تعريف فرهنگ به ماهيت عبارت است از: امور مورد اتفاق و پذيرش جامعه كه نه تنها مورد پذيرش بوده، بلكه به هنجار نيز تبديل گرديده به اين معنا كه معيار ارزشگذاري در جامعه قرار گرفته است.
تعريف فرهنگ به مصاديق و موضوعات عبارت است از سه مقولهي: اعتقادات يا باورها، اخلاقيات يا ارزشها و رفتارها، كه نمادها دنباله و امتداد اين ارزشها و الگوها ميباشد.
تعريف فرهنگ به اثر عبارت است از: تأثير فرهنگ به گونهاي كه بين شاخصهاي مذكور تفاهم ايجاد نمايد.
در بخش دوم دربارهي تحليل فرهنگ و چگونگي شكلگيري و نسبت آن با عناصر قدرت، ثروت، تمايل مردم و دين و اساساً اينكه فرهنگ امري خودساخته يا پيشساخته است، بحث گرديد.
همچنين دربارهي تحليل فرهنگ از سه منظر ماركسيستي، ليبراليستي و اسلامي بحث و گفتوگو به عمل آمد.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمين و صل الله علي سيدنا محمد و اله الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين اللهم وفقنا لما تحب و ترضي
بحثي را با موضوع فرهنگشناسي در دو قسمت تقديم دوستان خواهيم كرد. در يك قسمت بحث تعريف فرهنگ و در قسمت ديگر تحليل فرهنگ را مورد بررسي قرار خواهيم داد و تعريف فرهنگ بر اساس قاعده و روش پيشنهادي مشخص از سه زاويه انجام خواهد يافت و تحليل فرهنگ نيز با سه گرايش فكري متفكران سوسياليستي، غربي و اسلامي تقديم حضورتان ميگردد.
قبل از اينكه به متن اصلي بحث بپردازيم توجه به اين نكته حائز اهميت است كه اصولاً ضرورت و اهميت توجه به اين موضوع ذهني و انتزاعي چيست؟
شايد براي حضار اين مجلس كه در عرصهي فعاليتهاي فرهنگي حضور فعالي دارند توضيح اين معنا خيلي ضروري نباشد، اما ذكر ابعاد اهميت پرداختن به اين موضوع براي افرادي اهميت دارد كه ممكن است بهطور غير مستقيم با اين بحث مواجه شوند.
بحث فرهنگ به اعتقاد بنده از بحثهاي پايهاي است كه در بسياري از مقولات علمي ـ اجتماعي مطرحشده در جامعهي ما بهويژه بعد از انقلاب مورد توجه قرار گرفته و بهعنوان بحثي پايه، مبنايي و تعيينكننده محسوب ميشود اصولاً انقلاب ما انقلابي فرهنگي بوده است بهدليل اينكه پيامدار آرماني جديد براي بشريت بوده و مدعي اين بوده است كه زيست اجتماعي بشر ميتواند مبتني بر فرهنگ ناب اسلامي كه ريشه در تعاليم وحياني دارد انجام بپذيرد به همين دليل در زير مجموعهي مباحثي كه در جامعه مطرح بوده و هست نيز مقوله فرهنگ از اهميت زيادي برخوردار ميباشد و لذا ما با يكسري عناوين مهم روبرو ميشويم كه وارد و خارج شدن در آنها متكي به داشتن تلقي روشن و واحدي پيرامون مفهوم فرهنگ است در بخشي از جامعه، بحث تهاجم فرهنگي و تبادل فرهنگي مطرح بوده و ميباشد.
براي اينكه بدانيم در عرصه فرهنگ چه موقع تهاجم و چه موقع تبادل واقع ميشود قهراً بايد بدانيم فرهنگ چيست؟ تا بدانيم تهاجم و تبادل در عرصهي فرهنگ يعني چه؟ در بحث توسعه و فرهنگ ميتوان سؤالاتي نظير اينكه: آيا اولاً اين توسعه، توسعهي همهجانبهاي است يا خير؟ و دوم اينكه فرهنگ خاصي بر توسعه حاكم است يا اين توسعه بدون پشتوانه نظري و فرهنگي معين در حال انجام است؟ بنابراين ميتوان اظهار نمود كه بحث فرهنگ توسعه از يك سو و توسعهي فرهنگي از سويي ديگر دو موضوع با اهميت و قابل توجه است كه هر دو منوط به دانش ما از جنس و مقولهي فرهنگ است كه بسته به اين شناخت، توسعه يا ارتباط آن با الگوهاي توسعهي جامعه شكل ميگيرد. براي بعضي نهادها بحث مديريت فرهنگ ديني مطرح ميباشد يعني در عرصهي فرهنگ ديني سعي دارند تا هدايت و مديريت اين عرصه را به سهم خود بر عهده بگيرند. لذا اين بحث مطرح ميشود كه آنچه ميخواهيم آنرا مديريت كنيم چيست؟ و اساساً اين بحث معين ميكند كه آيا فرهنگ مقولهاي مديريتپذير ميباشد يا خير؟ كه خود از مباحث مهم جامعهشناسي است و در ساليان اخير بحث از جهانيسازي فرهنگي مطرح شده و سؤالاتي را هم به دنبال خود دارد كه آيا فرهنگ ما قابل جهانيشدن ميباشد يا خير؟ و همچنين بايد به دنبال جهانيكردن فرهنگ خود باشيم يا خير؟ و ديگر اينكه بايد چندگانگي فرهنگي را در درون جامعه بپذيريم يا خير؟ هرچند مقوله جهانيشدن متناسب با موضوع خود مسائل خاص خود را به همراه دارد اما در اين موضوع پايه پرداختن به مسأله شناسايي خود فرهنگ است. در جايي ديگر بحث مهندسي فرهنگي مطرح است به معني اينكه آيا ميتوانيم فرهنگ را بهعنوان موجودي بالنده، پوينده و متغير موضوع نظر قرار دهيم؟ و همانطوريكه هندسهي ساختماني را پيشبيني ميكنيم و بر اساس آن هندسه و طراحي، ساختمان را بنا ميكنيم آيا در عرصهي فرهنگ هم چنين است يا خير؟ و همچنين در بحث تمدن و فرهنگ چطور؟ و ديگر اينكه آيا جامعه با افول فرهنگي روبرو هست يا خير؟ فرهنگ چيست كه بدانيم با افول يا با تعالي فرهنگي روبرو شدهايم؟ و مسائلي از اين قبيل كه به همين مقدار بسنده ميكنيم كه هركدام از اين موضوعاتي كه بيان شد به تنهايي در عرصهي فرهنگ موضوعات تعيينكنندهاي است و نه تنها در عرصهي فرهنگ بلكه در عرصهي سرنوشت كشور هم دخيل است و هر جمعي از نخبگان و فرهيختگان كه بخواهند به هركدام از اين مسائل بپردازند مدخل، مطلع و پايه بحث آنها حتماً بحث فرهنگ و فرهنگشناسي است و اگر نخبگان جامعهي ما پيرامون اين مسأله كه فرهنگ چيست؟ و تحولات فرهنگي كدام و چگونه است؟ و اينكه اگر نايل به نوعي تفاهم نسبي نگردند، طبيعتاً زمانيكه راجع به فرهنگ توسعه معنايي را اراده ميكنم و شما هم معنايي ديگر را اراده ميكنيد، به نتيجه نخواهيم رسيد و نيز گاهي بنده از جهاني شدن فرهنگي دفاع ميكنم و شما هم در مقابل انكار ميكنيد و بعد در نهايت نميدانيم آن چيزي كه محل نزاع ماست، كدام است؟ بنابراين اين بحث با آنكه به يك معني ابتدائاً بحثي كلاسيك و آكادميك به نظر ميآيد، اما به اعتبار آثار و پيامدهايي كه دارد، اگر توجه كنيم و آن ارتباط را در ذهن خودمان مرور كنيم اين بحث، بحثي با طراوت و كاربردي جلوه ميكند.
