نقد داستان مسیو الیاس نوشته صادق چوبک
 
تاريخ : جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۲۳:۲۶
مسیو الیاس

آمیرزا محمود خان سالهاست که در وزارت مالیه خدمت می کند و امانت و درستکاریش را همه همکارانش تصدیق دارند. وقتی که شوشتر به ایران آمد این آقا سال ها بود در ادارت مختلف مالیه استخوان خرد کرده بود و پیر دیر شده بود. هنوز هم که صحبتش گل می کند و از صاحب منصبان قدیمی این وزارتخانه صحبت می شود شوشتر را از همه کاردان تر و بی غرض تر و دایه مهربان تر از مادر می داند و از رفتنش افسوس ها می خورد.
بینی و بین الله خود آمیرزا محمود خان هم آدم کاری و سربشوی است. از انبار داری و مباشری و صندوق داری و حسابداری گرفته، تا ریاست محاسبات و پیشکاری مالیه را همه در موقع خود با کمال امانت و درستکاری انجام داده و یک لکه سیاه تو پرونده اش نیست و اگر خدا قسمت کند و بخت یاری کند و اخلاقتان جور بیاید که با او رفیق شش دانگ بسوید و در خانه اش درک حضور او را کنید، یک کیف چرمی رنگ و رو رفته به چه گندگی پر از تقدیر نامه و رضایت نامه و احکام انتقالی و تغییر ماموریت و حکم اضافه حقوق و ترفیع رتبه و چه و چه به امضای وزرای مختلفه که ره کدام در موقع خود سرکار آمده و چون آب روان این مالیه چی پیر را مثل ریگ ته جو گذاشته و گذاشته اند جلوتان پخش می کند. ولی باید بدانید که اگر شاهرگش را هم بزنید از یکی از آ« کاغذ پاره ا نخواهد گذشت. این آدم این جوری است چکارش می شودکرد.
این آمیرزا محمود خان ما خیلی نقل دارد که اگر انشاءالله فرصت شد در موقع خودش همه را برایتان تعریف می کنم. حالا در اینجا فقط می پردازیم به شرح شمه ای از اخلاق معمولی و خوی جبلی او که  می توان گفت میان همقطاران خودش و شاید بین تمام مردم دیگر کمتر کسی چنین اخلاقی داشته؟
آدم به این خوبی وسر به راهی یک عیب بزرگ داشت که اطرافیانش به همین علت ازش فراری بودند. زنش بیچاره و دخترهایش از زندگی بیزار شده بودند. این آقا در تمام مدت بیست و چهار ساعت برای مردم غصه می خورد و غصه خوردن بی جهت برایش یک عادت ثانوی شده بود. هرکس را که می دید سر و وضعش خوب نیست یا خلقش تو هم است و یا اینکه اگر جزئی حسی می کرد که مثلاً وضع داخلی فلان آدم خوب نیست، فوراً قضیه را پیش خودش حلاجی می کرد و هزار دستک و دمبک به آن           می بست. درین موقع وای به حال کسی که پرش به پر او می گرفت. اگر در خانه بود قهر می کرد.غذا نمی خورد. دعوا می کرد. هر چه دم دستش می آمد تو حیات پرت می کرد که چه شده؟ فلان آدم بیچاره است. فلان رفیق اداری حقوقش کفاف نمی دهد. هنوز عبدالله خان پیشخدمت نتوانسته یک دانه هلورو زن و بچه اش ببرد.فلان پیرزن در دکان نانوایی غش کرده. یک آدم وافوری از زور بی تریاکی کنار کوچه ضعف کرده و پاهایش را رو به قبله کرده اند. یک عمله تو یکی از قناتهای نازی آباد زیر آوار فته و معلوم نیست کی از زن و بچه اش  نگاهداری خواهد کرد. کلفت فلان رفیق اداری که آب و رنگی داشته گول یک خاله چادری را خورده و رفته شهر نو. سگ های زبان بسته را این مامورین خدانشناس بلدیه تو کوچه ها سم می دهند. از این جور چیزها.
