جغرافیای کوهستان ذهن من
نگاهی به کتاب «کوه مرا صدا زد»؛
جغرافیای کوهستان ذهن من
کتاب «کوه مرا صدا زد» نوشته محمدرضا بایرامی از آن دست کتابهایی است که می شود با سطر به سطر آن به روستاهای ایران در گذشته های نه چندان دور رفت و با زندگی یک خانواده روستایی همزیستی نمود.
 
تاريخ : دوشنبه ۲۹ تير ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۴۸
نزدیک به یکی دو دهه است که هرکس به روستاهای ایران در دور و نزدیک کشور سفر کند نخستین چیزی که توجهش را جلب می کند تغییرات عمده ای است که در فضای محیطی و زندگی روستاییان ایجاد شده و قرابت های بسیاری با زندگی شهری پیدا کرده است؛ در حال حاضر تعداد روستاهایی که به معنای واقعی «روستا» هستند بسیار اندک است و در همانها هم عناصری از همزیستی با جهان صنعتی دیده می شود.
در روزگاری نزدیک، حکایت دِه، حکایت «کوکب خانم» و «حسنک کجایی» بود و هنوز مشام شهرزدگان از بوی خوش نان روستا آکنده و طعم محصولات غذایی به کامشان شیرین بود اما این روزها قدم زدن در کوچه پس کوچه های ده های ایران لذت سابق را ندارد چراکه خانه های خشتی جای خود را به خانه های آجری داده اند و کمتر پخت و پزهای محلی نان و فراورده های دامی به چشم می خورد و روال به گونه ای است که در هر روستا چندین سوپرمارکت و نانوایی نیاز مردم را تامین می کنند. شاید تنها چیزی که سیاق روستاها را در زمان ما به همان روال سابق نگه داشته است زمینهای کشاورزی و باغهایی باشد که روستاییان هنوز از آنها کسب درآمد می کنند. هرچند نسل جدید علاقه مند به مهاجرت از روستا به شهر هستند و این خود زنگ خطری جدی است که می تواند از آینده ای کاملا شهرزده و خاکستری خبر دهد.
در چنین فضایی، هیچ چیز به اندازه هنر نمی تواند در رگ و پی گذشته آدم ها رسوخ کند و شکل و شمایلی صحیح به نسل تازه ای که شناختی از گذشته ها ندارند ارائه دهد. برای نوجوان امروز که تمام لحظاتش را با امکانات دنیای مدرن می گذارند و سنتهای زیستی و آداب و رسوم محلی از ذهن او دور و کمرنگ است خواندن کتابهایی که او را در این مسیر همراهی کند بسیار مفید است.
کتاب «کوه مرا صدا زد» نوشته محمدرضا بایرامی از آن دست کتابهایی است که می شود با سطر به سطر آن به روستاهای ایران در گذشته های نه چندان دور رفت و با زندگی یک خانواده روستایی همزیستی نمود.
روایت این داستان در روستاهای سرعین اردبیل می گذرد و دل مخاطب را تا ارتفاعات سبلان می کشاند و از آن بلندا، روستاهایی را نشانش می دهد که در چله یک زمستان سخت، از بام خانه های گلی، دود گرم برمیخیزد و زندگی پر شور آنها را نشان میدهد. توصیف نویسنده از زمستان ده از دوردست زیباست:«از دره که در می آییم، قاشقا خرناسه می کشد.سرم را می آورم بالا و ده را می بینم؛ لکه خاکستر رنگی است که، در سفیدی بی پایان برف، به سیاهی می زند و در دو سوی رودخانه جا خوش کرده.دفعه اولی نیست که می آیم ورگه سران اما دفعه اولی است که این وقت سال می آیم. شاید برای همین است که به نظرم می آید قیافه ده به کلی عوض شده. ده به آدمی می ماند که از سرما دست و پایش را توی شکمش جمع کرده و کوچک شده باشد.خانه ها انگار آب رفته اند.کوچه ها باریکتر به نظر می آیند.»(ص۵،کوه مرا صدا زد)
روستايی که در این بخش داستان توصیف شده است روستای ورگه سران در شمال سرعين است که در دامنه هاي کوه سبلان قرار گرفته و داراي مناظر طبيعي زيبا و دل انگيز کوهستانی است که مهمترین بخش آن در بند ورگه سران در دل دره و تنگه اي طبيعي و زيبا است. چشمه هاي معروف به قيرخ بولاخ (چهل چشمه) نیز از وجوه طبیعت بکر این منطقه اند که در اثر برخورد آب چشمه ها با صخره ها در مسير رود حاصل از آب چشمه ها، آبشاری زیبا را ایجاد نموده اند. علاوه بر آن غارهاي بزرگ و کوچک طبيعي در دامنه کوهها و صخره ها به همراه چمنزارها و گلهاي وحشي رنگارنگ در فصل بهار و تابستان و نیز زیبایی بی حصر برف در فصل زمستان جلوه ای زیبا به این منطقه می دهد.
