا را نشناسد، اما تو چرا اين قدر گمنامي؟
كساني كه نام تو را در كتابي خواندهاند و يا تو را ميشناسند، انگشت خود را بالا بگيرند و ما كه تو را نميشناسيم، آرام سر خود را پايين بيندازيم. نام تو، دريا را به ياد ميآورد، "بهمنشير " را به ياد ميآورد و "كوي ذوالفقاري " آبادان را.
در آن نيمهشب، ارتش بعثيها چقدر راحت با قطع كردن نخلهاي قشنگ كوي ذوالفقاري روي بهمنشير پل ميزنند و بي سروصدا به اين طرف آب ميآيند تا محاصره آبادان را كامل كنند و آبادان هم بسان برادر دوقلويش، خرمشهر و مانند يك سيب سرخ در دامن خودخواهشان بيفتد اما ضرب شست بچههاي سبزگون خرمشهر به آنها اين درس را داده بود كه بايد منطقهاي آرام را براي ورود به آبادان انتخاب كنند.
كوي ذولفقاري آن شب چقدر آرام بود. ما مدافعان كمشمار شهر، كيلومترها آن طرفتر در ميان دو پل ورودي شهر - پل ايستگاه هفت و ايستگاه دوازده - انتظار ورود بعثيها را ميكشيديم؛ ولي سروكله دشمن از لابهلاي نخلهاي خوشقامت كوي ذوالفقاري پيدا شد. بعثيها ميدانستند كه جنبندهاي ميان خانههاي منهدم شده آنجا نيست. اما گمان نميكردند كه در ميان آن همه ماشينهاي اوراق شده در گورستان اتومبيلها، پيرمردي به نام تو، به نام تو "درياقلي " هنوز با دوچرخهاش زندگي ميكند؛ پيرمردي كه دريا در ابتداي نام اوست؛ درياقلي اوراق فروش! آن شب هيچ چشمي جز چشمان تو آنها را نديد. تو ميدانستي كه چند شب پيش خرمشهر از دست رفته و بعثيها روي آسفالت جادههاي اصلي ورودي به شهر آبادان، خاك پوتينهاي خود را ميتكاندند.
ما نميدانستيم بعثيها با عبور از جادههاي ماهشهر و آبادان - اهواز راهها را بستهاند و چقدر از مردم ما به دست آنان اسير شدهاند. امشب كه تو در لابهلاي آهنهاي زنگ زده اتومبيلها چشمت به بعثيها ميافتد، ميفهمي كه نوبت شهر توست؛ آبادان!
آرام خودت را در دل سياهي شب جابهجا ميكني و دستانت فرمان دوچرخه را لمس ميكند. روي زين كه جابهجا ميشوي، ركاب ميزني. پيرمرد چه ركابي ميزني! تو كه عضلههايت جاني ندارد. آرامتر خسته ميشوي، نفست بند ميآيد، در نيمه راه ميمانيها!
اما نه! ركاب بزن، بعثيها با جاده "خسروآباد " چهار كيلومتر فاصله دارند؛ يعني با تنها جاده تسليم نشده شهر و تو تا مقر سپاه آبادان نه كيلومتر فاصله داري. ركاب بزن! هر كه زودتر برسد تاريخ را عوض خواهد كرد. اگر بعثيها به جاده خسروآباد برسند، همه كناره ايراني اروندرود در دستشان خواهد بود و آنان به تمام ادعاهاي مرزي خود خواهند رسيد.
ركاب بزن درياقلي! بعثيها براي بلعيدن آبادان بي سروصدا آمدهاند. آنان تو را نديدهاند. اي كاش به جاي دوچرخه يك موتور داشتي يا نه! اي كاش در ميان گورستان ماشينها، يك ماشين زنده ميشد، فقط يك ماشين و تو راحت پشت فرمان مينشستي و ميآمدي به مقر سپاه آبادان. نه! آن شب اگر تو ماشين هم داشتي در كنار بزرگترين پالايشگاه خاورميانه كه حالا دارد ميسوزد، يك ليتر بنزين هم دم دستت نبود كه در حلقوم اين ماشين بريزي، پس ركاب بزن درياقلي ... ركاب بزن!
خيال كن كه داستان "ماراتن " يك بار ديگر تكرار شده است، نه از افسانه خيالي آن مرد يوناني، در هزاران سال پيش كه خبر لشگركشي ايرانيان را با دوندگي به مردمش رساند و تا امروز مسابقات دوندهگي ماراتن، اين سختترين دوي استقامتشناسي انسان در مسابقههاي المپيك جايي براي خود باز كرده است. دريا، امشب كسي براي تشويق تو در اين مسير نه كيلومتري نايستاده، تو تنهايي، ركاب بزن درياقلي! اگر بعثيها پا روي پدال گاز تانكها بگذارند كار ما هم تمام است.
در اين نيمهشب پاييزي نگذار تركشهاي تيزي كه روي جاده آوردهاند مزاحم ركاب زدن تو شوند. نگذار امشب تركشهاي سرخ و سوزان اين همه گلوله توپ، كه سينه آبادان را ميدرد، سينه تو را هم بدرد. برو درياقلي! بگذار ما فردا بدانيم تو چه كردهاي. برو درياقلي! چشمان ما طاقت گريه براي آبادان ندارد. نگذار فردا صبح وقتي دشمنان ولگرد از كنار دوچرخه تركش خورده تو ميگذرند و جنازه غرق به خون پيرمردي را كه دريا در ابتداي نام اوست ميبينند، ندانند كه مقصد اين دوچرخه سوار كجا بوده است؟
برو درياقلي... ابراهيم ما همه آتشها را براي تو گلستان خواهد كرد. از نور خيره كننده انفجارها، امتداد جاده را خوب زير پلكهايت نگهدار.