اینها و هزارها مثل اینها چیزهایی بود که هر کدانشان به تنهایی ساعت ها به این مالیه چی بیچاره که خودش از مال دنیا آه نداشت با ناله سودا کند و از همه تنگدست تر بود، رنج و غصه می داد. از بس غصه خورده بود یک نوع مالیخولیا بهم زده بود و مثل دوک لاغر شده بود. تو کوچه، تو اداره، تو سلمانی، تو حمام، تو مطب دکتر، هر دوست و آشنایی که به چنگش می افتاد بیخ خرش را می چسبید و آنقدر از بیچارگی و بدبختی مردم می نالید که سر طرف را می برد.
زنش دیگر بیچاره شده بود. شوخی نیست آدم بیست و پنج سال با یک سنخ گله و شکایت و آه و ناله و زنجمور و نق نق سرو کار داشته باشد. دو دختر نو رسیده و ملوس داشت که همیشه پژمرده و غمگین بودند و پیش خودی و بیگانه از داشتن چنان پدر دل نازک و وراجی سر به زیر و شرمسار بودند.
آمیرزا محمود خان در منزل حاج علی محمد عبا فروش دو اتاق رو به قبله اجاره کرده بود زمستان خوب و تابستان جهنمی داشت. این خانه پانزده شانزده اتاق داشت که گلین خانم از حاج علی محمد عبا فروش اجاره کرده بود و اتاق هایش را یکی یکی یا دو تا دو تابه اجاره اشخاص داده بود. تمام اتاق های این خانه به اجاره رفته بود مگر یک اتاق یک دری که گوشه حیاط بغل چاهک بو گندوئی بود و سه پله می خورد تا به کفش می رسید. این هلفدونی به قدری مرطوب بود که همیشه مثل سقف حمام از در و دیوارش آب می چکید. تمام بوی گند چاهک آن تو ول بود. نه برای زغال خوب بود نه برای هیزم. برای هیچ چیز خوب نبود. یک مشت پاره آجر و دو تا منقل اسقاط و یک خورده گچ مرطوب گوشه آن ریخته بود. حاج علی محمد هر چه کرده بود خودش را راضی کند و پولی از جگرش بکند و خرج تعمیرات آن بکند نشد که نشد. برای همین هم بود که آن سوراخی همینطور افتاده بود و کسی آنجا را نمی گرفت.
گفتیم آمیرزا محمودخان با برو بچه هایش در آن دو تا اتاق رو به قبله داشتند که تابستان سگی می گذراندند . اما روزهای زمستان وقتی که میرزا محمود خان غصه نداشت بخورد که خیلی کم اتفاق   می افتاد پاهایش را تو آفتای دراز می کرد و با صدای دو رگه اش آهسته مثنوی معنوی می خواند. آنوقت بود که دخترهایش ذوق می کردند و زنش نفس راحتی می کشید. این تنها تفریح آنها بود.
تنگ غروب یک یاز روزهای خفه مرداد آمیرزا محمود خان دو در خانه ایستاده بود و به رفت و آمد مردم تماشا می کرد. رویهمرفته آن روز کیفور بود. چونکه جمعه بود و از صبح از خانه بیرون نرفته بود که موضوع تازه ای برای غصه خوردنش پیدا کند. دم در ایستاده بود و به لباس های رنگارنگ زن ها که خیابان را رنگ آمیزی کرده بودند نگاه می کرد. اینهم یک خوبی تابستان است که لباس نازک پوشیدن ، زن ها را یک پله به برهنگی نزدیک میک ند. زن ها و دخترها و بچه ها با لباس های رنگ و وارنگ می گذشتند و آمیرزا محمود خان از دیدن آنها لذت می برد. اما هیچوقت خیال بد به دلش راه نمی داد. چونکه خودش دو دختر نورسیده و ملوس داشت که این جور فکرها را از سر او بیرون می کرد. اما این خوشی و تفررریحی بود که برایش خیلی بی مایه و بی خرج تمام می شد.
آمیرزا محمودخان همانطور که مردم را تماشا می کرد خیال داشت قدم زنان برود در دکان مشهدی حسین میوه فروش یک دانه هندوانه  بگیرد خانه بدهد بچه ها بخورند ، که ناگهان دید یک گاری اسباب کشی برابر منزلش ایستاد. آمیرزا محمودخان اول خیال کرد که گاریچی جا را عوضی گرفته چونکه به خوبی می دانست که در خانه حاج علی محمد عبا فروش اتاق خالی نیست که مستاجر تازه بیاید.