حال به دو قسمتي كه اشاره كرديم، خواهيم پرداخت: قسمت اول را به تعريف فرهنگ ميپردازيم؛ در خصوص تعريف فرهنگ خصوصاً در قرن بيستم با انبوهي از تعاريف روبرو هستيم اگر دايره المعارفها را ببينيم، كتابهاي جامعهشناسي و مردمشناسي را ببينيم، دهها و بيش از صد تعريف براي فرهنگ بيان شده است و بعضاً هـم تفاوتهاي قابل ملاحظهاي بين اين دو وجود دارد. بعضاً هم قدر مشتركهايي بين اين تعاريف به چشم مي خورد. حال وقتيكه ما با موجي از اين تعاريف روبرو ميشويم چگونه ميتوانيم تعريف بهينهاي را برگزينيم و يا خودمان تعريفي را ارائه كنيم. پيشنهاد اين است كه با اين پديده، روشمند برخورد كنيم و اعتقاد بنده حقير اين است كه مقداري از تشتّت تعاريف به لحاظ همين مسأله است كه مشخص نبوده كه آن تعريف چه بخشي از تبيين فرهنگ را هدف ميگيرد لذا بعضي تعاريف ناقصتر هستند و بعضي هم كاملتر و بعضي ديگر هم متناقض هستند اين روش در برخورد با تعريف فرهنگ كمك ميكند تا قدرت مقايسه، تفكيك و قضاوت پيدا كنيم.
روشي كه پيشنهاد ميكنيم اين است كه- البته اين روش اختصاص به بحث فرهنگ ندارد و در جاهاي ديگر هم قابليت كاربرد دارد چنانكه ما نيز از آن بهره گرفتهايم- هر پديدهاي را ميتوانيم از سه زاويه تعريف كنيم، زماني پديده را بنابر اثرش تعريف ميكنيم. بهطور مثال ميگوييم ميكروفون چيزي است كه صدا را منتقل ميكند و ليوان چيزي است كه با آن ميتوان آب خورد و اثري ويژه را براي آن شيء يا مفهوم تعريف ميكنيم. ميتوانيم تعريف پديده را بنابر اعتبار اجزاء و موضوعات انجام دهيم. ميكروفون چيزي است كه داراي اجزاي مشخصي است كه شامل جلد و سيستم الكترونيكي معيني در داخل آن وجود دارد و غيره .... شكل سوم از تعريف اين است كه نه به اثر (كاركرد) آن توجه مي كنيم و نه به موضوعات آن بلكه به ماهيت آن توجه داريم. ميگوييم موضوعاً و ماهواً چيست؟ اين تنوع تعريف را در تعاريف فرهگ مشاهده ميكنيم و البته تعريف كامل، آن است كه از هر سه زاويه تعريف صورت پذيرد. لذا تعاريفي كه فقط به قسمتي از موضوع پرداختهاند به همان ميزان مجمل ميشوند. لذا ابتدائاً بخشي از تعاريف را بيان ميكنيم و همراه مرور تعاريف، نقاط ضعف و قوت آن را هم مطرح ميسازيم: ابتدا تعاريفي كه فرهنگ را ماهيتاً تعريف كردهاند مورد توجه قرار ميدهيم:
دايره المعارف word book فرهنگ را اينگونه معنا ميكند كه «فرهنگ واژهاي است كه دانشمندان علوم اجتماعي آن را بر همهي طريقِ زندگي اطلاق ميكنند.» پس از نظر اين دايره المعارف فرهنگ يعني طريق زندگي و هرچه كه طريق زندگي را معين ميكند. ماهيت فرهنگ اين است كه طريق زندگي را بيان ميكند. نكتهاي كه اين تعريف به همراه دارد با اين پرسش روبرو هست كه آيا طريق زندگي با كل جامعه برابري نميكند؟ به عبارت ديگر اگر موضوع بحث را به جاي فرهنگ، اقتصاد قرار دهيم آنجا هم به نوعي، بخشي از طريق زندگي را تأمين يا بيان نميكند. بنابراين اين تعريف درست هست اما يكسري از مسائل را از دامنهي تعريف خود بيرون نميكند. دايرهالمعارف روسيه فرهنگ را به اين صورت تعريف ميكند كه تعريف بهتري است: «مجموعهاي از دستاوردهاي جامعه در زمينه مادي و معنوي كه از سوي جامعه مورد استفاده قرار ميگيرد» و اين دايره المعارف مادي را معنا ميكند و ميگويد: «مادي آن چيزهايي است كه در ابزارها تجلي پيدا ميكند و معنوي را مجموعه اخلاق، فلسفه، هنر ـ حتي فلسفه را نيز جزء دايرهي معنويات ـ ميداند. بنابراين بهنظر ميرسد اين زاويهي تعريفي، نسبت به زواياي ديگر، تعريفي كاملتر ارائه ميدهد. اما دايره المعارف ايتاليا فرهنگ را «مجموعهي شناختها و معلومات ذهني و اجتماعي» يعني در تعريف فرهنگ به مقوله «شناخت» محوريت ميدهد، يعني فرهنگ را به مجموعهاي از شناختها و ذهنيتها اطلاق ميكند.
از جهتي اين امر كه مقولهي شناخت در كار مفهومي و ارتباط مفهوميِ تعريف فرهنگ و كار فرهنگي يك ركن است، خود نقطهي مثبتي است. به عبارت ديگر تا پيام فرهنگي قالب مفهومي به خود نگيرد قابل انتقال نيست، بنابراين اگر شناخت را از فرهنگ بيرون كنيم اساساً كار فرهنگي امكان ندارد، از اين زاويه توجه درستي انجام شده است اما آيا تمام شناخت، همهي فرهنگ را تشكيل ميدهد؟ آيا ميتوانيم تمامي دامنهي فرهنگ را به شناخت محدود كنيم؟ اين مورد سؤال و ترديد است كه در بحثهاي بعدي بيشتر مشخص ميشود.
ويلسر، كه در اوايل قرن بيستم ميزيسته و اين تعريف را ارائه كرده، تمامي كاركردهاي اجتماعي به گستردهترين معناي آن فرهنگ نام دارد و بهطور نمونه زبان، زناشويي، نظام مالكيت، ادب و آداب، صناعات، هنر و امثال آن را ذكر ميكند. مشكل اين تعريف هم همان مشكل تعريف اول است كه دامنهي تعريف را بزرگ گرفته است و وسائل غير فرهنگي را كه حتي در مثالهاي خود او نيز وجود دارد مانند عصر مالكيت، صناعات و امثال آن را در دل خود جاي داده است يا اينكه در همان زمان يا قدري بعد از او، «بوس» فرهنگ را، «در برگيرندهي تمامي نمودهاي عادتهاي اجتماعي تعريف ميكند» اين تعريف هم فرهنگ را به «نمودها» محدود ميكند چرا فرهنگ را فقط به نمود عادتها محدود كنيم؟
به لحاظ اينكه بتوانيم به بحثهاي ديگر نيز بپردازيم، از اين تعاريف بهطور اجمالي ميگذريم. اين تعاريف، فرهنگ را موضوعاً يا ماهيتاً مورد توجه قرار ميدادند اما تعاريف ديگري نيز هستند كه در تعريف فرهنگ به اجزاء فرهنگ بيشتر توجه كرده اند كه بعضاً هم به اجزاي مشابه و مشتركي توجه كردهاند.
