یادش به خیر سال های ابتدای دهه ۸۰ را. یعنی درست ۱۰ سال پیش را که با جلال به گونه ای هم گروه بودم و از محضرش درس های فراوانی می آموختم؛ موجود نابغه ای که به زعم من پا در هر وادی ای از آرت (فراتر از ترجمه هنر) می نهد، حرف نوینی و منظر نوینی دارد. بعد از تئاتر «هی مرد گنده گریه نکن» که سال ۸۳ اجرا شد، هشت سال بود تئاتری از جلال ندیده بودم. یعنی جلال هم جز اجرای نوینی از مخزن اش که در سال ۸۱ اجرا کرده بود و پارسال نوینش را روی صحنه برد، متن تماماً جدیدی اجرا نکرده بود، اگر چه همیشه در حال نوشتن است. مخزن سال ۹۰ را ندیدم. برای همین به جرأت هشت سال بود که تئاتری که از ته دل منقلبم کند و ساختار ذهنی ام را نابود کند به چشم ندیده بودم و اجرای این کار آخرش «به صدای زمین گوش کن» همین کار را بعد این همه سال با ذهنم کرد. مطمئناً متنی که دارم می نویسم محصول شیفتگی ام به جلال تهرانی و تئاتر اوست. و چه باک از این شیفتگی؟ باید بروید تئاتر مولوی رأس ساعت ۷ بعدازظهر و البته کمی زودتر که جا گیر بیاورید برای این اجرا. حرف برای تحلیل این متن و اجرای جلال خیلی زیاد دارم و فرصت این ستون ابداً مجال فضای تحلیل چنین کار سترگی نیست. تنها به همین نکته بسنده می کنم که اگر دنبال اثری می گردیم که در اوج تلقی پست مدرن امروزی بتواند شعر و عمیقاً مفهوم ذاتی شعر را بشکافد، لایه هایش را به هجو (به معنی واکاوی و بر ساختن مجدد گزاره یی روی خاکستر پیشینش) بکشد و این مهم را در دل یک داستان به ظهور روی صحنه تئاتر بکشاند، چاره ای جز نشستن و خیره شدن دو ساعته به اجرای«به صدای زمین گوش کن» جلال تهرانی نداریم. راست است که اگر هنرمندی به بلوغ کافی اش می رسد می توان برداده گزاره ها و تجربیات پیشینش را در دل واپسین کارش پیدا کرد. این اجرا هم همینطور است. تناظر فیزیک صحنه و نور با متن، امر گمشده تئاتر این مرز و بوم است که باید جلوه کارگردان روی صحنه باشد و بسیاری از صحنه دریغش می کنند یا توانی بیش از این ندارند. اما در کارهای جلال این تناظر چنان یگانگی فرم و اندیشه را نشان مان می دهد که خیال مان یکباره راحت می شود که ساختارمان را بدهیم دست اجرا و بی محابا اجازه دهیم ویران شود و ساختار نوینی شکل پذیرد. چه خوب است که جلال تهرانی هست و همیشه روی صحنه تئاترش چیزی می بینی که جز روی صحنه تئاتر نمی توان دید.