اصلاً یک عیب بزرگ همسایه نشینی این است که آدم خواه و ناخواه از جزئیات زندگی همسایه های دیگر با خبر می شود. رد همین خانه حاج علی محمد عبا فروش، تمام همسایه ها از حال هم خبر داشتند. همه می دانستند که اتاق دم دری ، مردش در بانک ملی تحویل دار است و به تازگی یک فرش مشک آبادی خریده صد تومان.
خیاط ها مردمان بی سر و صدائی اند و خود خیاط باشی آن وقت ها خیلی خوب تار می زده، اما حالاها از وقتی که زیارت رفته توبه کرده.
می گویند یک زن دیگر هم در محله عرب ها دارد. خوراکشان همیشه اشکنه است. ارمنی های دو اتاقی هر دو با هم خواهراند و ظاهراً از گلدوزی و خیاطی امورشان می گذرد. اما مردم بعضی حرف ها پشت سر آنها می زنند. هر عصر شنبه خودشان را درست می کنند و می روند بیرون و بعضی از شب ها اصلاً به خانه بر نمی گردند. گلین خانم که دیگر از کفر ابلیس مشهورتر است. علاوه بر اینکه خانم صاحب خانه است از آن زن های تنبان دراری است که سوار را پیاده می کند و همه ازش حساب می برند. این زن هفت تا داغ دیده و با وجود این هنوز سر و مر گنده راه می رود. خوب می خورد، خوب می خوابد و فقط از آمیرزا محمدخان حرف شنوی داشت و او را از تخم چشمانش بیشتر دوست می داشت. اینها را همه کس می دانست و ورد زبان همه بود.
همینکه گاری ایستاد یک نفر دوچرخه سوار هم عقبش رسید و ترمز کرد و گفت: همینجاست.
اسباب بار چرخ به قدری فکسنی و اسقاط بود که در نظر اول معلوم نبود چه چیزها هستند. یک گونی وصله دار زغالی و یک کرسی که چند تا بالش پاره و یک لحاف کرسی شله و بعضی خرت و خورت دیگر تویش چپانده بودند و یک سماور حلبی و یک آفتابه بی دسته و چند تا پیت خالی و دو تا پسر بچه شش هفت ساله مفنگی و یک زن جوان که بچه شیرخواه ای مثل کنه به پستانش چسبیده و آن را مک می زند بیش از سایر اسباب تو ذوق می زد.
وضعیت اسف آور این خانواده که رئیس آن تازه از یک دوچرخه فکسنی پیاده شده بود، آمیرزا محمود خان را فوراً به یاد زیرزمین بغل چاهک انداخت. یکپارچه آتش شد و دود از مغزش بلند شد و فوراً شروع کرد به غصه خوردن ا ما حالا خودمانیم که آمیرزا محمود خان کاملاً حق داشت که برای این خانواده غص بخورد؛ چونکه واقعاً نکبت از سر و رویشان می بارید.
دو پسر بچه بی تنبان دو تا پیراهن پر لک و پیس تا زیر نافشان تنشان بود. پلک های چشمان آنها از زورتراخم قرمز شده بود و بهم آمده بود. مثل ترک زنگوله و میان ترک ناسور خونین پلک ها دو تا نی نی کدر مثل دانه های تسبیح گلی به چپ و راست تکان تکان می خورد. یکی از آنها یک خیار زردنبوی تخمی نیش می کشید و مف خودش را به جای نمک با آن می لیسید. سر و صورتشان مثل اینکه با دوده بازی کرده باشند، خطمخالی بود. دو جوی باریک اشک که چرک هاب روی گونه آنها را شسته بود از گوشه چشمانش بیرون زده بود و روی صورتشان خشکیده بود. بینی کج و چشمان برآمده و موی صاف رنگ کاکل ذرت مادر بچه ها و چشمان رک زده مثل چشمان موشی که توی تله گیر افتاده باشدو صورت گرد و گوشتالو و شکم گنده و پیشانی بلند و پهن و سر بی موی مرد خانه بی هیچ گفتگو می رساند که این خانواده یهودی است.
