مراسم« شب پرویز ورجاوند» عصر چهارشنبه ۷ مرداد ماه ۱۳۹۴ با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار، مجله فرهوشی و انجمن علمی باستان شناسی ایران در کانون زبان فارسی برگزار شد.
آخرین سخنران این مراسم شاهین آریامنش بود که از « فرزندِ پرویزِ ایرانِ ورجاوند» سخن گفت. هنرنیوز در قالب یادداشتی این سخنان را منتشر کرده است:
«نام زنده یاد دکتر پرویز ورجاوند را بسیار شنیده بودم. می دانستم که او باستانشناسی است متخصص دوره اسلامی و همچنین سخنگو و هموند شورای رهبری جبهه ملی ایران. نخستین کتابی که از او خواندم نه نوشته او بود و نه ترجمه او بلکه کتابی بود به کوشش او. همه هستیام نثار ایران، یادنامه استاد دکتر غلام حسین صدیقی، گردآوری و تنظیم: دکتر پرویز ورجاوند. برگ سبزی دربردارنده مقاله، شعر و یادداشتهایی از دوستان و دوستداران زنده یاد صدیقی که دکتر ورجاوند با انگیزه ارج نهادن به شور و عشق دکتر صدیقی به سربلندی ایران و آزادی ملت و ارزشهای والای فرهنگ ایرانی، آن را گردآورده بود. این کتاب،سرآغاز آشنایی بیشتر من با دکتر صدیقی و بسیاری از چهرههای فرهنگی، ادبی و سیاسی بهویژه دکتر پرویز ورجاوند شد؛ اما آشنایی ژرف من با دکتر ورجاوند به هنگام دیدارهایم با استاد ادیب برومند برای تهیه کتاب آفرین ادیب، جشننامه استاد ادیب برومند بازمیگردد که در این دیدارها یادی نیز از وی میشد و استاد برومند از دانش ژرف، خوی و خیم و منشِ نیک و نغز دکتر ورجاوند و دلبستگیاش به ایران و ایرانیان میگفت. در این دیدارها بود که تهیه یادنامهای برای زندهیاد دکتر ورجاوند بهپاس بیش از پنجاه سال خدمت میهنی، علمی و فرهنگیاش به ذهنم رسید و تلاش شد تا با مکاتبه و ارتباطهای مستقیم، مقالههایی از دوستان و شاگردان و دوستداران این مرد نستوه ایرانزمین برای چاپ در ارج ورجاوند گردآوری شود.
دلبستگی به ایران و ایرانیان و آرزوی سربلندی آنان، شاه بیت غزل زندگی دکتر پرویز ورجاوند بود. میهن برای ورجاوند آب و خاک نبود بلکه گِل سرشت او بود. ورجاوند ریشه در این خاکِ پاک داشت و دلش یکپارچه نه تنها برای ایران و ایرانیان بلکه برای مردمان جهان ایرانی میتپید چرا که عشق به ایرانِ از آلودگی پاک و جهانِ ایرانی در دل او خیمه زده بود. ورجاوند در همه عمر، غمخوار و نگران میهن بود و از نوجوانی هر گامی که برمیداشت برای میهن و هممیهنانش بود؛ از همین رو در نبرد با استعمار و ملی شدن صنعت نفت ایران، سر خامه را تیز کرد و به نوشتن مقاله و یادداشت در مطبوعات پرداخت چنانکه پس از کودتای ۲۸ امرداد ۱۳۳۲، بارها هور و ماه بر او تیره گشت و چند بار دستگیر شد. وی با اینکه در سال ۱۳۳۹ از ایران دور شد و به فرانسه رفت اما دل و جانش با ایران بود و توانست شاخه جبهه ملی ایران را در اروپا با همکاری تنی چند از کوشندگان پایهگذاری کند و از این راه فعالیتهای میهنی را ادامه دهد.