دايره المعارف word book در ادامه تعاريف خود، موضوعات را اينگونه بيان ميكند كه به نظر دانشمندان علوم اجتماعي «فرهنگ در برگيرندهي همهي انديشهها و تصورات ذهني و كل روشهاي انجام كارهايي است كه گروهي آن را ايجاد كرده باشند بنابراين هنرها، باورها، عقايد، عادات، ابتكارات، زبان، تكنولوژي و رسوم فرهنگ نام دارد» پس فرهنگ را به مصاديق و موضوعات فعاليت فرهنگي معنا ميكند و بايد ببينيم كداميك در تعريف فرهنگ باقي ميمانند و كدام خارج ميمانند و قدر مشتركي كه خواهيم داشت چه هست؟
دايره المعارف ژاپن فرهنگ را به اين عبارت تعريف ميكند: «دانش، هنر، مذهب و ثمره فعاليتهاي روحي انسان.» در اين تعريف نكتهاي وجود دارد كه مذهب را در كنار دانش و هنر به عنوان يكي از عوامل فرهنگي قلمداد ميكند كه بايد ببينيم آيا تلقي در فرهنگشناسي صحيح است يا خير؟
تعريف تايلور از فرهنگ- به نوعي مرجعيت پيدا كرده و ديگران هم به اين تعريف استناد كردهاند- «كليت در هم تافتهاي است شامل دانش، دين، هنر، قانون، اخلاقيات، آداب و رسوم و هرگونه توانايي و عادتي است كه آدمي از جامعه به دست ميآورد» در ذيل اين تعريف، ماهيت فرهنگ را تعريف كرده است يعني هرگونه توانايي و عادتي كه آدمي از جامعه كسب ميكند و در صدر تعريف هم مصاديق و موضوعات را بيان ميكند.
در كنفرانس تدابير فرهنگي كه در كتاب راهبردهاي علمي توسعه فرهنگي كه توسط يونسكو منتشر شده و آقاي فاضلي آن را ترجمه كرده است اينطور از فرهنگ تعريف ميكند «فرهنگ مجموعهاي تام از خصوصيات معنوي، مادي، فرهنگي و عاطفي است كه جامعه يا گروه اجتماعي را متمايز مي كند» پس فرهنگ آن چيزي است كه جامعه را از بقيه جوامع متمايز ميكند، هر چيزي كه جامعه را از ساير جوامع ديگر جدا ميكند فرهنگ است و در اينجا هم عموميتي در اين تعريف وجود دارد چنانكه تمايزات جامعه فقط منحصر به تمايزات فرهنگي نيست هرچند تمايزات فرهنگي نيز از عوامل مهم در اين مسأله بهشمار ميرود.
از نظريهپردازاني كه در قرن بيستم تعاريفي نسبت به فرهنگ دارند «بيگيني» است كه ميگويد: «هر فرهنگ شامل رفتار و انديشههاي كسب شده و يا پروردهشده فرد در جامعه است و همچنين شامل آرمانهاي عقلي، هنري، اجتماعي كه اعضاي جامعه به آنها اقرار دارند و براي همساني به آنها ميكوشند».
در قسمت سوم از تعاريف فرهنگ به اثر آن توجه كردهاند- بايد خاطرنشان كرد كه اين تفكيك بين تعاريف حاصل فكر ما است و تعريفكنندگان چهبسا توجه به اين تفاوت تعاريف نداشتهاند- دايره المعارف بريتانيكا كه از دايره المعارفهاي معتبر است در تعريفي ميگويد: «ويژگيهاي رفتاري نوع بشر همراه با ديدگاههاي عيني و مادي مؤثر در شكلگيري مجموعهي رفتاري او فرهنگ نام دارد» پس اين تعريف فرهنگ را به رفتار و عوامل مؤثر در شكلگيري رفتار محدود ميكند به همين دليل هم اين تعاريف ناقص است يعني فرهنگ فقط به شكلدهي رفتار محدود نميشود هرچند كه بخشي از فرهنگ محسوب ميشود.
دايره المعارف ژاپن چنين ميگويد: «فرهنگ تلاش براي استفاده از طبيعت يا منابع طبيعي براي بهتر زندگي كردن است.» پس كار فرهنگي كاري است كه به بهتر زندگي كردن مردم منجر ميشود. اين تعريف هم همانند تعاريف ديگر، انتقادي بر آن وارد است و آن اين است كه بهتر زندگي كردن فقط منوط به فرهنگ نيست.
دايره المعارف كالپه كه دايره المعارفي اسپانيايي است ميگويد: «فرهنگ وضعيت پيشرفت مادي يا معنوي قوم يا ملت است يعني هر چيزي كه به پيشرفت مادي و معنوي جامعه بينجامد، فرهنگ است. بنابراين اينجا فرهنگ را وسيعتر از خود معنا ميكند و حتي پيشرفتهاي مادي را جزء مقوله فرهنگي مي آورد، پيشرفت مادي مبتني بر فرهنگ انجام ميپذيرد اين درست است اما اينكه خود آن به معناي فرهنگ باشد به نظر ميآيد صحيح نباشد.
دالسون فرهنگ را «راه و روش مشترك زندگي يعني عامل سازگاري ويژه انسان با محيط طبيعي و نيازهاي اقتصادي خود ميداند» در صدر تعريف كه فرهنگ را راه و رسم مشترك زندگي معنا ميكند مشابه بعضي تعاريف ديگر است كه با نوعي عام نگري روبرو هست در ذيل تعريف با اين نقص روبروست كه نيازها را به نيازهاي مادي محدود ميكند. اين تعاريف كه ارائه شد فرهنگ را به اثر معنا كرده است. اما در نهايت از اين بحث ارائه شده چه نتيجهاي را ميتوانيم بگيريم؟ و چه تعريفي از فرهنگ را ميتوانيم مورد نظر قرار دهيم؟ با توجه به اين تعاريف و همچنين بر اساس نظريهي جامعهشناسي كه ميتوان داشت و ارتباطي كه بين فرهنگ با ساير ابعاد جامعه ميشود پيشبيني كرد ميتوانيم اينگونه فرهنگ را تعريف كنيم كه زمانيكه فرهنگ را ماهيتاً تعريف ميكنيم، ميگوييم فرهنگ يعني آن امور مورد اتفاق و پذيرش جامعه كه نه تنها مورد پذيرش هست بلكه تبديل به هنجار هم شده است.