آمیرزا محمود خان درست حدس زده بود. در یک چشم بهم زدن اسباب مختصر گاری بر زمین  بغل چاهک ریخته شد. خود رئیس خانواده اسباب ها را بغل می زد و می گذشت و بر می گشت و بازمی برد. چون دیگر چیزی نماند پس از دعوای مفصلی با گاریچی و فروختن ننه و بابای همدیگر دیگر خبری از آن خانواده نشد. همشان رفتند توی اتاق بغل چاهک، خیلی بیچاره و مظلوم وار بی آنکه با احدی کاری داشته باشند گرفتند و خوابیدند.
لیکن قیافه آمیرزا محمود خان وقتی که وارد اتاق خودشان شد تماشایی بود و رگ هایی توی پیشانیش به کلفتی یک انگشت باد کرده بود. موهای سفید ریش و سبیلش سیخ شده بود دخترهایش با آنکه آن جور قیافه را از پدرشان زیاد دیده بودند، با وجود این از ترس نفسشان بند آمد. طیبه خانم زنش همانطور که تو آستانه مشرف به حیاط روی گلیم پاره ای نشسته بود و دیگ آبگوشت بز باش روی منقل فرنگی جلوش می جوشید، نگاه سرزنش آمیزی به شوهرش کرد و هم با آن نگاه پرسید: " دیگر چه شده؟ "
فریاد آمیرزا محمود خان بلند شد:
رحم و مروت از این مردم گرفته شده و هیچ کس به فکر کسی نیس. ببینید خدا را خوش میاد که این اطفال معصوم تو این هلفدونی زندگی کنن؟ خدا را به حق پنج تن آل عبا قسم می دم که از این حاجی علی محمد نگذره که یک ذره رحم و انصاف بو نکرده. اون مکه ای

که رفتی تو کمرت بزنه. بگو آخر اگه این سوراخی را اجاره نم یدادی یا لا اقل حالا که می خواستی کرایه بدی دسی توش می بردی چه می شد؟ از اون همه پولات که معلوم نیست مال کدوم پیرزن و صغیره که انشاءالله سر مزارت بیارن کم میومد؟ همش هی میاد میگه آب تو حیاط نپاچین. مرغ و خروس نگه ندارین. همین یه هفته پیش شما ندیدین برای اینکه شیرازیا یه دونه خرگوش واسه بچشون خریده بودن که باهاش بازی کنه چه پیسی سرشون درآورد.
بی انصافای لا مروت والله مال دنیا به دنیا می مونه و خودتون میرین. اینقده خون مردمو شیشه نکنین . اینقده فکر کلاه کلاه نباشین به قرآن من از این اطفال معصوم خجالت می کشم. آدم اونارو که می بینه جگرش آتیش می گیره. من چطور می تونیم ببینم زن و بچه خودم تو اتاق کرسی دار زندگی می کنند و اون بچه شیرخوره تو اون هلفدونی زنده به گرو بشه؟ هر زهرماری که برای شوم بچه ها درس کردی یه خردشو بریز تو ظرف بذار تو سینی بده ببرم بدم به اینا بخورن. کسی که اسباب کشی کرده که شام نداره. اینهایی که من دیدم شایدم ماه به ماه گوشت بدهنشون نرسه.
طیبه خانم آنشی شده بود دیگر طاقت نداشت بیشتر از این وراجی های شوهرش را گوش بکند. از توی آستانه بلند شد و آمد وسط اتاق ایستاد دستهایش را به حالت تهدید به طرف او حرکت کرد و گفت:
خبته، قباحت داره . مگه ما چه گناهی کردیم که باید از دست تو شب و روز نداشته باشیم. مگه ما خودمون چه داریم که باهاس همش غصه مردمو بخوریم؟ تو خودت سی چهل سال نوکری دولت می کنی کدوم یه شاهی سنارو کنار گذاشتی؟ دخترات لختن. کفش پاشون نیس. لباس تنشون نیس. یه چمدون حموم ندارن. کسی که دو تا دختر دم بخت تو خونشه... لا اله الی الله  حالا دیگه نذار زبونم واشه ها. تو به مردم چکار داری؟ پناه بر خدا. روز به روز خرفت تر میشه. پنج ساله که زمشتونا خودم با یه دونه یل رنگ و رو رفته مال عهد دقیانوس سر می کنم  و صدام در نمی یاد. همش با سیلی رو خودمو سرخ می کنم، بازم دو قورت  و نیمش باقیه... بیا! همین دیروز ننه خجسته اومده میگه از خونیه حاجی حریر فروش می خوان واسیه دخترات خواستگار بفرسن.( به شنیدن اسم خواستگار هر دو دختر ها بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند). اما من گفتم مبادا همچو کاری بکنی. حالا باشه تا خودم خبرت کنم. برای اینکه می دونسم این بیچاره ها یه دس لباس حسابی ندارن که تنشون کنن و جلو دلاله بیان.)