«کوه مرا صدا زد» داستان نوجوانی به نام جلال است که برای نجات پدرش از بستر بیماری به سراغ حکیم در ده مجاور میرود. مداوای حکیم به نتیجه نمیرسد و پدر می میرد. این شرایط سبب می شود جلال تصمیم بگیرد در کنار مادر و خواهرش برای زیستن بجنگد و پا در مسیر پذیرفتن بار مسئولیت زندگی بگذارد. «کوه مرا صدا زد» نخستین کتاب از مجموعه سه گانه قصه های سبلان است که به دلیل نگارش خوب نویسنده بسیار موفق و پُرفروش بوده است. بایرامی در این رمان، کوششهای جلال را برای نوجوانان هم سن و سال او که به خواندن این کتاب می پردازند به شکلی واقعی و باورپذیر به تصویر کشیده است؛ در این کتاب وجوه نمادین و نشانه های بسیاری یافت می شود که علاوه بر غنابخشیدن به زیبایی داستان با خود معانی زیادی به همراه دارند؛ از جمله قار قار کلاغ در لحظه بازگشت پدر و عمو اسحق از شهر که نشانه‌ای از عدم بهبودی پدر است و یا بی‌تابی و دودو زدن چشم‌های قاشقا و شیهه کشیدنش که از مرگ او خبر می‌دهد بایرامی برخلاف بسیاری از نویسندگانی که به داستان‌های روستایی روی می‌آورند، تنها به برداشت سطحی و ارائه مطالب کلی از این شیوه زندگی نمی‌پردازد. داستان‌های او به خاطر پرداخت دقیق جزئیات زندگی در طبیعت و به دور از تکنولوژی، می‌تواند دایره‌المعارفی کامل از روابط، مشاغل، و فرهنگ روستایی باشد. در داستان او زندگی همواره جریان دارد و نویسنده از حرکات و رفتارهای هیچ کدام از آدم‌های روستا در پشت بام خانه‌ها و یا کنار آسیاب و یا توصیف بو‌ها و شکل و شمایل خانه‌ها، به بهانه پرداختن به موضوع اصلی داستان، غافل نمی‌شود.