دلی پُر ز دانش، سری پُر سخن، دیگر ویژگی نغز دکتر ورجاوند بود و تلاش میکرد هر آنچه که آموخته بود به نسل جوان منتقل کند، بنابراین او که زنجیر وفای ایران بر پای دلش فکنده شده بود، خورشید سرد مغرب را برنتابید و به آشیان کهنه سیمرغ بازگشت و در آزمون ورودی استادیاری دانشگاه تهران شرکت کرد و پذیرفته شد اما به دلیل مخالفت ساواک از استخدام بازماند. با این همه، او رسالت علمی و میهنی خویش را به جای آورد و با پشتیبانی شادروانان دکتر علیاکبر سیاسی، دکتر غلام حسین صدیقی و دکتر ذبیحالله صفا بدون دریافت حقوق به پرورش نسل جدید دانشجویان باستانشناسی پرداخت.
دکتر ورجاوند پیشرفت و توسعه ایران را بر بنیاد هویت و میراث فرهنگی این کهن بوم و بر و تکیه بر خویشتنِ خویش میدانست چرا که از دید او میراث فرهنگی یک ملت، نشانههایی از تاریخ یک فرهنگ و یک ملت به شمار میروند که روح آن ملت در وجود آنها جنبه ابدیت و نوینی به خود میگیرد. به بیان دیگر میراث فرهنگی یک ملت بیانگر هویت فراموش نشدنی مردم است که ملت با آن، صاحب فرهنگ گشاده و شکوفا میشوند. او میراثِ موزهای را نمیپسندید؛ از دید او میراث فرهنگی، مرده و مومیاییشده و موزهای و زندگی از دست داده نبود بلکه او گذشته و میراث فرهنگی را کشتزار بارور و سرشار از قدرت بالندگی و شکوفاشدن قلمداد میکرد که به تکاپو انداختن آن در جامعه، سود ایران و ایرانیان را در پی خواهد داشت.
او عامل نجات ایران را نه تسلیم شدن به شرق و غرب و تا مغز استخوان غربی شدن بلکه در بازگشت به خویشتن و حفظ هویت فرهنگی و ملی میدانست و البته دیگر فرهنگهای بشری را نفی نمیکرد و بر این باور بود که هنر برخورد آگاهانه با فرهنگهای دیگر و بهره جستن از آنها به دور از غرق شدن و هویت از دست دادن از ویژگیهای تابناک و رخشان و درخشان فرهنگ ایرانی است، به قولی گر او ماه است، ما نیز آفتابیم. او خیزش مردم کشورهای منطقه فرارودان و قفقاز و پیشرفت آنان را، تنها در نیروی توانای هویت فرهنگی و گذشته این مردم میدانست که با این نیرو توانستند خودشان را از زیر یوغ سردمداران شوروی رها کنند و ققنوسوار پر بکشند.
سخن دکتر ورجاوند دُّرِ شاهوار و ورجاوندی است اما دریغ که توجه چندانی در پیشرفت کشور به آن نشده است چرا که اگر میشد برای نمونه، انبوهی از خانهها و کاشانههای ناسازگار با طبیعت ایران و خویوخیم ایرانیان سر برنمیآورد. اگر معماران ایرانی در درازنای تاریخِ درخشان و بشکوه ایران، سازههای خودشان را بر پایه درونگرایی، پرهیز از بیهودگی، مردمواری،خودبسندگی و نیازش به پا میکردند؛ دریغ که بیشینه معماران معاصرِ ایران از اصول معماری و بنیاد هویت میراث فرهنگی ایران دوری جستند و بدون برخورد آگاهانه با معماری غربی، به گفته دکتر ورجاوند فرهنگ” تسلیم“ را پذیرفتند و سازههایی بدون سازگاری و تناسب با این آب و خاک و خلق و خوی ایرانیان به پا کردند.