ركاب بزن درياقلي! سريعتر از آن درجهدار دشمن كه پا بر پدال گاز تانك فشار ميدهد. فاصله اين تانك قلدر و بزنبهادر نصف فاصله تو با مقر سپاه است كه برادر "حسن بنادري " فرمانده عملياتي آن است.
ركاب بزن! اين برقها، برق فلاش دوربين نيست، برقي است كه از شكمش آتش مرگ بيرون ميريزد. خدا را چه ديدي؟ شايد براي هر ركاب فرشتههاي خوشنويس دارند برايت مينويسند. اين نوشتهها را زياد كن، پسانداز كن، تو كه در دنيا چيزي نداري.
قبل از جنگ، آن روزها كه هنوز موهاي سپيد روي سر و صورتت اين قدر سپيد نبود، هم چيزي نبود، هم چيزي نداشتي و حتي شايد نه براي جهان باقي، ولي امشب عنايت معبود به تو اين امكان را داده، تا همچون حر، دليل ديگري بر خلقت انسان خطاكار باشي.
ركاب بزن درياقلي! امشب امانتي به بزرگي كوه روي شانههاي تو است. آن را به بچههاي امشب برسان. امشب و در اين ميدان، از آدمهاي پرمدعا خبري نيست! سرمايه صداقت تو، امشب كار دستت داده است. تو و دوچرخهات انتخاب شدهايد. بگذار امشب خدا به فرشتهها فخر بفروشد و بگويد؛ "بنده مستضف مرا ميبينيد؟ "
در آيينهاي كه به فرمان دوچرخهات جفت شده نگاه كن! ببين چقدر جوان شدهاي. اين باد پاييزي همه چين و چروك صورتت را با خود برده است. موهاي سفيدت يك دست سياه شده. مثل شبق.
خون جوشان جواني در رگهايت دويده. اصلاً خستگي دور و برت نميگردد. چه رازي در اين نه كيلومتر است كه تو را جوان كرده است؟ آيا تو هم به عشق حضرت روحالله جوان شدهاي؟
پا بزن درياقلي! تا چند دقيقه ديگر جلو دژباني سپاه از اسب آهنين خود فرود ميآيي و بيآنكه نفسنفس بزني، با صداي محكم و مردانه ميگويي: "فقط با برادر حسن بنادري كار دارم. " حسن زير نور چراغ قوه دژباني جوان تو را ميبيند، ميشناسد ولي اصلاً تعجب نميكند! سر حسن داد ميزني: "... از كوي ذوالفقاري آمدند... " و حسن در جا خشك ميشود.
در يك چشم به هم زدن مقر سپاه در هم ميريزد. تازه اول كار است. دوباره بايد برگردي. براي جواني مثل تو كه سخت نيست. پا به پاي بچههاي سپاه ميآيي و از دور محل ورود بعثيها را نشان ميدهي. بچهها چه آتشي سر بعثيها ميريزند! جنگ بودن و نبودن آغاز ميشود. تو چه كيفي ميكني درياقلي!
صبح كه آفتاب اولين تيغه نورانياش را روانه زمين ميكند، بعثيها به جاي رسيدن به جاده خسروآباد به پشت رودخانهي بهمنشير برميگردند اما جنازه بسياري از آنان مثل تاول روي پوست شفاف آب رودخانه باد كرده است.
بعد از آن نه كيلومتر، زندگي تو دگرگون ميشود. پيش بچهها ميماني. همه سنگرها خانه تو است. با همه تركشها و گلولهها آشنا ميشوي؛ اما آن طور كه تقدير رقم زده تركشي براي قطع پايت ميآيد و كار خودش را ميكند و مدتي بعد هم زوزه آن گلوله توپ روي ورقه زندگي پر رنج و محنت زمينيات ميكشد، تا هزار كيلومتر دورتر از موجهاي آهنگين بهمنشير، نخلهاي بيسر ذوالفقاري و مردم مهربان شهرت، غريبانه و گمنام در قطعه 34 رديف 92 بهشت زهراي تهران، براي هميشه خستگي ركاب زدنت در آن شب سرنوشتساز را از تن به در كني، در زير سنگ شكسته سياهي، تنها و فقيرانه، با نامي بزرگ "شهيددرياقلي سوراني "...
حالا ما كه تو را نميشناسيم، اما مجسمه پيرمرد و دوچرخهسواري را در ميدان اصلي آبادان ميبينيم؛ ميدانيم تويي. نگو كه نيست! هست، يعني بايد باشد تا ما تو را بشناسيم. ما هر سال در سالگرد حماسه ذوالفقاري، در آبانماه، به آبادان ميآييم تا شاهد دوچرخهسواران خوش اخلاقي باشيم كه به ياد تو آن نه كيلومتر را ركاب ميزنند تا به مقر سپاه برسند. نگو كه نيست، هست! وقتي ما دلمان چيزي را بخواهد هست، نگو كه نيست درياقلي، هست!