تبديل شدن به هنجار به اين معنا است كه معيار ارزشگذاري در جامعه قرار مي گيرد. بنابراين زماني كه امري در جامعه بخواهد تبديل به فرهنگ شود از چند مرحله عبور مي كند: اولاً بايد شناخته شود و مورد سنجش قرار گيرد. آن امر شناخته شده بايد مورد پذيرش واقع شود. يعني همه بپذيرند كه اين امري مطلوب يا امري مطرود است و در قدم بعد آنچه را كه پذيرفتهاند در عمل به آن پايبند باشند با يك مثال اين مسأله را روشن ميكنيم: زماني كتاب قوانين راهنمايي و رانندگي را مطالعه ميكنيم و ياد ميگيريم و زماني ديگر ميپذيريم كه براي نظم اجتماعي بايد اين قوانين راهنمايي و رانندگي رعايت شود و در مرحلهي سوم اين پذيرش شكل عملي به خود مي گيرد يعني بر اساس آن قانون وضع ميشود و اگر كسي تخلف كند مجازات ميشود و اگر در جامعه كسي اين قوانيني را رعايت نكند عملي ضدفرهنگي، عملي ناهنجار و رفتاري ناپسنديده در جامعه تلقي ميشود بنابراين ماهيت فرهنگ عبارتست از «پذيرشهاي هنجاريافته جامعه» و موضوعات فرهنگي چيست؟ مجموعهي اين موضوعات كه عنوان شد اگر بخواهيم به شكل دسته بندي شدهتري آن را بيان كنيم به اين صورت است كه: «فرهنگ عبارتست از سه مقوله: اعتقادات يا باورها، اخلاقيات يا ارزشها و رفتار كه نمادها دنباله و امتداد اين اخلاق، ارزشها و الگوها هستند. به اعتباري خود آنها، امري مستقل نيستند، سايهي اين ارزشها، اخلاق و رفتارها نسبت به يك نمادهايي اتفاق ميافتد، يك نحو از پوشش خاص، يك نحو از غذاي خاص، يك نحو از محصولات فرهنگي خاص. اينها تبديل به نمادهاي فرهنگي ميشوند كه اين نمادهاي فرهنگي بر اساس الگوهاي رفتاري پذيرفتهشده يا بر اساس انديشههاي پذيرفتهشده يا بر اساس ارزشهاي پذيرفته شده مورد توجه قرار مي گيرند. نكتهاي در اينجا حايز اهميت است و آن اينكه اين سه مؤلفهاي كه ذكر شد هركدام و در مرحلهي بعد، كل مجموعهي آن رويهمرفته يك نظام را تشكيل ميدهند يعني نظامي از اعتقادات، توصيفات، باورها، اخلاقيات و نيز الگوهاي رفتاري بايد تصور كنيم و مورد توجه قرار دهيم نظامي كه داراي سطوحي است.
اينكه به نظام و سطوح در اين سه مقوله توجه ميكنيم، از اين جهت حايز اهميت است كه بعد كه ميخواهيم ارتباط و نسبت بين فرهنگ و دين را تبيين كنيم ميتوانيم معيار داشته باشيم مبني بر اين كه آيا نفوذ دين در فرهنگ چگونه و تا چه حدي است؟ و بالأخره اثري كه از فرهنگ و كار فرهنگي ميشود انتظار داشت عبارتست از ايجاد تفاهم نسبت به همين موضوعاتي كه عنوان شد، يعني مهمترين شاخصهي وجود فرهنگ غالب يا تشتّت فرهنگي در يك جامعه اين است كه ببينيم چقدر در آن جامعه تفاهم و چقدر عدم تفاهم وجود دارد؟ اگر در جامعهاي نسبت به مقولات مهم يا غير مهم اختلاف نظر بين فرهيختگان آن جامعه وجود دارد صحبت از فرهنگ ميشود و همين نمونههايي كه راجع به فرهنگ عنوان شد. اگر ديديم در جامعه نسبت به اينها ـ نسبت به اينكه در مقابل فرهنگ غرب چگونه بايد برخورد كنيم ـ اختلاف ديدگاههاي فاحش وجود دارد. اين مسائل نشان از عدم تفاهم در جامعه است و اين عدم تفاهم نشان از به وحدت نرسيدن و يكپارچه نمودن فرهنگ آن جامعه است. معني آن اين است كه فرهنگ آن جامعه از منابع متناوبي دارد تغذيه ميكند. اين بحثي است كه در فرهنگشناسي بيان كرديم و بنابراين تا اينجاي بحث در غالب تعريفي مشخص از فرهنگ تعريفي را بيان كرديم و اين بحث زمينهي ورود به بحث بعدي را فراهم مي كند كه بحث مهمتري است و آن تحليل فرهنگ است و در تحليل فرهنگ اين بحث را مي خواهيم مورد بررسي قرار دهيم كه فرض كنيم كه فرهنگ را شناختيم امّا مسأله مهم اين است كه تغييرات و تحولات فرهنگي چگونه اتفاق ميافتد و براي اين منظور بايد ارتباط فرهنگ را با يكسري از عواملي كه تحولات فرهنگي را رقم ميزنند، مشخص كنيم. يعني ارتباط فرهنگ با دين، ارتباط فرهنگ با قدرت، ارتباط فرهنگ با نظام سرمايهداري، ارتباط فرهنگ با تمايلات مردم و همچنين اينكه فرهنگ چيست؟ آيا فرهنگ تابع ارادهي قدرتمندان شكل ميگيرد؟ و آيا فرهنگ تابع ثروتمندان شكل ميگيرد؟ يا بايد شكل بگيرد؟ و آيا فرهنگ تابع خواست عمومي مردم شكل ميگيرد؟ يا بايد بگيرد؟ آيا فرهنگ امري بشري و خود ساخته است و يا فرهنگ امري متعالي و از پيش ساخته است؟ اساساً از پيش ساخته بودن فرهنگ در فرهنگشناسي معاصر جايگاهي دارد يا ندارد؟
اين مسايل مقولات بسيار مهمي است كه تأثير مستقيمي در تعيين تكليف نسبت به آن مقولاتي كه قبلاً بدان اشاره كرديم، نظير: مديريت فرهنگي، جهانيسازي فرهنگي، توسعه فرهنگي، فرهنگ توسعه و امثال آن به جاي ميگذارد. بر اساس اين منظور با سه گرايش فكري يا به سخن ديگر سه مكتب اين بحث را دنبال ميكنيم:
اول گرايش تفكر ماركسيستي در تحليل فرهنگ، دوم تحليل غربي از تحليل فرهنگ و سوم تحليل اسلامي فرهنگ است ـ حداقل آنچه كه پيشنهاد ماست و اعتقاد ماست ـ و طبعاً اين بحث و مجموعهي آنچه كه مطرح ميشود براي تبيين بيشتر و طرح مسأله است و براي اين است كه نخبگان جامعه اندكي به موضوع حساستر و متمركز شوند تا جامعه به سمت ايجاد تفاهم بيشتر نسبت به اين مسأله وارد شود و اينكه مفهوم فرهنگ هم همانند بعضي از مفاهيم ديگر در جامعهي ما ـ حداقل بعضي از قرائتهاي آن ـ مفهومي وارداتي است در اين بحث بيشتر مشخص ميشود چنانكه در مباحث قبلي هم تا حدودي مشخص شد. اما در تحليل و نگرش ماركسيستي به دليل اينكه خود اين نگرش ماركسيستي هم تحولاتي داشته و با دستكاريهايي هنوز هم مورد استفاده قرار ميگيرد خوب است كه به آن توجه بيشتري شود و جنبهي ديگري كه توجه به گرايشات ماركسيستي در تفكر فرهنگ را ضروري ميسازد، جنبهي تحقيقي و انتقادي است كه نسبت به تحليلهاي غربي از فرهنگ دارند كه بعضاً توجهات خوبي را صورت دادهاند هرچند در پيدا كردن راه به انحراف افتادهاند اما در جنبهي انتقادي و تخريبي بعضاً توجهات خوبي انجام دادهاند كه به بخشي از آن اشاره خواهيم كرد.
انديشهي ماركسيستي در تحليل فرهنگ از تحليل كهني است كه از خود ماركس آغاز ميشود و تفكر ماركس مبتني بر تفكيك جامعه به زيربنا و روبنا بود كه زيربنا را اقتصاد در نظر ميگرفت و در اقتصاد روابط و ابزار توليد وجود داشت و روبنا را ايدئولوژي و فرهنگ شكل ميداد، لذا فرهنگ را امري بشرساخته ميدانست كه تابع زيست مادي او شكل گرفته اين ايده را وقتي كه ميخواست روشن سازد، اين چرخه را تبيين مي كرد كه شيوهها و ابزار توليد بهگونهاي جبري متكامل و متحول ميشوند متناسب با تغييري كه در ابزار توليد اتفاق ميافتد ايدئولوژيها دستخوش تغيير ميشوند، ايدئولوژي چيست؟ ايدهاي است كه حاكمان يك جامعه بر جامعهاي تحميل ميِكنند.
