شعر / امیر مرزبان
شفا
 
تاريخ : سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۶ ساعت ۱۴:۰۹









آمد و از کنار من رد شد، آه! اما شفا برای تو بود
من چرا ماندم و چرا رفتی؟ پای من هم که مثل پای تو بود؟!

من و تو با هم آمدیم امّا...آخر راه تو برنده شدی
آخرش شرط را تو بردی نه؟! گفته بودی که... ادعای تو بود

که: من از این ضریح می‌گیرم، هر چه می‌خواهم و تو می‌مانی!
مگر این من چه چیز کمتر داشت؟ قسمتش دیدن شفای تو بود؟!

دیشبت را به یاد می‌آری؟ به خدا صحن شور و غلغله بود...
صحن، سیراب گریه‌ی من بود... زیر باران ندبه‌های تو بود

پس چه شد که تو رفته‌بودی و من... پای این چلچراغ جا ماندم؟
مگر این زخم سینه‌ی مجروح، کمتر از اشک باصفای تو بود؟؟

من چرا بی دلیل خوابیدم؟ کاش می‌مردم و نمی‌دیدم...
تو نبودی و رفته‌بودی و بعد... پیش من جای تو عصای تو بود!

آه مولای من! امام غریب! این همه آمدم جواب شوم؟
شب ماه صفر به صبح رسید... شب آن‌روز که عزای تو بود...

نه چهل شب تمام آقا! من سر به دیوار این حرم زده‌ام؟
زیر لب ذکر دایمم چیزی جز صدای «رضا رضا»ی تو بود؟!

این جوان مسیحی آمد و رفت، آن یکی چشم هاش بینا شد
آبروی مرا نبر آقا! هر کس دیگری به جای تو بود

از حریمش مرا عقب می‌زد، جور دیگر نگاه می‌کردم!
...جور دیگر جواب می‌دادم! من ولی هستی‌ام فدای تو بود!

مادرم از کرامتت می‌گفت؛ دست خالی به سویت آمده‌بود...
و جوابش نگاه سبز تو شد... عیدی‌اش خواب چشمهای تو بود

بعد هر سال بار را می‌بست و به سوی حرم مسافر بود

*
(گفت... گفت... گفت...)
رود سرخ نگاش پیوسته جانب گنبد طلای تو بود...

آنقدر گفت و گریه کرد که باز، پای ایوان نور خوابش برد
توی خوابش تو آمدی و فقط... در خیالش صدای پای تو بود

گفته بودی: بلند شو و بیا... رد شدی، چشم‌های او وا شد
روی سرتاسر ضریح انگار، عطری از دامن عبای تو بود

رفتی آقا؟! ببین بلند شده... دارد او راه می رود، امّا...
رفته‌ای تا خجالتش نشود... آه! این آخر حیای تو بود


منبع: لوح







کد خبر: 991
Share/Save/Bookmark