ایرانِ ورجاوند، ایرانِ امروزی نیست؛ ایرانِ ورجاوند، فرای مرزهای سیاسیِ ایرانِ امروزی است. ایرانِ ورجاوند از فرارودان است تا میانرودان؛ از آبخاز است تا سرباز. ایرانِ ورجاوند شامل بلخ و بدخشان و باکو و بخارا و بامیان و کشمیر و پنجشیر و خُتن و خُجند و سیردریا و آمودریا و سُغد و سمرقند و سمنگان و… است. او نیک میدانست اگر چه مرزهای سیاسی، ما را از بستگان و خویشاوندانِ همزبان و غیر همزبانمان در ایران فرهنگی گسسته است اما همچنان پیوندهای فرهنگی بین ما برقرار است چرا که آب اگر صد پاره گردد باز با هم آشناست. مولوی در شرق ایران یعنی بلخ زاده شد و در غرب ایران اوج گرفت. مهستی گنجهای در خجند زاده شد، در زنجان و بلخ بالید و در گنجه بدرود حیات گفت. کمالالدین بهزاد در هرات زاده شد، در تبریز کمال یافت. ابوعلی سینا در بخارا زاده شد، در همدان آرام گرفت. انوری در سرخس زاده شد، در بلخ و مرو و نشابور بالید و در بلخ آرَمید. کمال خجندی در خجند دیده به جهان گشود، در تبریز رخت از جهان بربست. ابوریحان بیرونی در خوارزم زاده شد، در غزنین درگذشت. همه این چهرههای درخشان و فروغین، پیونددهنده ایرانِ فرهنگی با همدیگر هستند و خواستها و آرزوها و غمها و باورها و احساسات مشترکی داشته و دارند.
ورجاوند بوی جوی مولیان را همواره میشنید و دیده بود که هنوز سیهچشمان کشمیری و ترکان سمرقندی به شعر حافظ شیراز خوش میلولند و میرقصند، بنابراین ریگ آموی و دُرشتی های راه او به پای ورجاوند، پرنیان آمده بود، چنانکه فرارودان و قفقاز را در سالهایی که گذشتن از پرده پولادین استالین در شوروی، همتی بلند میطلبید به قول شاکر بخاری:
به گامی سِپَرد از ختا تا خُتن به یک تک دوید از بخارا به وَخش
او با چهرههای فرهنگی آن سرزمینها همچون زندهیاد استاد محمد عاصمی، رئیس فرهیخته فرهنگستان علوم تاجیکستان دیدار کرده بود و از سیما و میراثهای تمدنی ایران در آن سرزمینها، از آثار تاریخی آستاراخان، از خیزش مردم اران، از حماسه تا فاجعه در افغانستان، از عاصمی سرودخوان آزادگی و پایمردی تاجیکان نوشته بود. دکتر ورجاوند غمخوار همه کسانی بود که در جهان ایرانی میزیند. از دید او غم و شادیِ ایرانِ فرهنگی، غم و شادی ایران است و بلعکس؛ از همین رو است که هنگام مبارزههای مردم افغانستان با طالبان، با زندهیاد احمدشاه مسعود دیدار کرد و مقاوت آنان را برای خواندن سرود آزادی ستود یا سپستر او و همقطارانش در جبهه ملی برای خوشبختی و بهروزی و سربلندی مردم افغانستان، در تدوین اساسنامه و منشور جبهه ملی افغانستان، با برهانالدین ربانی و شماری دیگر رایزنی کردند.
