مریم اطیابی- با عجله پلهها را دو تا یکی میکنم قرار است بعد از ساعت کاری سری به مزارت بزنیم و حالا ساعت ۴ بعد از ظهر است. آنقدر باعجله پایین میآیم که «رَم» دوربینم را در لب تاپ جا میگذارم. فرصت برگشت نیست. اولین خودرو را سوار میشوم که موبایلم زنگ میخورد و نتیجهاش این میشود که نمیتوانیم به بهشت زهرا برویم.
حالمان دگرگون میشود، فردا نخستین سالی است که نیستی. شهریار میراث فرهنگی! و ما حتی نمیتوانیم سری به مزارت بزنیم. نمیخواهم زنگ بزنم به این و آن تا در رثای نبودنت سخنی بگویند یا خاطرهای ذکر کنند. احتمالاً در این هفته باز دور هم جمع میشوند و هر کدام سعی میکنند از دیگری گوی سبقت بگیرند در وصف خوبیهایت و خاطراتشان از تو.
پروفسور از شما چه پنهان به قول خودتان شیطنت کردیم و سراغ موزه شدن خانهات را پیشتر گرفتیم. خبری نیست. میگویند سازمان زیبا سازی فعلاً در الویتش نیست که آن خانه را به موزه تبدیل کند. در طرح ساماندهی خانههای تاریخی هنوز نوبت به منزل شما نرسیده است! لطفاً نخندید! از خنده شما ما هم خندهمان میگیرد. ما هم همین را میگوییم، نه این که دیگر خانههای تاریخی حال و روز خوشتری دارند!
شما که همه عمرت به صبر گذشت احتمالاً روحت در این یک سال هم سعه صدر بیشتری یافته است. حالا که نمیتوانیم به مزارت سری بزنیم، پیچ شمیران، خیابان «حقوقی» بهترین انتخاب میشود!
و این گونه عصر ۳۰ خرداد ۹۵ راهی خیابان «حقوقی» میشویم انتهای یک کوچه به خیابان مانده(فولادوند)، خانهای تاریخی با در سبز ما را فرا میخواند. خانهات دیوار به دیوار آن است اما از اینجا چیز زیادی قابل دیدن نیست. یک نفر با کنجکاوی به دوربین موبایلهایمان نگاه میکند و میگوید:« این خانه متعلق است به شهرداری و خانه چسبیده به آن مالک شخصی دارد.»
و ما راهی خیابان حقوقی میشویم برای دیدن خانهای که مالک شخصی دارد.در این خیابان هم ساز بکوب و بساز به راه است، نشانش برج شیک و نوساز کنار خانه شهریار عدل که بر در و دیوارش کاغذی سفید چسباندهاند با این مضمون که جهت دیدن طبقات با نگهبانی به شماره... تماس بگیرید.
خانه روبهرویی را هم خراب کردهاند و حالا به جایش یک ساختمان چند طبقه ساختهاند همان ساختمانی که وقتی میخواستند بنای قدیمیاش را تخریب کنند آه از نهادت بلند شد و به خبرنگاران زنگ زدی که بیایید این خانه را از دست بکوب و بسازها نجات دهید! نجاتش ندادیم مثل خیلی از خانههای دیگر. چه کنیم زور سود و سودا همیشه بیش از فرهنگ بوده است.
به خانهات که میرسیم ناخواسته تلخندی میزنم. خوب شد که سردر خانه شما کاشی نداشت. از شما چه پنهان در این یکسالی که نیستی گروهی به جان کاشی خانههای قدیمی افتادهاند و همه را با خود میبرند. البته شما اصلاً نگران نباش! میراث فرهنگی شبانهروز در حال پیگیری این موضوع است! نتیجهاش این که فقط خدا رو شکر میکنیم که خانه شما کاشی ندارد. البته شاید بهتر بود که داشت، این طوری تیتر یک رسانهها میشد و از این سکوت بیرون میآمد.« کاشیهای خانه شهریار عدل را نیز ربودند!»
در خانهات بسته است. «کامران عدل» پیشتر به ما گفت که هرگونه تلاش برای دیدن خانه بیفایده است اما این سبب نمیشود که چیزی از تلاش خبرنگاری ما کم کند. از لای شکاف خانه هنوز هم میتوان جیپ یخی رنگت را دید که در حیاط حمام آفتاب میگیرد و رنگش پریدهتر شده است، با یک تکه چوب در صندوق پست را کنار میزنیم برای گرفتن عکسی از جیپات، همان که در همه سفرهای دور ایران خوش رکابت بود! حالا آدمهای داخل خودروها در خیابان حقوقی با تعجب به ما نگاه میکنند. از درز در ماشینرو هم تنها لامپ روشن زیر زمین را میتوان دید و البته پیچکهای سبز باغچه را.
خوب است که خانه شهریار عدل اینقدر خوششانس هست که به ناف پی بنای آن آب نمیبندند. این خبر هنوز داغ است پروفسور، صبح جمعه که سری زدیم به خانه «نصیرالدوله» شیلنگ آب را باز گذاشته بودند سمت درب کالسکه رو. شما به دل نگیر، میراث استان تهران به هوش و به گوش دنبال ماجرا است، اینقدر که وقتی سراغ هر کدام از مسوولانش را می گیری به همایش تجلیل از حافظان میراث فرهنگی میرسی. بالاخره هرچه باشد تابستان است و پی بنای تاریخی هم مانند هر موجود دیگری تشنهاش میشود. ده روز آب خوردن که به جایی برنمیخور،د بگذار همایششان را برگزار کنند!