آمیرزا محمودخان چشمانش را به کف اتاق دوخته بود و بر خلاف همیشه صدایش در نمی آمد. موضوع خواستگاری دخترهایش او را تکان داده بود و کاملاً برایش تازگی داشت. پیش خودش فکر می کرد که حالا که می خواهد دخترهایش را شوهر بدهد هیچ از مال دنیا ندارد که به آنها بدهد و چون فکر کرد که ممکن است دخترهایش به واسطه نداشتن جهیزیه تا آخر عمر بیخ ریشش بمانند لرزشی در پشتش حس کرد و خواست گریه کند.
روز دیگر آمیرزا محمود خان آرام و بی صدا بود. افراد خانواده دور سماور نشسته بودند و مشغول خوردن ناشتائی بودند. آمیرزا محمود خان چشمانش را به زمین دوخته بود وخجالت می کشید به دخترهایش نگاه کند. حس می کرد در حق آنها کوتاهی کرده. از این غصه دلش مالش گرفته بود.
درین بین گلین خانم با قلیان نارگیلی که زیر لبش بود وارد اتاق آنها شد. آمیرزا محمود خان از دیدن گلین خانم برای فرار از خیالات و خجالت از دخترهایش فرصت را غنیمت شمرد و از آن حالت خودمانی و پهلوی زن و بچه بودنش بیرون آمد و بر حسب عادت  خودش را برای شنیدن حرف های گلین خانم آماده کرد.
گلین خانم همانطور که کجکی تو آستانه نشسته بود و قلیان نارگیل زیر لبش بود و دود می کرد گفت:
"شما را به خدا ببین روز ما به کجاها کشیده؛ آدم چیزهایی میشنفه که شاخ در میاره "
آمیرزا محمودخان که گوش به زنگ شنیدن یک واقعه غم انگیز بود تا فوراً غصه بخورد و برایش اشک بریزد ، مثل خروسی که از پشت دیوار صدای خروس همسایه را شنیده باشد سرش را شق بلند کرد و نگاهی از پهلو به گلین خانم انداخت و از روی همدردی با صدای نازکی پرسید" گلین خانم خیر باشه، چه شده؟
گلین خانم با صدای کلفت باباشملی جواب داد:
" چی می خواسین بشه؟ کا رو فروختن! مثه زر خریدا. منه حلقه بگوشا. دیگه تموم شد. این جهود ورپریده دیروزی نبود که خبر مرگش اومده یه گز بنچاق تو دسشه و میگه خونه رو از حاج علی محمد خریده. نمی دونم چن هزار تومن. می گفت ما باهاس اجاره رو به ماه به ماه به اون بدیم. خودشونم می خوان تابستونی تو همون هلفدونی بمونن. من گفتم خوبه یه روز بگین حاج علی محمد هم بیاد روبرو کنیم با زبون خودش بگه. گفت باشه."
ناگهان گلین خانم، ندانسته از روی غیظ حرکتی کرد و دستش خورد به سر غلیان و ریخت روی تنها فرش ترکمنی که آمیرزا محمودخان از پدرش ارث برده بود. دخترها و طیبه خانم ار جا پریدند و هولکی به کمک گلین خانم مشغول جمع کردن آتش ها از روی فرش شدند. آمیرزا محمودخان از جایش تکان نخورد و چشمانش را به قوری بند زده روی سماور دوخته بود و کاردش می زدند خونش در نمی آمد.
