به گزارش هنرنیوز ، نخل بزرگ گوشه صحنه با پارچه سفید و خون آلودی که دور تنه آنها بسته شده، جعبههای مهماتی که وسط سن روی هم چیده شدهاند و پوکه بزرگ گلولهای که داخلش پر از گل است، پرتت میکند به ۴۱سال پیش. به خرمشهر عزیز. به روزهایی که نخلها و در و دیوارهای شهر شاهد تازهترین تعریف از واژه «مقاومت» بودند؛ روزهایی که خون جوانان و رزمندگان، ریشههای درخت ایستادگیشان را تقویت میکرد تا یکی از بزرگترین افتخارات تاریخ مقاومت ایران را به نام آنها ثبت کند. افتخاری که سوم خرداد سال ۶۱ را به نام آنها ماندگار و همه ایران را غرق شوق و خوشحالی کرد. اینجا ۴۱سال پس از آن روز افتخارآفرین، سالن سوره حوزه هنری است. جایی که رزمندگان «گروهان احیا» متشکل از پزشکان، پرستاران و امدادگرانی که در عملیات بیت المقدس حضور داشتند دور هم جمع شدهاند تا از آن روز پر غرور بگویند. از روایت فتح. از روایت ایثار و از حماسهای که همچون ستاره، در آسمان افتخارات ایران میدرخشد.
عصر پنجشنبه، چهارم خردادماه، برنامه شب خاطره حوزه هنری به خرمشهر تعلق داشت. پرده نمایش دیجیتالی که در انتهای سن سالن سوره نصب شده، تصاویری از خرمشهر و تصاویری از راویان میهمان برنامه را نشان میدهد. «سردارعلی اصغر مُلا» اولین راوی برنامه است. حرفهایش را روی سن اینطور شروع میکند: «خرمشهر را خدا آزاد کرد» و ادامه میدهد: امام به فرماندهان دستور داده بودند که باید خرمشهر آزاد شود و عملیات بیت المقدس موجب آزادی خرمشهر شد.
اوکه حالا دیگر لباس نظامی برتن ندارد و مدتهاست که بازنشسته شده به حاضرین میگوید که رزمندگانی که در خرمشهر حضور داشتند، عمدتا نیروهای مردمی بودند و اگر نیروهای ارتشی هم وجود داشتند به برکت پیام امام بود که سربازان را به جبهه دعوت کرده بود.
رمز پیروزی
سردار پرافتخار جبهه، تنها رمز پیروزی رزمندگان و فتح خرمشهر را ایثار و مجاهدت میداند، چرا که به قول او، نیروهای عراقی در همه جبههها به لحاظ تجهیزات و تعداد نیرو از ایرانیها برتر بودند. او در ادامه عملیات بیت المقدس را اینطور شرح میدهد: رزمندگان در قبل از سوم خرداد یعنی ