حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم
تاريخ : يکشنبه ۱۳ شهريور ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۱۲
اگر خواهرم بمیرد، لابد تختش هم گم و گور می شود. دوباره همه چیز مثل قبل می شود. البته فقط سیستم صوتی همین جا می ماند. من با خواهرم دشمنی ندارم. فقط بعضی وقت ها مرا حسابی عصبانی می کند.
به گزارش هنرنیوز به نقل از خبرآنلاین، کتاب «حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم» نوشته یورگ شوبیگر با ترجمه الهام مقدس در 116 صفحه با قیمت 2800 تومان از سوی انتشارات قطره و ایران بان منتشر شد. این کتاب داستان زندگی کودکی است از زبان خودش. کودکی که دنیا را از نگاهی متفاوت نسبت با ما می بیند.
قهرمان داستان در آغاز حرف دل بسیاری از کودکانی را که صاحب خواهر یا برادر می شوند را به زبان می آورد، حسادت. احساسی که شاید کودک نداند چیست اما می تواند آن را کاملا با تمام وجودش درک کند...«اگر خواهرم بمیرد، لابد تختش هم گم و گور می شود. دوباره همه چیز مثل قبل می شود.»
در مقدمه این کتاب به قلم منا خاطری مشاور و کارشناس روانشناسی کودک آمده است: «نویسنده کتاب با ورود در دنیای پر رمز و راز کودکان توانسته پلی به دنیای زیبای کودکی بزند و ما را نیز به این دنیا وارد کند. هر یک از بخش های کتاب حسی کودکانه را در ما زنده می کند و با عمیق شدن در جمله های کتاب می توانیم کودکی یا به تعبیری ناب تر زلالی را که سالیان سال است از آن دور مانده ایم را تجربه کنیم. امید است با خواندن این کتاب معصومیت کودکی خود را دوباره تجربه کنیم و اگر مادر و پدر هستیم بهتر بتوانیم فرزندان خود را درک کنیم و با آنها همدلی کنیم.»
در بخشی از این کتاب می خوانیم: «وقتی به دنیا آمدم، دنیا از خیلی قبل آن جا بود. چیز های دیگر هم بود، کل آپارتمان، میز، صندلی ها، تختخواب ها، سینک ظرفشویی، شیرآب و همه مبلمان. فکر همه چیز از قبل شده بود و همه چیز به هم می آمد و با هم جور بود. حتی درخت غان توی باغ هم سرجایش بود-بقیه درخت ها همین طور. تازه می شد که آن ها هم نباشند. یا این که فقط درخت های کاج باشند بی آنکه خبری از درخت آلش، سیب یا حتی گلابی، آلبالو، آلو یا آلوچه باشد. یا مثلاً می شد هیچ گربه ای نباشد اما سگ ها باشند. می شد جایی که در این لحظه گربه مان خوابیده، فقط نوار باریکی از نور روی طاقچه افتاده باشد.
وقتی من آمدم پدر و مادر هم آنجا بودند. این که معلوم است، آن ها بودند که مرا به دنیا آورده بودند. پدرم را از سبیل زردش شناختم. مادرم را هم راحت شناختم. اصلاً لازم نبود بپرسم کسی که عینک زده و مرا بغل کرده کیست. او هم می دانست که من بچه اش هستم، همین طور می دانست که اسم من چیست و همین طور چیزهای دیگر. ما از آشنایی با هم خوشحال شدیم.
چیزی که موقع تولد من هنوز این جا نبود، سیستم صوتی جدیدمان بود. همین طور تخت خواهرم، چون خودش هم هنوز نبود. اسمش آناست. اما من گاهی فقط «اون» صدایش می زنم. مثل وقتی که مادر می پرسد کی دوباره با گوشی تلفن بازی کرده است. چیزی که هنوز نیست، کجاست؟ مثلاً خواهرم وقتی هنوز در شکم مادرم نبود؟ وقتی زیاد در این باره فکر می کنم، سرم گیج می رود. این سؤالها را برای پدر نگه می دارم که عاشق تکالیف فکری است.
چه درخت هایی، چه حیواناتی هنوز در این دنیا نیستند؟ این هم یک سؤال دیگر است و آنها چطور به اسمشان می رسند؟ آدم نمی تواند کسی را به جایی که از آنجا آمده است برگرداند. باید منتظر ماند تا او بمیرد. اگر خواهرم بمیرد، لابد تختش هم گم و گور می شود. دوباره همه چیز مثل قبل می شود. البته فقط سیستم صوتی همین جا می ماند. من با خواهرم دشمنی ندارم. فقط بعضی وقت ها مرا حسابی عصبانی می کند. مادر می گوید که او را هرگز به کسی نمی دهد. فکر کنم پدر هم او را به کسی ندهد. من هم همین طور. تازه کسی هم نیست که او را بخواهد....»