در سالهای نه چندان دور یعنی در نوروز سال ۱۳۳۹ سردار محمدداود صدراعظم وقت افغانستان به ایران آمد و در مذاکرههای محرمانه با دولتمردان ایران، طرح ایجاد اتحادیه ایران و افغانستان مطرح شد که این طرح به روزنامههای اروپا درز کرد و انتشار آن مخالفت روسیه و انگلستان را در پی داشت یا پسانتر به هنگام درگیری افغانستان با پاکستان، ایران میانجیگری کرد و همین میانجیگری دگربار طرح ایجاد اتحادیه ایران و افغانستان را به میان کشید که دوباره با مخالفت آن دو کشور روبهرو شد. با همه این مخالفتها در سالیان گذشته، امروز میتوان پیرو دیدگاه دکتر ورجاوند با ایجاد اتحادیه بزرگ و منطقهای و ثبت میراث معنوی به صورت مشترک در یونسکو، این سرزمینها را به همدیگر نزدیک کرد. ایران بهتر است بهعنوان یک کشور مادر، فرزندان تازهبالیده خود را گِردِ هم بیاورد و از این راه، پیوندهای فرهنگی خود را با این کشورها استوارتر کند وگرنه در صورت کوتاهی ایران، فرزندان تازهبالیده با القای مقالهها و کتابهای بهظاهر علمی و در باطن ایرانستیزانه تاریخنگاران و پژوهشگران بیگانه و دشمن اتحاد این سرزمینها، دیگر هیچگاه مام کهنسال خود ایران را به یاد نخواهند آورد. میراث مشترک، میراث همدلی ما با فرزندان و بستگان و خویشاوندانمان در آنسوی مرزهای سیاسی است.
دکتر پرویز ورجاوند باستانشناسی بود که با توجه به پیوندهای عمیق و کهن تاریخی و فرهنگی ایران با سرزمینهای پیرامونی، بر لزوم آگاهی یافتن از دستاوردهای بررسیها و کاوشهای باستانشناختی در فرارودان و قفقاز از کهنترین روزگاران تا دوران متأخر تأکید میکرد چرا که از دید او چشمپوشیدن بر این سرزمینها امکان نتیجهگیری همهجانبه برای روشنساختن سیر و جریان فرهنگ و تمدن ایران زمین و منطقه را دشوار و ناشدنی میکند. او به اندازه توش و توان خود کوشید تا آگاهیِ ایرانیان را از فرهنگ و تاریخ و باستانشناسی فرارودان و قفقاز و دیگر مناطقِ ایرانِ فرهنگی بیشتر و بیشتر کند. شوربختانه دستگاه باستانشناسی ایران در پیش از انقلاب و سازمان میراث فرهنگی ایران در پس از انقلاب، به جز یک مورد، نه تنها هیچگاه برنامهای برای کاوش و پژوهشهای هدفمند باستانشناختی، تاریخی و فرهنگی در فرارودان و میانرودان و قفقاز و دیگر سرزمینهای ایرانِ فرهنگی نداشته بلکه از ایرانِ فرهنگی همواره غافل بوده است.
البته گروههای باستانشناسی دانشگاهها نیز کم غافل نبودهاند و نه تنها هیچ گاه، پژوهش درخور و ارزندهای در این زمینه انجام ندادهاند بلکه حتی دو واحد درسیِ مستقل درباره این سرزمینها نداشتهاند. در این میان، اگر هم کاری در زمینه باستانشناسی و تاریخ و فرهنگ ایرانِ فرهنگی همچون کتاب چند جلدی تاریخ تمدنهای آسیای مرکزی مربوط به یونسکو صورت گرفته، بیشتر تلاش چهرههایی از سرزمینهای ایرانِ فرهنگی همچون زندهیاد محمد عاصمی رئیس فرهنگستان علوم تاجیکستان – که استاد محمدابراهیم باستانیپاریزی او را بلبل چمنهای خجند نامیده – بوده است که همواره بر پیوندهایی فرهنگی این سرزمینها تأکید داشت و البته وی جان خود را نیز در این راه گذاشت و به تیر کین دشمنانِ اتحاد ایرانزمین شهید شد و به قول استاد زندهیاد محمدابراهیم باستانیپاریزی چراغ گورستان آنجا شد. یا تلاشهای صفر عبدالله پژوهشگر تاجیک و استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آلماتی قزاقستان که مجله ایراننامه را به زبان روسی منتشر میکند همه و همه تلاشهای ستودنی آنان است که در نشر فرهنگ ایرانی فروگذار نمیکنند.