«قاشقا تندتر می کند. برمیگردم و پشت سرم را نگاه می کنم. گرگها پیچ و تاب می خورند و از همدیگر جلو می زنند و زمین را بو می کشند و بازی کنان می آیند. انگار مطمئن هستند که ما در چنگالشان هستیم و برای همین هم عجله ای نشان نمیدهند.حکیم می پرسد: دیدیشان؟ میگویم آره میبینمشان. و چیزی نمی گذرد که گرگها با سرعت شروع می کنند به دویدن و من بی اختیاتر داد میزنم:«تندترش کن!الان میرسند.»(ص۲۱،کوه مرا صدا زد) این بخش از داستان یکی از پُرتعلیق ترین لحظات آن است و دیالوگ‌هایی که در فاصله میان این ترس و تلاش برای غلبه بر آن میان آن‌ها شکل می‌گیرد، از هنرمندانه‌ترین و قوی‌ترین دیالوگ‌های داستان است، دیالوگ‌هایی که از سخت‌ترین فضا برای شخصیت‌پردازی بهره می‌گیرند. ضمن اینکه در این کتاب همه توصیفات وظیفه مهمی در پیشبرد داستان برعهده دارند؛ مثلا توصیف فضای خانه و روابط جلال با مادر و خواهرش در جزئی‌ترین رفتار‌ها از جمله روشن نکردن چراغ اتاق، کاملا معرف اندوه آن‌ها و شرایط روحیشان است. به واقع «کوه مرا صدازد» داستانی است درباره قبول مسئولیت، اما نویسنده با گذاشتن بار سنگین مرد بودن بر دوش قهرمان نوجوان خود، مانع از میل او به کودکی و خوشیهای نوجوانی نمی‌شود. چرا که داستان او درهم آمیزی زیبایی از واقعیت و خیال است که کودکی و نوجوانی را با رنجهای تازه زندگی بزرگترها درکنار هم قرار داده است.
پس از توصیف روستا تنها اشاره ای که به شهر می شود وقتی است که قرار است بابا با عمواسحاق راهی سرعین شوند. به همین دلیل توصیف جدی تری از شهر در این کتاب وجود ندارد و تنها چیزی که ضمیمه سرعین است این است که در آنجا ماشین هست و می شود باقی راه را با قاشقا(اسب خانواده) نرفت. شاید یکی از زیبایی های «کوه مرا صدا زد» این باشد که از ذکر چیزهای تکراری در آن پرهیز می شود و تکرار مکررات درباره سرعین و آبهای گرم آن و یا موقعیت شهری می توانست مخاطب را آزرده کند.
«نگاهم را میکشم به دوردستها؛ به آنجا که قوری دره، دشت را دو قسمت کرده و پیچ خورده و رفته طرف کوه. دیگر حتی صخره های خیلی بزرگش هم سیاهی نمیزند.» برف روی همه شان را پوشانده»(ص۴۴، کوه مرا صدا زد) در این کتاب همه جا اسم روستاها و زیستگاهای طبیعی سرعین به چشم می خورد و همه توصیفات از کوه و دشت است و متعلقات زندگی روستایی.کلمات محلی و غذاها و گیاهان نیز در کتاب تا چشم کار می کند خودنمایی می کنند و خواندشان جذاب است:« هرچه نگاه می کنی فقط کوه است و کوه ها همه برف پوش.آدم باورش نمی شود که روزی این همه برف آب بشود، نوروزگلی ها و قارچیچگی ها دربیایند، قارچ های خوشمزه خاک را بترکانند.»(ص۴۴، کوه مرا صدا زد) که هرو دو گیاهانی هستند که بالافاصله بعد از آب شدن برفها از زمین سربرمی آورند. «آبجی می گوید:چی درست کنیم؟ مادر ایلدار می گوید: کمی اوماج آشی بار بگذار!گرمش می کند. آبجی بلند می شود که بساط آش را رو به راه کند. ننه می گوید: کهیلک اوتی نداریم» اوماج آشی نوعی آش محلی است که از عدس و پیاز و کاکوتی درست می شود و کهیلک اوتی همان کاکوتی است. «می نشینم سر بام.پشتم را تکیه میدهم به دیوار اتاق عمو اسحاق و همینطور یکریز می لرزم و دندانهایم بهم می خورد. از توی خانه، صدای شیون و گریه می آید و صدای اوخشاما و آغو»(ص۵۳، کوه مرا صدا زد) و این دو در زبان ترکی شعری است که در سوگ عزیزان می خوانند. یا «کتابهایم را می گذارم سرطاقچه و دست دراز می کنم توی طبق نان. طبق خالی است.فقط یک تکه پنجه ویش خشک و سوخته گیر می آورم. آنقدر خشک که اگر بزنی اش زمین هزار تکه می شود.»(ص۷۱، کوه مرا صدا زد) پنجه ویش نوعی نان شبیه به بربری و کوچکتر از آن است.
