داستانی ؛
سفرِ گم شدن
 
تاريخ : پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۶:۲۸




فنجان را که برگرداندم، آن قدر کثیف بود که مطمئن شدم راست می گوید. تلویزیون کافه اخبار آشنای سیل را پخش می کرد. چند میز آن طرف تر دختری تنها نشسته بود و دست هایش را دور فنجان بسته بود. جایی را نگاه نمی کرد و نمی دید نگاه اش می کنم. دیدنی نبود، اما فکر می کردم آیا چهره ی آن دختری که فقط دست هایش را از پشت دوربین می دیدم هم این چنین بوده؟ دخترک را تنها رها کردم و بی خداحافظی بیرون آمدم. بیرون سرد بود. زمستان است. ده دقیقه به نیمه شب مانده بود؛ راننده های راهی بی مسافر، حشیش می کشیدند و بوی خوش آن تمام هوای اطراف میدان را پر کرده بود. بی اختیار شروع کردم به فحش دادن؛ آرام آرام و بعد بلند، بلندتر. صبح بود که بیست جنازه ی کبود و سیاه را که تازه از آب گرفته بودند دیدم.



فیلم بردار بودم و حالا برای پوشش اخبار سیل در مازندران باید به کلاله می رفتم؛ با این که شمالی بودم و گیلک، نمی دانستم کلاله کجای مازندران است. آن جا را خوب نمی شناختم و کسی نداشتم جز دوستی که در مرکز استان، زندانی بود و چرایش را هنوز نمی دانستیم. انگار سیل تمام بودن اش را برده بود.



سیل آمده بود و مردم زیادی مرده بودند. صبح، هنوز هوا روشن نشده بود که با پاترول زرد و قراضه ی سازمان که در تمام ایران تابلو شده است، حرکت کردیم. از بعد از تونل بزرگ، باران امان هوا را برید. دوربین پشت بود و من جلو کنار نفیسه که کارگردان بود، بین راننده آقای دارابی که زیر لب آواز می خواند و او نشسته بودم. به کلاله که رسیدیم، سریع دست به کار شدیم. هرچه بدبختی بود؛ هرچه آب ناپاک بود و هرچه زن و مرد و بچه ی مرده بود. همه جا گل و شل بود و دارابی می گفت که کار ما کار گل است. باران ریز و موذی یک ریز می بارید.



از خانه زیاد دور نبودم. فیلم برداری را ترک کرده بودم. پشیمان بودم و به خودم فحش می دادم. از قدیم به ما می گفتند که آب روشنایی است؛ ولی امروز فهمیده بودم که آب خیلی هم روشن نیست. وقتی هواپیمای ایران را آمریکا زد، از آسمان متنفر شدم. وقتی زلزله ی رودبار پسردایی ناصر را کشت، از خاک. و آن روز که آتش مادر سمیرا را سوزاند، از آن. و حالا از هرچه آب متنفرم. تنفر و تهوع شده احساس این روزهایم و هنوز نمی دانم چرا. از کار گل کردن متنفرم.از متنفر شدن هایم.



باد گرمی موهایم را به هم می زند که خوشایند است. به چهار راه رسیده ام، یک سواری که صدای شکستن ظرف و ظروف از درون آن به گوش می رسد مقابل ام توقف می کند. شیشه را که پایین می کشد، دود در سرما ابر می شود از پنجره بیرون می زند. بهروز است. دوستی که در زندان نیست، در تهران است.



- بیا بالا، سلام. چه طوری سینما؟



حوصله ی هیچ کسی را ندارم. دو دختر هم در سواری بهروز نشته اند، بهروز چیزی به دخترها می گوید که نمی شنوم. دخترها می خندند.



دست های دختری از میان گل ها بیرون مانده. نفیسه می گوید:



- زوم کن، برو جلوتر...



با دست دخترک را نشان می دهد. در گل و لای سیل فرو رفته و چهره اش دیده نمی شود. یا من در آن باران ریز مداوم و از پشت دوربین نمی بینم. نفیسه بلند و با ولع فریاد می زند:



- النگوهاش، النگوهایش را بگیر.