زنگ طبقه اول خانه سمت چپی را میزنیم و مثل بچه مثبتها همان اول میگوییم که خبرنگاریم و نمیدانم چرا فکر میکردیم اگر مانند همیشه خودمان را دانشجوی سینه چاک بناهای تاریخی نشان ندهیم و راستش را بگوییم کارمان به فرجام میرسد که صد البته نمیشود و از پشت بام گردی و عکاسی محروم میشویم.
زنگ اتاق نگهبانی برج سمت راستی را هم که میفشاریم به هیچ چیزی دست نمییابیم حتی وقتی دست به موبایل میشویم و شماره نگهبان را میگیریم.
حالا لوازم تحریر فروشی روبه رو تنها گزینه پیش رو است. سلام و احوالپرسی ما به اینجا ختم میشود که پسر جوان داخل مغازه بگوید که اینجا همه شهریار عدل را میشناسند اما بیش از همه مکانیکی همسایه با پروفسور دوست بوده و همیشه جیپهای شهریار عدل مهمان دستهایش بودهاند برای تعمیر و به یمن همین تعمیرها دوستیشان عمیق و عمیقتر شده است.
اما مکانیکی محل کجاست؟ پسر جوان میگوید: دیر آمدید اگر هفته پیش اینجا بودید میتوانستید با او صحبت کنید. در ملک بغلی مکانیکی داشت که حالا میخواهند آن را بکوبند و بسازند و مکانیک اکنون بار و بندیلش را جمع کرده و فقط هر کس به او زنگ بزند، گوشه خیابان خودروها را تعمیر میکند.
او این را هم میگوید که احتمالاً سوپر مارکت سر خیابان هم شهریار عدل را میشناسد به دنبال مکانیک، خیابان حقوقی به سمت شریعتی را اندکی بالا میرویم؛ خبری نیست. به سر خیابان باز میگردیم بالای سوپر مارکت هم بنای آجری حداقل متعلق به دوره پهلوی دوم نمایان است و البته خانه کناریاش که قطع به یقین اگر قاجاری نباشد قدمتی حدود پهلوی اول دارد.
سه جوان داخل مغازه از عدل به نیکی یاد میکنند و از مرگش ابراز تأسف میکنند. آنها هم مکانیکی محل را بهترین دوست شهریار عدل میدانند. اما رفیق شفیق شهریار عدل در این خیابان مدتی است در بستر بیماری افتاده و در بیمارستان است. آنها البته این را هم میگویند که خانمِ پیرِ صاحب لوازم التحریری که به فرانسه علاقهمند بوده هم خاطرات خوبی از عدل دارد اما او هم در مغازه نبود.
آنها از این هم میگویند که اصلاً فکر نمیکردند عدل به این زودیها به دیار باقی بشتابد. از مهربانی، شوخ طبیعی و افتادهحالیاش هم میگویند و این که هر بار به ایران میآمد برای پسرش از سوپر مارکتی محل آلوچه میخرید و بعد با خنده میگفت:«سفارش پسرم را که نمیتوانم پشت گوش بیاندازم.»
یکی از آنها میگوید: چرا با کامران عدل( برادر شهریارعدل )صحبت نمیکنید او هنوز هم گه گداری سری به اینجا میزند. عکاس است، عکسهای خوبی هم میگیرد. ما خیلی از کار ایشان سر در نمیآوردیم نه ما، همه همینطورند. میدانید که استاد دانشگاه بودند و وقتی به ایران میآمدند مشغول کار باستانشناسی بودند. شغل سختی است. همیشه در بیابان و تپهها و کوه ها هستند. در زلزله بم ایشان بارها و بارها با خارجیان برای نجات ارگ بم به ایران آمدهاند البته پروفسور در افغانستان هم کار باستانشناسی انجام میدادند. خدا رحمتشان کند احتمالاً مثل همه آنها که سرشان به تنشان میارزد بعد از مرگشان عزیز شدهاند و تا وقتی زنده بوده کسی برایش مهم نبوده که او چه میکند.
نمی دانم چرا تا نام افغانستان به میان آمد به یاد مثنوی معنوی افتادم. شهریار عدل، احتمالاً شما جزو معدود کسانی بودی که برای شناساندن ایران بزرگ تلاش میکرد. حالا ایران و افغانستان و ترکیه هرکدام مدعی پر و پا قرص مثنوی معنوی شدهاند و برای ثبت جهانیاش سینه چاک میدهند.
شاید چند صباحی بگذرد و در خواب غفلت مسوولان ما برای شناساندن مشاهیر بشنویم که روزی افغانها شما را هم به نام خود در یونسکو ثبت جهانی کنند. نه عجیب است و نه غریب، هنوز یکسال نگذشته وعده ساخت موزه عدل که به فراموشی سپرده شد، یاد عدل را از خاطر بردن که دیگر جای خود دارد! راستی همایش باستانشناسی خلیج فارس هم برگزار نشد.
از مغازه بیرون میآییم و به سمت پایین دست خیابان حقوقی حرکت میکنیم. مغازهدار چند خانه بالاتر هرچند میگوید از قدیمیهای کوچه است اما عدل را نمیشناسد. پیرمرد عابر هم تنها به این جملات اکتفا میکند: خدا رحمتشان کند. مرد خوبی بود. خیلی ایران نبود اما مرد مهمی بود. به خانه لطفی نزدیک میشویم و تصمیم به بازگشت میگیریم. امروز هیچ کس نبود تا خاطرات مرد مهم این خیابان را ورق بزند.دیروز هم هیچ کس نبود و فردا...