یکی از جذابترین بخش های این داستان بلند، شکار کبک است که عمو اسحاق و جلال که دزدکی با او همراه شده به خارج از ده می روند و قصد دارند کبکهایی را که سرشان را زیر برف می کنند شکار کنند.«راه کم کم دارد نفس بر می شود و صخره ها بیشتر و بزرگتر می شود و هی مجبور می شویم دورشان بزنیم یا ازشان بالا برویم و پایین بیاییم. نگاهی به مهی که دارد از کوه سرازیر می شود می اندازد و کلاه بزرگ و سیاهش را روی سر جابه جا می کند. کم کم به ییلاق و زمینهای هموار میرسیم. از دور لکه سیاهی روی برف دیده می شود.عمو اسحاق می گوید: آنجا کهیلک بولاغی است.تشنه که نیستی؟- نه.-پس بیا از این طرف برویم. باید برویم طرف قزل قیه.آنجا کبک زیاد است.»(ص۹۳، کوه مرا صدا زد) کهلیک بلاغی یاد شده در این قصه در حال حاضر یکی از دیدنیهای زیای این منطقه است که چشمه ساران زیادی را در خود جای داده است.
به واقع اغلب جاذبه های طبیعی این منطقه به خاطر وجود سبلان سترگ تاریخی است؛ سبلان تلفظ نام در ترکی آذربایجانی(ساوالان) از کوه‌های مرتفع ایران است که در شمال غرب این کشور و در بین استان اردبیل و آذربایجان شرقی قرار دارد. سبلان سومین قله بلند ایران (پس از دماوند و علم‌کوه) و یک کوه آتشفشانی غیرفعال است. ارتفاع قله این کوه ۴۸۱۱ متر است (در استان اردبیل) و در بالای قله آن دریاچه کوچکی قرار دارد. سبلان به خاطر آبگرم‌های طبیعی دامنه کوه، طبیعت تابستانی زیبا و پیست اسکی آلوارس مورد توجه گردشگران است.
کتاب «کوه مرا صدا زد» نوشته محمدرضا بایرامی در سال ۲۰۰۱ توانست جایزه خرس طلایی سوئیس و جایزه کبرای آبی، سال ۲۰۱۱ این کشور را از آن خود کرد. این کتاب در آلمان توسط یوتا هیمل رایش به زبان آلمانی بازگردانده شد و در این کشور مورد استقبال قرار گرفت.
محمدرضا بایرامی نویسنده کودک و نوجوان زاده ۱۳۴۴ روستای لاطران اردبیل است؛ زادگاه او و فضای روستا در بیشتر آثارش متجلی است. رمان «بر لبۀ پرتگاه»، مجموعه داستان «بعد از كشتار»، داستان «رعد یك بار غرید»، رمان نوجوانان «دود پشت تپه»، رمان نوجوانان «عقاب های تپۀ ۶۰»، خاطرۀ ادبی «دشت شقایق ها»، خاطرۀ ادبی «هفت روز آخر»، داستان «به كشتی نشسته»، مجموعه داستان «به دنبال صدای او»، «عقاب ها»، «بازنویسی خاطرات شب های بمباران»، «صدای جنگ»، داستان «عبور از كویر»، مجموعه داستان«همراهان»، كتاب «سایه ملخ»، «پل معلق»، «دره پلنگها»، رمان «بادهاي خزان» و «مردگان باغ سبز» از آثار این نویسنده است.
کتاب«کوه مرا صدا زد» بی شک یکی از بهترین کتابهای این نویسنده است که با استفاده از رویکرد روانشناختی نسبت به نوجوان و به کارگیری مناسبترین نگارش داستانی و نیز انتخاب موقعیت روستایی، توانسته است جایگاه خوبی در بین مخاطبان به دست بیاورد.

مریم خاکیان
کد خبر: 81950
Share/Save/Bookmark