دوربین از دستم می افتد، هرچه دیشب خورده ام بالا می آورم. نفیسه از دارابی می خواهد از امدادگرها برایم قرصی چیزی بگیرد که فشارش افتاده؛ و خودش دوربین را تمیز می کند. به من می گوید:



- برو بچه ننه، این که چیزی نیست. من تو یه تصادف تو اتوبان همت، تصویربردار بودم. یارو مغزش کف آسفالت رو فرش کرده بود...



به بهانه ای دور می شوم.



بهروز بوق می زند و فریاد که:



- بیا، وتکا! هم داریم.



بدون این که نگاه اش کنم، دستی تکان می دهم که یعنی برو. بالاخره صدای ناهنجار ظرف هایی که در ضبط سواری بهروز می شکنند و خنده ی دخترها دور می شود.



قرص ها را از آقای دارابی گرفته ام و می جوم، مزه ی گه می دهد. دست دختر را دیگر نمی بینم. شاید لای گل ها فرو رفته باشد. حال ام را بدتر کرده است. نفیسه آن دورتر از زن جوانی فیلم می گیرد که شوهرش مرده و دارد خودش را جر می دهد. امدادگران می آیند که مرد مرده را ببرند. زن جوان خودش را می کشد و جیغ می کشد:



- نبرید، بچه اش چی می شه؟



خوب که می بینم، شکم زن به شکل غریبی بزرگ و برآمده است. نفیسه که بر می گردد، می گوید:



- زنک پا به ماه بود.



قفل در خانه متوجه ام می کند که کلید گم شده است. باز بلند بلند به زمین و هوا فحش می دهم. کفش هایم را گل خشک شده گرفته. گل ها را می تکانم.



پسرکی می پرسد که ساعت چند است؟ ساعت ام خراب شده، خیس شده.



- ساعت ام خرابه.



می گوید:



- همه چیز را آب برده. ساعت هم مرده.



می رود و من همان جا می نشینم و قطره قطره اشک ام را بر آب سیل اضافه می کنم.



چاره ای ندارم. باید برگردم، همان جا در کافه یا روی نیمکتی در پارک تا صبح که کلیدسازی پیدا شود، با خودم حرف بزنم. اما سرما بیداد می کند.



نفیسه می گوید:



- تو باید برگردی. تو به درد فیلم برداری مستند نمی خوری. برگرد برو صد قسمت سریال تو خوشی فیلم بگیر.



با هلیکوپتر هلال احمر تا ساری می روم. دلم می خواهد سری به آن رفیق در زندان بزنم که اجازه ی ملاقات نمی دهند؛ باز چرایش معلوم نیست. پشت در زندان کاغذی می نویسم و با چند هزاری می دهم که کسی به او برساند. این جا هم باران می زند اما او احتمالاً خبری از سیل نداشته باشد.



از ساری با اتوبوس تا تهران و در تهران تا آن کافه ی همیشگی هم که راهی نیست.



شب تصویر نفیسه را در تلویزیون کافه دیدم. تصویر نفیسه را که در زمینه اش بیست جنازه ی سیاه و کبود، افتاده بود. باد و باران لای موهایش می پیچید. احساس کردم زیباست. باد عنصری بی خطرتر است. و موهای نفیسه...



به ترمینال می روم. بلیت ندارند. با یک سواری تهران قراضه برمی گردم. برمی گردم تا این بار دوربین را درست بگیرم در دست. جنازه ها هم دل شان می خواهد شاد باشند. عباس، دوست ام آن سال زلزله آمده بود رودبار که بعد از آن با هم خیلی صمیمی شدیم. فیلمی می ساخت به نام زیر درختان زیتون. من هم نام داستان ام را می گذارم زیر آب های سنگین. به کلاله که می رسم می دهم به نفیسه. می گیرد و می خواند و می گوید:



- خیلی خوب نشده، ولی می شود از آن استفاده کرد.



و بعد طرح یک سریال تلویزیونی را که در سر داشته برایم تعریف می کند که داده است برای تصویب. می فهمد که از وقتی برگشته ام فقط نگاه اش می کنم. دست ام را محکم می گیرد و می گوید:



- تو فال قهوه ات چی بود؟













منبع: پایگاه ادبی، هنری خزه ( www.khazzeh.com )
کد خبر: 18031
Share/Save/Bookmark