اما هیچ کس نفهمید که چطور شد که با آنکه آمیرزا محمودخان آنقدر زیاد با آن قالیچه ترکمنی علاقه داشت از جایش تکان نخورد و در جمع کردن حب های آتش با زن و دخترهایش و گلین خانم کمک نکرد.


 

نقد داستان:

 

خانم تویی از ویتنام
ژانر داستان واقع گرای اجتماعی است. راوی آن اول شخص است اما با کارکرد دانای کل؛ یعنی طور ی حرف می زند که انگار از همه چیز با خبر و آگاه است.
داستان در توصیف مردی است با سابقه کار عالی که تنها ایراد و در واقع بزرگترین ایراد و دلسوزی بیش از اندازه برای مشکلات دیگران و در مقابل، غافل شدن از مسائل خانواده خودش است که نزدیکترین افراد دور و بر او هستند. جالب اینجاست که این آدم شغلش مباحث و امور اقتصادی است و اینگونه افراد معمولاً دقیق هستند . انتخاب این افراد انگار به خاطر ایجاد طنز صورت گرفته است.
تقابل این داستان را می توان عدم انجام وظیفه و انجام وظیفه نسبت به خود و خانواده دانست. درون مایه داستان می تواند به نحوی واقعیت جامعه امروز و مشکلات داخلی جامعه  را در برگیرد:
کسانی که به جای چاره اندیشی برای خود و اطرافیان، ذهنشان معطوف به کسانی می شود که از آنها بسیار دورند، لذا نه می توانند کارهای خود را سر و سامان بخشند، نه کارهای آنها را.
فام دی چان هون از ویتنام
راوی این داستان سوم شخص است، اما گویا با نقش اول داستان نسبتی داشته و همین امر حالت صمیمانه ای به داستان بخشیده است. داستان در ابتدا به صورت گفتگویی بین راوی و مخاطب (خواننده) نقل شده است. شخصیت اصلی این داستان آمیرزا محمود خان کارمند وزارت مالیه است که شخصی درست کار است و با وجود اینکه از موقعیت کاری خوبی بهره مند است در وضعیت بد و خانه ای اجاره ای زندگی می کند.
راوی به خاطر وضع بد مردم عصبانی می شود و عصبانیتش را سر زن و افراد خانواده اش خالی می کند. این برخورد باعث می شود که روابط افراد این خانواده به طرف بیگانه شدن و عدم اعتماد و غصه خوردن همه منجر شود.
در این داستان می بینیم که یک کارمند مالیه سالها پر تلاش خدمت می کند، اما تنها چیز ارزشمند خانه اش فرش ترکمنی است که از پدرش به ارث برده است و دو دخترش حتا لباس برای مراسم خواستگاری ندارند و به خاطر فقر نمی توانند شوهر کنند.
نکته جالب این است که در انتها خواننده متوجه می شود خانواده ای یهودی و پولدار صاحب جدید خانه می شوند و شخصیت داستان در انتها می فهمد که دلسوزی و توجه او به این افراد، افراطی و غلط بوده است. روش بیان داستان که به شکل گفتگو با خواننده است، متاسفانه تا انتهای داستان ادامه پیدا نکرده است.
خانم نور جهان از پاکستان
ژانر این داستان ناتورالیستی بوده و راوی دانای کلی است که با شیوه نقالی آن را بیان کرده است.
این داستان سیر خطی داشته و دارای سبک کلاسیک است. داستان مفهوم محور است و به نقد فقر اجتماعی و فقر فرهنگی می پردازد . فقر اجتماعی که د ر مورد خانواده آمیرزا محمود صدق می کند و فقر فرهنگی که در مورد خانوده یهودی صادق است که با برخورد از وضع مالی خوب در شرایط بدی به سر می برند.
این داستان هم چنان نقد جامعه ای است که در آن شخص با وجود کارمند نمونه بودن، از اوضاع مالی خوبی بهره مند نیست. داستان از نظر مطالعات فرهنگی قابل توجه بوده و خواننده را با فضای ایرانی از طریق استفاده از مواردی چون خانه هایی با چند اتاق که همگی دور تا دور حیاط هستند و زندگی چند  خانواده با همدیگر آشنا می کند . انتهای داستان حالت غافلگیرانه دارد و خوانننده به تضاد بین مسیو الیاس که خانه را تازه خریده است و شخصیت اول داستان پی می برد.