اقليتي كه حاكم بر جامعهاي هستند، آن ايدههايي كه ضامن بقاي خودشان هست به عنوان ايدههاي عام و فراگير آن جامعه ارائه ميكنند و آن جامعه ميپذيرد و بعد از شكلگيري ايدئولوژي، فرهنگ مبتني بر ايدئولوژي درست ميشود و فرهنگ نيز ـ يعني مذهب، اخلاق، فلسفه، حقوق ـ مبتني بر آن شكل ميگيرد. بنابراين تحليل فرهنگ درانديشهي اوليهي ماركسيستي مبتني بر ارتباطي علت و معلولي بين زير و روبنا تحليل مي شود اما مقداري كه جلوتر ميآييم در فاصله بين سالهاي 1930 تا 1970 با مكتب فرانكفورت روبرو ميشويم كه جمعي از انديشمندان آلماني بودند و اين انديشمندان انديشه ماركسيستي را دستكاري كردند و تحولاتي در آن ايجاد كردند افرادي مثل تئودور آدورنو، ماكس هوركهايمر، هربرت ماركوزه، والتر بنيامين از افراد اين مكتب فرانكفورت بودند كه تفكر آنها در تحليل فرهنگ از انتقاد نسبت به فرهنگ حاكم در عصر روشنگري شروع ميشد و معتقد بر اين بودند كه علم و عقلانيت عصر روشنگري مبدأ امكان آزادي را براي بشريت به ارمغان نياورده است بلكه به شكل ديگري بشر را در بند كشيده و موجب سلطه تكنولوژيكي صاحبان سرمايه بر جوامع شده است به همين دليل- بعضي توجهات انتقادي آنها توجهات خوبي هست- از نظر اين افراد فرهنگ مدرن طريق و ابزاري است براي كنترل جوامع در دست صاحبان سرمايه و قدرت در غرب و به تبع در ساير جوامعي كه آنها نفوذ دارند.
بر اين اساس تحليلي كه آنها از شكلگيري فرهنگ در عصر حاضر ارائه ميكنند اين هست كه ميگويند نظام سرمايهداري در جوامع توليد ميل و نيازهاي كاذب مي كند و مردم را از ميل و نيازهاي واقعي منحرف ميكند و ذهن آنها را به اين مسايل بيتوجه ميكند اين نيازهاي كاذبي كه ايجاد شده توسط صنعت فرهنگ ارضاء ميشود يعني آن دستگاه فرهنگي كه مولّد محصولات فرهنگي است، كه نام آن را صنعت فرهنگ ميناميم. صنعت فرهنگ نيازهاي كاذب را پاسخ ميگويد نتيجه اين ميشود كه نيازهاي رقيب منزوي ميشوند، يك نحوه شبيهسازي و يكسانانگاري در جامعه حاكم ميشود و مصرفگرايي صنايع فرهنگي به شكل انبوه تحقق پيدا مي كند.
به اين ترتيب فرهنگ مدرن يا تودهاي مي تواند خود را جا بيندازد و تثبيت كند بنابراين بر اساس اين تفكر و فرهنگشناسي اين مكتب فرانكفورت، فرهنگ امري خودجوش نيست بلكه امري تحميلي است كه صاحبان قدرت و ثروت آن را تحميل ميكنند و طريق تحميل آنها هم صنعت فرهنگ است و فرهنگ را ابزار مشروعيت بخشيدن به نظام سرمايهداري قرار دادهاند بر اساس اين توجه كه به لحاظ نفيكنندگي، توجه درستي است ميبينيم كه مسأله تنوع و پلوراليزم فرهنگي در فرهنگ مدرن يا در پشت صحنه فرهنگ مدرن جايي ندارد، درست است كه در ظاهر دفاع از تنوع فرهنگي و آزادي در مقولهي فرهنگ و چندصدايي را به عنوان شعار مورد توجه قرار ميدهند اما اگر توجه كنيم كه خود نظام سرمايهداري هم به اين توجه رسيده است كه بقاي آن به بقاي فرهنگي است؛ بقاي آن اين است كه بتواند بر اساس عملكرد خود، فرهنگ سازي كند و فرهنگ متناسب خود را توليد كند چون اينگونه است بنابراين براي حفظ و بقاي خود دقيقاً انحصارطلبانه عمل ميكند البته در تفكرات پستمدرن مقداري دستخوش تغيير مي شود وليكن اجمالاً حداقل در دوران مدرن با اين پديده روبرو هستيم و به اين ترتيب توجه در تحليل فرهنگ در مكتب فرانكفورت شكل مي گيرد در امتداد اين نظريه، نظريه هژموني فرهنگي توسط گرامشي مطرح شد كه نقطهي عطفي در تحولات مطالعات فرهنگي محسوب ميشود. را به اين معنا مطرح ميكنند كه آن هدايت فكري و اخلاقي كه حاكمان نسبت به مردم اعمال ميكنند.
اين هژموني نام دارد وقتي كه اين واژه را به فرهنگ اضافه ميكنند به اين معنا است كه آن چيزي را كه به عنوان مقوله فرهنگ از آن ياد ميكنيم، هدايتشده به مردم القاء ميشود و توسط قواي حاكمه اين عمل صورت مي گيرد. بنابراين تفاوتي كه در نظريه گرامشي نسبت به تفكرات سنتي ماركسيستي اتفاق ميافتد اين است كه آنها زير بنا و روبنا مطرح ميكردند و روبنا را كاملاً تابعي از زيربنا مي گرفتند، اما اينها فرهنگ و ايدئولوژي را كه زيربنا است خودش را به عنوان پديدهاي مستقل و تأثيرگذار و مقاومتكننده مطرح ميكنند نه صرفاً پديدهاي كه معلول تام آن زيربنا است به همين دليل هم معتقد ميشوند كه در عرصهي فرهنگ مدرن آنچه كه اتفاق ميافتد لزوماً حاكميت يك طرفهي فرهنگ اقليت نيست بلكه هدف تودهاي هم يعني تودهي مردم هم ميتوانند از خود مقاومت نشان دهند و در بخشي در عرصهي فرهنگسازي تأثيرگذار باشند. اين واژه هژموني را در ادبيات معاصر جامعه با آن روبرو هستيم و بايد بيشتر مورد توجه قرار گيرد چون تطبيق نابجايي نسبت به اين هژموني فرهنگي كه در جامعهي غرب وجود دارد با جامعهي خودمان اتفاق ميافتد به اين معنا كه جامعهي هژمونيك، جامعهاي است كه توليد ايدئولوژي فرهنگ و فرهنگي بهدست اقليتي است. اكثريت جامعه از آن تفكر اقليت حمايت ميكند و يا خود را ملزم به حمايت ميداند. روشنفكران ـ كه طبقه مرجع علمي هستند ممكن است در جامعهي اين طبقه مرجع از مفهوم روشنفكري مقداري وسيعتر شود- طبقهاي هستند كه اين ايدئولوژي توليدشده توسط حاكمان را در بدنه جامعه نهادينه و جاري ميكنند و به معنايي آن را علمي و از آن دفاع ميكنند، در جامعه هژمونيك، جامعه از طريق اجماع فرهنگي كنترل مي شود و فرهنگ عرصهي تعادل و توازن بين دو برآيند مردم و فرهنگ تودهاي از پائين و اقليتي كه توليد فرهنگ مي كنند از بالا است. به همين دليل فرهنگ در جامعهي هژموني فرهنگي تناقضآميز است و نبايد انتظار فرهنگي يك دست را در جامعه داشت.
