نويسنده: سعيد مستغاثي
منبع: سایت سعید مستغاثی
وقتي در 11 سپتامبر 2001 آن دو هواپيماي مسافربري ناگهان در فاصله كوتاهي به برجهاي دوقلوي تجارت جهاني در نيويورك برخورد كردند و آن دو آسمانخراش غول پيكر پس از ساعاتي در مقابل چشمان حيرتزده جهانيان فرو ريخت و با خاك يكسان گرديد،سينمايي تحت عنوان «سينماي فاجعه» كه تقريبا از اوايل تاريخ سينما يكي از ژانرهاي پرطرفدار لقب گرفته بود، به واقعيت پيوست. انگار كه اين فيلم «فرار از نيويورك» بود كه 3 ميليون انسان گير افتاده در منتهن راهي براي گريز نمييافتند. انگار كه شاهد «آخرين روزهاي پمپي» بوديم كه مواد مذب يك شهر را درون خود دفن ميكرد و يا قاره آتلانتيس بود كه در اعماق اقيانوسها فرو ميرفت.
ميتوان ريشه «سينماي فاجعه» را در آثار اكسپرسيونيستي دهههاي اوليه تاريخ سينما جستجو كرد. آثاري مانند: «متروپوليس» (فريتس لانگ) و يا «آنچه كه ميآيد» (ويليام كمرون منزيس) فجايعي كه با حاكميت و سلطه ماشين مدارانه بشر صورت ميپذيرد و ادامه آن، فيلمهايي همچون «ترميناتور» در سالهاي اخير را نيز شامل ميگردد.
اما معمولا «سينماي فاجعه» بيشتر،فيلمهايي را شامل گرديده كه به نوعي عجز و ناتواني بشر در برابر قهر طبيعت و يا قصورش در قبال آنچه به عنوان تكنولوژي و پيشرفت اختراع كرده راتصوير نمودهاند. آنچنان كه زير دريايي پوزايدون به شكل جهنم زير و رو در فيلم رانلد نيم درآمد يا آسمانخراش 138 طبقهاي و شيشهاي سانفرانسيسكو در فيلم جان گيلرمن جهنمي گرديد و يا زيپلن معروف هيندنبورگ در فيلم رابرت وايز به آتش كشيده شد.
اما «سينماي فاجعه» در سالهاي اخير خصوصا پس از حادثه 11 سپتامبر نيويورك منظري جديد يافت و به نوعي از آن شكل انسان گراي خود به درآمد. شايد بدين دليل بود كه در فاجعه برجهاي نيويوركي تقريبا همه دريافتند آنچه كه كمتر از هر مورد ديگري اهميت دارد،همانا انسانها و جان آنهاست. همانطور كه هري لايم در «مرد سوم» به «هالي مارتينز» ميگويد كه از فراز آن چرخ و فلك بزرگ آدمها مثل نقاطي كوچك ميمانند كه با حذف شدنشان اتفاق مهمي رخ نميدهد.
به نظر ميآيد اين نوع تفكر، وجه تمايز «سينماي فاجعه» امروز با محصولات سالهاي قبل است. سينمايي كه در آن آدمها و شخصيتها اهميت ندارند،بلكه آنچه مهم به نظر ميرسد هر چه عظيمتر به تصوير كشيدن فاجعه با پيشرفتهترين تكنولوژيهاي تصويري و كامپيوتري است كه در اين وادي طبعا قصه و داستان به سمت هر چه سرهم بندي شدن و سردستي بودن گرايش مييابد. آنچنان كه فرضا در فيلم «آرماگدون» (مايكل بي) يك گروه حفاري با شهاب سنگي كه قرار است به زمين برخورد كند به نبرد برميخيزند، انگار كه از ابتدا اصلا فضانورداني خبره بودهاند.