حضور باستانشناسان و انسانشناسانی از دانشگاههای آمریکا یا اروپا برای کاوِش و پژوهش در ایران و ایرانِ فرهنگی را شاید بتوان صرفاً خارخار علمی این پژوهشگران قلمداد کرد. برای نمونه رابرت بریدوود، باستانشناس آمریکایی، از آن روی که به دنبال پی بردن به آغاز کشاورزی بود، راهی عراق شد و سپستر به ایران چشم دوخت تا شاید بتواند به خارخار علمی خویش پی ببرد؛ اما حضور باستانشناس ایرانی در ایرانِ فرهنگی تنها خارخار علمی نیست بلکه پژوهشگر ایرانی، برای شناختِ تاریخ و فرهنگِ ایران، ناگزیر است در این کشورها به کاوش و پژوهش باستانشناختی بپردازد.
دیده بستن بر دورههای فرهنگی مرتبط بهویژه هخامنشی، اشکانی، ساسانی و بخشهایی از دوره اسلامی در کشورهای پیرامونی، بسیار خطاست. ایرانِ فرهنگی آکنده از آثاری از دورههای مختلف فرهنگی چون ماد، هخامنشی اشکانی، ساسانی و … همچون محوطه هخامنشی نادعلی در افغانستانمیشان در عراق، محوطه اشکانی نسا در ترکمنستان، محوطه مادی کرکنسداغ در ترکیه، محوطه هخامنشی مِتسامـُر در ارمنستان و آثار ناشناخته دیگر هستند که شناخت آنها، گوشههای تاریکِ تاریخ سرزمینمان را روشن میکند.
گمانی نیست که بیشترین اطلاعاتِ باستانشناختی ما از دورههای فرهنگی در این سرزمینها، دستاورد باستانشناسان و پژوهشگرانِ غربی و بومی این سرزمینهاست، اما باید توجه داشت که برخی از آنان، حضور فرهنگ ایرانی را در این سرزمینها میپوشانند یا بهعمد، به نام دیگری میخوانند. برای نمونه، کشور ترکیه، دوره تاریخی هخامنشی را که بهروشنی در این کشور دیده میشود را نه به نام هخامنشی بلکه به نام هلنی میخواند. بیگمان، اگر باستانشناسان ایرانی، در این سرزمین به فعالیت بپردازند، میتوانند از چنین تحریفهای جلوگیری کنند. اگرچه ترجمه کردن کتاب و مقاله درباره تاریخ و فرهنگ و باستانشناسی ایرانِ فرهنگی سودمند است اما باید تلاش کرد تا کتابها و مقالههایی در این زمینه تألیف کرد چرا که کمشمار نیستند ، کسانی که بر اساس باور و عقیده و سیاست دولت متبوع خود قلم به دست میگیرند و دیدگاههای آنان را به دیگران القا میکنند.
امید است ایرانیان بهویژه باستانشناسان و باستانشناسی ایران، نگاه دکتر ورجاوند به ایرانِ فرهنگی را دریابند و چشم به سرزمینهای پیرامونی شرقی و غربی بدوزند و با ارائه طرحهای پژوهشی بلندمدت به کاوش و پژوهش باستانشناختی در آن کشورها بپردازند. این پژوهشها نه شرقشناسی است و نه غربشناسی بلکه ”ایرانشناسی“ یا به سخنی دیگر ”خودشناسی“ است؛ چرا که مردمان ایرانِ ورجاوند در درازنای تاریخ با شعر حافظ و شاخ نباتش تفألی زدهاند و سالی نو کردهاند، با خسرو و شیرین نظامی عاشقانههایشان را مرور کردهاند. با دلاوریهای آرش و گرشاسب و کاوه و رستم و گُردآفرید و گوانِ پیلتنِ شاهنامه، سینهای سپر کردهاند، با مرگ سهراب و سیاوش گریستهاند و با طنزهای عبید زاکانی خندیدهاند. آری ما مردمان ایرانِ ورجاوند با همدیگر خندیدهایم و با یکدیگر گریستهایم و دست در دست هم درفش سرفراز کاویانمان را برافراشتهایم. ایران ورجاوند زنده است، زندهباد ایران ورجاوند»