بعضي وضعيت فرهنگي و سياسي جامعه ما را يك وضعيت هژمونيك تلقي ميكنند و به همين دليل هم اين وضعيت را مورد انتقاد قرار مي دهند ومي گويند طبقهي مرجعي بهعنوان روحانيت يا روشنفكران وجود داشته باشد و مردم بخواهند از اين طبقه تبعيت كنند، اينكه مفاهيمي يا ارزشهايي را به ثبت برسانند و مردم را بر اساس اين مفاهيم و ارزشها به دنبال خود بكشانند، دين باعث شكلگيري فرهنگي كوركورانه و مقلدوار و ديگر اينكه موجب تناقض فرهنگي در جامعه ميشود و همچنين باعث رخوت فرهنگي در جامعه مي شود. در بخشي كه فرهنگ را از ديدگاه اسلامي مورد توجه قرار ميدهم بر اين نكته تأكيد خواهم نمود كه چنين تناقضي بين اقليت و اكثريت، بين حاكمان و مردم در جامعهاي كه مبتني بر فرهنگ ديني كه ميثاق وحدت رسيده و ميثاق عمومي آن، فرهنگ اسلامي است، اساساً اتفاق نميافتد تا اينكه بخواهيم با اين پيامدها خود را روبرو بدانيم اين اتفاق به خاطر آن نگرش مادي است كه به فرهنگ درجامعهي غرب وجود داشته و مبدأ تزاحم بين منافع طبقه حاكم و محكوم ميشد و ميشود و اين تزاحم در جامعهاي كه مبتني بر فرهنگ اسلامي حركت ميكند اساساً پديد نميآيد تا اينكه بحث از اين كنيم كه آيا اقليتي خود را تحميل به اكثريتي ميكنند يا خير؟ اين نكته را در حاشيه بحث مطرح كرديم تا اينكه اين بحث مورد سوء استفاده قرار نگيرد.
لويي آلتوسر در امتداد اين نظريه هژموني گرامشي بحث خود را در فرهنگشناسي مطرح ميكند و بر همين مسأله، تفكر سنتي ماركسيسم مبني بر ذاتگرايي و بنيانگرايي ـ كه ذات و بنياني به نام زيربنا وجود دارد و اين ذات شامل اقتصاد و روابط اقتصادي است و همچنين روبنا كه فرهنگ و ايدئولوژي است ـ را مورد خدشه قرار ميدهد و ميگويد آنچه را كه عنوان كرديم ساختار و نظام روابط است كه عبارتست از ساختارهاي اقتصادي، سياسي و فرهنگي بنابراين بايد با نظامي از روابط خود را روبرو ببينيم و نه با بازتاب انفعالي اقتصاد در جامعه، اما از گرايش ماركسيستي كه بگذريم به تحليل غربي و فرهنگ مي رسيم كه در سه گرايش اين تفكر غربي را خلاصه مي كنيم:
اول؛ مكتبي را كه از آن به عنوان مكتب محافظهكارانه ياد ميكنند و به اينكه اين اصلاح محافظهكارانه يا اصلاحطلب كه به اين مكاتب نسبت ميدهند چقدر درست استعمال مي شود يا نميشود، كاري نداريم. از نيمه دوم قرن نوزده تا نيمه اول قرن بيستم اين تفكر محافظهكارانه نسبت به تحليل فرهنگ ادامه پيدا ميكند و ايدهي اصلي اين تحليل فرهنگي هم مبتني بر اين است كه فرهنگ يك پديده تجارت زده، تحميلي و ساختگي است. يعني اساساً براي فرهنگ هيچ ريشهي ماورايي قائل نميشود و در بستر بشري هم آن را نسبت به تودهي مردم امري تحميلي ميداند، اين عمل چگونه صورت گرفته است؟ فرهنگ در اين جوامع تابع شكلگيري جامعهي جديد است، تغييري كه در جامعهي جديد اتفاق افتاده است اين است كه شهرنشيني در آن به اوج رسيده است و مهاجرت و گريز از آن مركزيت زادگاه زياد شده است، پيدايش اجتماعات بينام و نشان صورت پذيرفته است و زوال سنتها و فرهنگهاي قديم به وفور در آن به چشم ميخورد، از خود بيگانگي، فردگرايي، بيهويتي در آن گسترش پيدا ميكند در بستر چنين جامعه اي كه پديد آمده فرهنگ مدرن درست شده است و آن خصوصياتي كه در دل چنين جامعهاي فرهنگ پيدا كرده، اين است كه تودههاي بي فرهنگي در بستر فرهنگ پا به عرصهي ميدان گذاشتهاند، تودههايي كه صرفاً به دنبال لذتطلبي و يا ارضاي عواطف پيشپا افتاده هستند تودههايي كه در توهمات خود زندگي ميكنند و خوشباور هستند.
وضعيت فرهنگي به گونهاي شده است كه رسانههاي فرهنگي جايگزين ارتباط مردم با رسانهها و مردم با مردم شده است و فرهنگ بازتاب علايق واقعي مردم نيست بازتاب علائق كاذب مردم است. فرهنگ بر اساس و متأثر از سودانديشي اربابان صنايع فرهنگ شكل ميگيرد اين مسائل ويژگيهاي فرهنگي است كه در دل جامعهي جديد اتفاق افتاده است. تمايز و تنوع فرهنگي به حداقل رسيده است و قدرت عرض اندام از فرهنگ رقيب يا فرهنگ سنتي گرفته شده است. هيچگونه ملاك والا و برتري در آن جوامع دنبال نميشود و حاكميت ندارد و صرفاً متكي بر لذتطلبي و رفاهطلبي اين سهم به عرصه فرهنگ دنبال ميشود. فرهنگ بازيچه اربابان قدرت است اين مسائل ويژگيهايي است كه فرهنگ مدرن از نظر اين انديشمندان پيدا كرده و در يك جمله فرهنگ امري ساختگي و تحميلي و تجارت طلب است اما در فاصله 1950 تا 1960 تفاوتي در اين نظريه اتفاق افتاد و آن اينكه گفتند: فرهنگ تجارتزده هست اما امري كاملاً تحميلي نيست بلكه امري خودجوش است و تمايلات مردم در چيستي فرهنگ نقش تعيينكنندهاي دارد. از جمله مدافعان اين نظريه هوگارد است كه حمله جدي به فرهنگ آمريكايي دارد كه از فرهنگ آمريكايي با عنوان بربريت درخشان ياد ميكند بربريت هم يعني توحش. كه ويژگي اصلي اين توحشِ درخشان فرهنگ آمريكايي خشونت و جنسيت است و ميگويد فرهنگ موجود فاقد لحن اخلاقي است و شيوهاي براي زندگي به دست ما نميدهد و ادبيات هنر صرفاً لذتجويانه شده است و ميبينيم كه در غرب هم چه نقدهاي جدي نسبت به وضعيت فرهنگ مدرن اتفاق افتاده است ولي متأسفانه بعضي از روشنفكران و انديشمندان داخلي كشور ما نسبت به اين واقعيتهاي فرهنگ غرب بيتوجهي مي كنند و به نوعي چشم بسته از آن دفاع ميكنند.