سو بهاش کومار از هندوستان    
این داستان را می توان واقع گرای اجتماعی خواند. راوی داستان سوم شخص بوده و نویسنده از زبان محاوره یی و کلماتی که در تهران قدیم به کار برده می شده در این داستان استفاده کرده است.
آمیرزا محمود فردی است زحمتکش و وظیفه شناس که نسبت به دیگران احساس دلسوزی بسیار زیادی دارد.اما در این بین به فکر مشکلات خانواده اش نیست. نویسنده در این داستان تلاش کرده است وضعیت مردم و فقر جامعه را نشان دهد. هم چنین در این داستان حالات و روحیات مردم ایران را نیز می توان شناخت.
فاطمه یوسفی  افغانستان
راوی داستان را می توان دانای کل مفسری در نظر گرفت که گویی با شخصیت اول داستان نسبتی داشته و ماجرای داستان را با خواننده در میان می گذارد. در انتها این نقش راوی تغییر کرده و باز به راوی سوم شخص تبدیل می شود. نویسنده به نقد اوضاع اجتماعی و فقر موجود در جامعه می پردازد و این باور مردمی را که اشخاصی که در کار دولتی هستند و از اوضاع مالی مناسبی بهره مند می باشند، رد کرده است، البته این موضوع از جنبه " هم زمانی" قابل توجیه نیست. در انتهای داستان تلنگری که باعث بیدار شدن شخصیت داستان می شود، خریده شدن خانه از سوی یک یهودی به ظاهر فقیر( همان مسیو الیاس) است.
از طرفی با فضای بومی تهران قدیم و روحیات مردم ایران می توان از طریق شکل خانه های قدیمی و روش زندگی شخصیت ها آشنا شد. سبک بیان داستان دارای رگه هایی از طنز بوده و این لحن با فضای داستان و نوع دیالوگ ها دارای تناسب است.
جمع بندی کلی نظرات
این داستان در اصل ناتورالیستی است و سبک روایتش طنز آلود است. شروع داستان کلاسیک است و حدود چهار صفحه برا ی شناخت صحنه و شخصیت نوشته شده است و داستان از ص چهارم: " تنگ غروب یکی از روزها..." شروع می شود.
نویسنده در این داستان قصد دارد، نا به سامانی های اجتماعی و رفتارهای ناپسند افراد را نشان دهد. روابط نا عادلانه ای در جامعه برقرار است و فقر و فلاکت از همه جا می بارد .
این فقر اقتصادی به اضافه فقر فرهنگی در توصیف افراد آن خانه دیده می شود.
مکان داستان تهران قدیم است و داستان از این نظر ارزش مطالعات فرهنگی دارد. داستان مفهوم محور است و ماجرای خاصی ندارد ،صرفاً بیان تصورات غلط آمیز محمود خان درباره ی مسیو الیاس است. در این داستان به نقد ثروتمندان: حاجی و مسیو الیاس پرداخته می شود.
از طرفی نقد افرادی است که با نکبت زندگی می کنند اما کلی ثروت دارند.
نثر داستان سلیس است، اما کلمات عامیانه و گاه محاوره ای در آن به چشم می خورد.
راوی داستان ابتدا اول شخص است که صریح می گوید: موقع خودش همه را برایتان تعریف می کنم اما بعد به دانای کل بدل می شود.
از نظر مطالعات فرهنگی می توان گفت افرادی که مانند آمیرزا محمود خان با ابراز دلسوزی برای دیگران بیشتر از خود به فکر آنها هستند، در دهه های گذشته ی کشور ایران زیاد پیدا می شده است و به همین دلیل اغلب گفته می شود ایرانیان خون گرم اند. از سوی دیگر شناختی از کارمندان جزء و یا ثروتمندان و مردم عادی جامعه داده می شود.
نکته ی خیلی مهم در این داستان، تحول یافتن شخصیت اصلی در پایان است. داستان حالت نقل شفاهی (گفتار محور) دارد و خصلت داستان کوتاهی ندارد، بلکه بیان مشکلات جامعه و لایه های محروم، از طریق نمونه برداری و مجاز جزء به کل است.

کد خبر: 7815
Share/Save/Bookmark