اما فيلم «روز بعد از فردا» ساخته رولند امريش كه چند هفتهاي است بر پرده سينماهاي جهان رفته در زمينه «سينماي فاجعه» شايد بيمنطقترين (از لحاظ انطباق با منطق داستاني خاص خودش) و ابلهانهترين قصه اين نوع آثار را داراست، در عين اين كه به لحاظ پرداخت جلوههاي ويژه تصويري انصافا خيرهكننده است. چنانچه فرضا در صحنهاي كه دماي هوا نيويورك در هر ثانيه، 10 درجه افت ميكند و يخبندان مانند شعلههاي آتش به سرعت و از بالا آسمان خراشها و برجها را دربرميگيرد (در نمايي تاثير گذار، سرعت پيش روي يخبندان بر روي آنتن مرتفع ساختمان راديوسيتي تصوير ميشود) تا به خيابانها و تونلها و اتاقها ميرسد و قهرمانان قصه از آن ميگريزند،حس يخزدگي به خوبي به تماشاگر منتقل ميشود،گويي عنقريب است كه سرما از پرده سينما و يا صفحه تلويزيون وارد مكان نشستن وي شود. اما فيلم به لحاظ پرداخت شخصيتها كه قاعدتا در ابتداي هر داستان «سينماي فاجعه» نقش اساسي بازي ميكند (همين شخصيت پردازي دقيق است كه درون فاجعه قريبالوقوع، خط داستاني و كشش فيلمنامه را با خود همراهي ميكند) كاملا الكن است.
فيالمثل در فيلمي مانند «آسمانخراش جهنمي» زوم فيلمنامهنويس بر هر يك از كاراكترها در 30-40 دقيقه ابتدايي باعث ميشود كه جذابيت دراماتيك صحنههاي آتش گرفتن آسمانخراش و تلاش تك تك آن كاراكترها براي خروج از آتش، تماشاگر را وراي از نظاره تصاوير فاجعه، به نوعي همذات پنداري بكشاند. شايد از همين رو بود كه غالبا براي فيلمهاي «سينماي فاجعه»،گروهي از بازيگران و هنرپيشههاي معروف و درجه اول ايفاي نقش ميكردند. نگاه كنيد در همان فيلم «آسمانخراش جهنمي» جمعي از ستارگان آن دوران هاليوود مانند: استيو مكويين،پل نيومن، ويليام هولدن، فيداناوي، فرد آستر، رابرت واگنر،جنيفر جونز و ... حضور دارند و يا در «ماجراي پوزايدون»، جين هاكمن، ارنست بورگناين، شلي وينترز، لزلي نيلسن و ... بازي مينمايند. همچنين است در فيلم «هيندنبورگ» كه شاهد ايفاي نقش امثال جرج سي اسكات، آن بنكرافت، برجس مرديت، ويليام آترتن و ... هستيم.
اما در فيلم «روز بعد از فردا» نه از آن شخصيتپردازي خبري است (و طبعا هنرپيشههاي مطرح كه تنها بازيگر قابل ذكر فيلم، دنيس كوايد است) و نه خط و ربط داستاني.
فيالمثل مشخص نميشود كاراكتر اصلي فيلم يعني جكهال (با بازي دنيس كوايد) كه آن تئوري فوق انقلاب جوي در اثر گرم شدن زمين را ارايه كرده، اساسا چگونه شخصيتي دارد. رابطهاش با پسرش سام به چه صورت است كه حاضر ميشود در آن يخبندان كشنده با دو تن از دوستانش عازم نيويورك مدفون در برف و يخ گردد تا او را نجات دهد. (اين در حالي است كه تا چند سكانس قبل وي داعيه نجات كل بشريت را داشت!) و اصلا سام هال (با بازي جيك گيلنهال) كه آنقدر ترسو نمايانده ميشود كه حتي از پرواز با هواپيما ميترسد، در آن برنامه رقابتي چه ميكند و چگونه آنقدر شجاع ميشود كه خود را به برف و سرما ميزند تا براي «لارا» دارو فراهم سازد. رابطه وي با لاراهم كه معلوم نيست به چه علت آنقدر عميق و داغ ميشود!