مرحله سوم در تحولات فرهنگشناسي غربي، تفكرات مبتني بر انديشهي پست مدرن پا به عرصهي وجود ميگذارد به همين منظور دو پيش زمينه را بايد توضيح دهم تا فرهنگشناسي مبتني بر اين تفكر پستمدرن جاي خود را پيدا كند اولين مورد ويژگيهاي دوران پستمدرن و تفاوت آن را با دوران مدرن به اجمال مورد توجه قرار دهيم و دوم مسأله تأثير نظريههاي زبانشناسي و نشانهشناسي در مقوله فرهنگ، چون از آنجا اين بحث فرهنگ نشأت گرفته است، اما نسبت به وضعيت تفكر پست مدرن اين ويژگيها به چشم ميخورد كه هيچگونه ارزشهاي استعلايي مورد پذيرش واقع نميشود، هيچ واقعيت و حقيقتي وراي آنچه كه ما ميسازيم وجود ندارد و شايد بتوان گفت كه يكي از پايهايترين مفاهيمي كه در پست مدرن اتفاق افتاده است همين جهت آن است، چه اينكه در دوران مدرن پذيرفته ميشد كه واقعيتي در پس اين ظواهر وجود دارد كه ما بايد به دنبال آن واقعيت باشيم اما در دوران پست مدرن ادعا ميشود كه وراي گفتماني كه داريم واقعيتي ديگري وجود ندارد تنها واقعيت اين گفتماني است كه با هم انجام ميدهيم و بر اساس اين گفتمان است كه واقعيت را ميسازيم به همين دليل امري نسبي و تغييرپذير است و متكي بر هيچ امر استعلايي نيست و هيچ هويت مذهبي و قطعي را نبايد انتظار داشته باشيم و هيچ روايت كلان و يا فراروايتي را نبايد مورد تأييد قرار دهيم.
اين اجمالي از انديشه پستمدرن است اما آنچه كه در باب روانشناسي و نشانهشناسي پشتوانه اين بحث است كه مدعي هستند هيچ معناي ثابت و متقني در متن وجود ندارد در رشته زبانشناسي بخشي از آن بحث متنشناسي است كه متن به عنوان نشانهي مورد توجه واقع ميشود لذا از آن بهعنوان نشانهشناسي هم ياد ميشود و هيچ قرائت ثابت و مشخصي در متني وجود ندارد بلكه قرائتهاي متعددي از يك متن بر اساس گفتمانهاي مختلف ميشود انجام داد كه همهي آن درست است و هيچ كدام هم نميتواند مزيتي نسبت به ديگري داشته باشد بنابراين تنها ملاكي كه اعتبار امري را مشخص ميكند اين است كه كداميك از آن با زندگي مادي تناسب بيشتري دارد همان معيار براي برگزيدن است و الا صحبتي از حقانيت يا بطلان در اين انديشه نميتوانيم به ميان بياوريم بنابراين بر اساس اين دو زيربنايي كه در انديشهي پست مدرن مطرح شد تكليف فرهنگ چه ميشود؟ ميگويند فرهنگ را اگر به عنوان كردارها و اشكال زندگي ياد كنيم محصول گفتمانهاست فرهنگ به عنوان اَشكالِ كردار و شكل زندگي محصول گفتمانهاي ما است و هيچ بنيادگرايي در آن پذيرفته نيست با اين خصوصياتي كه عنوان شد كسي نميتواند ادعا كند كه حرف من از حقانيت برخوردار است و گفتمان ديگران از حقانيت كمتري برخوردار است يا از حقانيت برخوردار نيست. هيچكس نميتواند ادعاي معرفت حقيقي از جهان كند، هيچ كس نبايد موضعي استعلايي اتخاذ كند با اين ويژگيها چنين گفتماني، فرهنگ را به وجود مي آورد يعني كيفيت كردار و اشكال زندگي را به وجود ميآورد. لذا ميبينيم كه اين فرهنگ پستمدرن در شكلهاي مختلف خود را ظاهر ميكند در شكل معماري نسبت به دوران قبل تغيير ايجاد كرده توجه به تزئينات زياد، پس قاعدگي در معماري و رنگآميزيهاي مفرد ـ كه نقطههاي مقابل آن را در دوران مدرن ميبينيم ـ در معماري اتفاق ميافتد، در سينما با پراكندگي و بيانسجامي در آنچه كه مشاهده ميكنيم خود را روبرو ميبينيم، يك تعبيرهايي به واسطه آن فيلم از زندگي القاء ميشود نه واقعيتهاي زندگي و همچنين تركيبي از چند واقعيت و داستان مشاهده ميكنيم كه ممكن است هيچ پيوندي هم با يكديگر نداشته باشند در عرصهي موسيقي سبكهاي قديم با هم تركيب ميشوند و بدون اينكه سبك جديدي را ارائه كنند و بدون اينكه هويت جداگانهاي را داشته باشند اين تحولاتي بود كه در انديشهي فرهنگشناسي غرب مبتني بر انديشهي غربي اتفاق افتاده بود.
با توجه به نقاط مهمي كه در مباحث قبلي روشن شد ميتوانيم راحتتر تحليل فرهنگ مبتني بر انديشهي ديني را عنوان كنيم. فرهنگشناسي مبتني بر ديدگاه اسلامي متفاوت با ويژگيهايي كه گفته شد از ويژگيهاي متفاوتي برخوردار است. مهمترين نقص تحليلهاي فرهنگشناسي چه در انديشهي ماركسيستي و چه در انديشهي غربي اين بود كه فرهنگ را امري بشري و محصول ذهنيت بشر و تلاش و ميل بشر قرار مي دادند حال در اينجا دعوا بر سر اين بود كه چقدر اين ميل، ميل اقليت حاكم باشد يا ميل تودهي مردم باشد؟ و چگونه سازگاري بين اين دو مقوله اتفاق بيافتد؟ وليكن در اين جهت هر دو مورد توافق بودند كه فرهنگ امري استعلايي و ماورايي نيست و ريشهي ماورايي ندارد و در نقطهي مقابل، مهمترين ويژگي فرهنگشناسي در انديشه اسلامي اين است كه وجود دارد و فرهنگ صرفاً امري بشرساخته نيست، يك امري است كه بايد ريشه در تعاليم وحياني داشته باشد و در اينجا كمك ميگيرم از آن بحثي كه درخصوص تحليل فرهنگ كرديم اگر گفتيم فرهنگ يعني پذيرشهايي كه نسبت به اعتقادات، اخلاقيات و رفتار ايجاد ميشود حتماً اگر نگوييم تمامي نظام توصيف، تكليف و ارزش را دين بيان ميكند.
اگر به صورت يك هرم در نظر بگيريم بالاي اين هرم حتماً بايد تعاليم ديني قرار گيرد كه ريشه در انديشه وحياني دارد يعني ـ در اينجا نسبت بين دين و فرهنگ هم مشخص ميشود ـ يعني بر خلاف نظريهاي كه دين را محصول فرهنگ ميگيرد ميبينيم تفكراتي كه بيان شد به دليل اينكه براي دين امري ماورايي قائل نبودند آنچه كه ما دين ميدانيم يعني اميال مردم و اعتقادات و باورهاي مردم و الگوهاي رفتاري مردم را تابع اين جريان زميني كه اتفاق ميافتاد قرار ميداد، تابع ميل ثروتمندان و قدرتمندان قرار ميداد يا اگر خيلي مردمپسندانهتر قضاوت كنيم، تابع ميل اكثريت جامعه قرار ميداد در حاليكه ما اين را انحراف ميدانيم و ميگوييم كه فرهنگ بايد ريشه در دين داشته باشد به همين دليل از دل تفكرات فرهنگشناسي آنها اين امر حاصل ميشود كه دين محصول فرهنگ است، دين پديدهاي جامعهشناسي كه بشر در دورهاي متناسب با جهل خود و در دورهاي متناسب با پيشرفت علم و تكنولوژي آن را ميسازد چيزهايي را به عنوان آرمانها و اعتقادات براي خود ميتراشد چرا ميتراشد؟ براي اينكه انسجام، نظم و آرامشي در جامعه ايجاد شود ولي مبتني به چنين تفكري كه عنوان شد چنين امكاني وجود ندارد بلكه حتي انديشه بعضي از روشنفكران جامعهي ما درست نيست كه بگوييم دين در عرض بسياري از عوامل ديگر فرهنگساز در عرصهي فرهنگ تأثير ميگذارد، آن هم به عقيدهي ما درست نيست كه بگوييم فرهنگ متشكل از زبان، ادبيات، آداب، سنن و دين. دين را هم در كنار چندين عواملي از اين دست بگذاريم، اين مسأله اشتباه است همهي اين توضيحاتي كه بيان شد براي اين است كه راحتتر نتيجه گيري كنيم زماني كه دينشناسي خود را عرضه ميكنيم به اين تعريفي كه از فرهنگ عنوان شد، راحت ميتوانيم نتيجه بگيريم كه بدون هيچگونه تعارف و احتياطي بايد بگوييم كه دين بايد هدايت نظام اخلاقي و رفتاري و اعتقادي جامعه را بدون كم و كاست به عهده بگيرد، اين نسبت فرهنگ با دين و اينكه دين امري استعلايي هست به خلاف اين تفكراتي است كه بهويژه در تفكرات پستمدرن وجود دارد. بحث ثبات و تغيير در فرهنگ چه وضعيتي را پيدا ميكند؟ اينكه فرهنگ را متكي بر مفاهيم استعلايي ميكنيم معني آن اين نيست كه فرهنگ را امري ثابت ميدانيم، فرهنگ امري پوينده است امري است در حال تكامل و تعامل با ساير فرهنگها. وليكن جهتگيري روشني در تكامل خود دارد و در اين تغييرات بايد تعالي پيدا كند و نه اينكه بي هدف و بي هويت حركت كند و اين نكته كه عنوان شد از ويژگي مهم فرهنگشناسي و تحليل فرهنگ مبتني بر ديدگاه اسلامي است كه در همهي اين تفكرات فرهنگشناسي و مكاتب فرهنگشناسي كه عنوان شد به نوعي درگيري بين اقليت و اكثريت به چشم ميخورد و از آن بهعنوان فرهنگ والا و فرهنگ تودهاي ياد ميكنند و فرهنگ اقليت و فرهنگ اكثريت و يا هر تعبيري ديگري. اين چرا اتفاق ميافتد؟به خاطر اينكه فرهنگ تابع لذتطلبي مادي تعريف ميشد و در تعميم و ارضاي نياز مادي بين طبقات اجتماعي تزاحم و درگيري اتفاق ميافتاد هركسي نسبت به ديگري زيادطلبي ميكند لذا تزاحم و تنازع ذاتي آن فرهنگ است ولي در فرهنگ اسلامي به دليل اين كه تعاليم وحياني نيز مشترك آن جامعه است كسي با كسي دعوا ندارد همه با هم تعاون دارند تا اينكه ارزشهاي والا تحقق و تكامل پيدا كند، لذا طبقهي حاكم، رقيب و درگير با مردم نيست.
بلكه در خدمت به مردم است تا اينكه اميال مردم كه اميال الهي است تحقق پيدا كند، در فرهنگ جامعهي اسلامي، صنعت فرهنگ تجارتزده نيست يعني فرهنگ در خدمت اقتصاد نيست و اگر در جامعهي ما ميبينيم كه تا حدودي اينگونه شده ناشي از نداشتن الگوي صحيح فرهنگي و توسعه فرهنگي است اينكه محصولات فرهنگي بايد تأثيرگذار در عرصهي فرهنگ باشند حرفي در آن نيست و اصولاً محصولات فرهنگي براي تأثيرگذاري است ولي اينكه سرنوشت چيستي و چگونگي و ماهيت و تنوع موضوعاتِ محصولات فرهنگي را اقتصاد معين كند و سودانديشي يعني انحراف فرهنگي. بايد اقتصاد در خدمت تعالي فرهنگي قرار بگيرد چنينكه قدرت در خدمت تعالي فرهنگي قرار ميگيرد. و اينكه بر اساس اين ديدگاه تعامل ما با فرهنگ جهاني چيست؟
ما بر اساس اين ديدگاه فرهنگشناسي، فرهنگ اسلام را فرهنگي جهاني ميدانيم. فرهنگي كه ظرفيت جهاني شدن دارد و همچنين داراي پيام جهاني است لذا وقتيكه صحبت راجع به اين مسأله ميشود كه معتقد به گفتگوي تمدنها هستيم نه جنگ بين تمدنها، به صراحت ميگوييم كه جنگ تمدنها را به معناي اينكه به روي هم شمشير و تفنگ بكشيم و خون را بريزيم معتقد نيستيم و تأييد ميكنيم كه فرهنگ اسلام چنين خشونتي را برنميتابد اما اين بدان معنا نيست كه فرهنگ اسلامي با فرهنگ مادي ميتواند پشت ميزي به صورت مسالمتآميز بنشينند اين به معناي آن نيست كه در محيط زيست فرهنگي جهان اين دو نوع گرايش فرهنگي با هم ميتوانند تسامح كنند و همزيستي مسالمتآميز داشته باشند، اين نشدني است، فرهنگ مادي، فرهنگ ناب اسلامي را نابودكننده و منزويكننده خود ميداند و بايد بداند و متقابلاً فرهنگ اسلامي فرهنگ مادي را. به خاطر اينكه فرهنگ اسلامي ميخواهد خداپرستي را اعتلاء بخشد و فرهنگ مادي ميخواهد دنياپرستي را ترويج كند و اين دو با هم جمعشدني نيست بنابراين از نظر فرهنگي نه از موضع فيزيكي، اگر بخواهيم كمي صراحت به لفظ دهيم ميگوييم قائل به جنگ فرهنگي هستيم و در اين جنگ فرهنگي به دنبال اين هستيم كه فرهنگ اسلام را گسترش دهيم و به سمت زمينهسازي فرهنگ مهدويت پيش برويم و به هيچوجه خود را مقهور فرهنگ مادي نميدانيم و ظرفيت و پتانسيل انجام چنين كاري را هم در بنيهي علمي اسلام و هم در تحرك عملي مسلمانان ميبينيم و اگر هم دچار خودكمبيني ميشويم و يا اينكه جبههي مقابل را بيش از اندازه بزرگ ميبينيم آن ديگر مشكل ماست. بنابراين ما در ظل جهتگيري صحيح اسلامي فرهنگ، تنوع فرهنگي را ميپذيريم اين درست است، تنوع فرهنگي در ظل اين جهت پذيرفتني است اما تنوع فرهنگي به معناي اجازه دادن به رسوخ فرهنگ مادي در كنار فرهنگ الهي در جامعه امكانپذير نيست بنابراين وقتيكه در بنيانهاي فرهنگشناسي خودمان تغيير ايجاد كرديم در تحليل فرهنگ هم با اين تغييرات روبرو خواهيم بود در نتيجه در همهي اين مباحثي كه عنوان شد نسبت به توسعهي فرهنگي، فرهنگ توسعه، مديريت فرهنگي، مهندسي فرهنگ، جهانيسازي فرهنگ و امثال اين مقولهها يك ديدگاه كاملاً متفاوت و روشني خواهيم داشت.
حجتالاسلام والمسلمين علیرضا پیروزمند