روال داستان نيز از همينگونه سوراخهاي پرشمار فيلمنامهاي و گل و گشادي دراماتيك برخوردار است. از تيوري عصر يخبندان بعد از گرم شدن زمين گرفته (در فرضيههاي موجود آمده است كه پس از گرم شدن زمين بر اثر پديده فيزيكي گلخانهاي، زمين به كره آب تبديل ميگردد) كه شايد فقط در چنته پرفسور هال بگنجد تا به خيابان آمدن آن كشتي اقيانوس پيما (اين درست كه بالا آمدن آب اقيانوس،نيويورك را به يك ونيز تبديل كرده ولي اينكه آن كشتي غول پيكر بدون برخورد به مانعي تا مركز شهر نيويورك پيش رود، ديگر از آن حرفهاست!) و تا پيدا شدن گرگ هاي بياباني در ميانه آن يخبندان و روي عرشه آن كشتي!! (انگار هر جا كه صحبت از برف و يخبندان است،گرگها هم پيدايشان ميشود).
اينها را داشته باشيد تا برسيم به سرنوشت مردم آمريكا بخصوص لسآنجلس (كه در تصاوير فيلم، همه آن حتي منظره اصلي هاليوود در اثر گردباد نابود ميگردد) و نيويورك كه تتمه افراد نجات يافتهاش هم كه به ساختمان آن كتابخانه بزرگ پناه برده بودند، پاي پياده روانه جنوب آمريكا و مكزيك ميشوند و قاعدتا بنا بر نقل قول سام از پدرش همگي بر اثر سرما و كولاك فزاينده ميميمرند. گويا آقاي امريش فراموش ميكند به آنها بپردازد و هم و غم خود در فيلم را براي رديابي زندگي همان چند نفري كه همراه سام در كتابخانه باقي ماندهاند،ميگذارد!
اين چنين است كه همه نيروها براي نجات آنان بسيج ميشوند و پرفسور هال هم مايلها راه را گز ميكند تا به مكان آنها برسد (بيخيال آن افرادي كه در سرما و يخبندان آواره دشت و بيابان شدند!). و اينجاست كه دل سازندگان فيلم نميآيد آن كولاك برف و سرما را ادامه دهند و ناگهان متوجه ميشويم كه آسمان شروع به باز شدن كرده و سرما آنچنان كاهش مييابد كه پرفسور هال و دوستش بدون پوشش معمول از چادر خود بيرون ميآيند! فضا نوردان ايستگاه فضايي هم متوجه اين تغيير ميشوند. گويا طبيعت در انتظار پيوستن پرفسور و پسرش بود تا روي خوش خود را نشان دهد و يا سرانجام تيوري جناب هال اين بود كه اگر پدر و پسر به هم برسند همه آن فوق انقلاب جوي يعني كشك!!
البته هيچگونه اختلاف آنچناني هم مابين جك پدر و سام پسر به رويت تماشاگر نميرسد كه براي پايان فيلم دلايل فلسفي و عرفاني و نمادين بتراشيم كه فيالمثل مانند فيلم «ايثار» آندري تاركوفسكي، فداكاري و قرباني كردن خودخواهيها باعث نجات بشريت از فاجعه گرديد!!
در آخر آنچه نصيب تماشاگر ميشود تنها تماشاي تعدادي صحنههاي جلوههاي ويژه تصويري است كه برخي از آنها را پيش از اين هم ملاحظه كرده بوده مثل صحنه فرود موجهاي غولپيكر آب بر خيابانهاي شهر (كه در فيلم «برخورد عميق» ميمي لدر تصوير شده بود) و يا عظمت آن امواج در برابر نگاههاي وحشت زده مردم عادي (كه در فيلم قبلي رولند امريش يعني «روز استقلال» هم در برابر هجوم بيگانگان فضايي رويت گرديده بود).
پيشنهاد ميكنم براي تماشاي جلوههاي ويژه به جاي تحمل 2 ساعت رنج ديدن فيلم «روز بعد از فردا» همين برنامه «سينماي حرفهاي» كه گاها از شبكه دوم تلويزيون خودمان پخش ميشود را ببينيد. باور كنيد مملو از صحنههاي مختلف جلوههاي ويژه و چگونگي ساخت آنهاست.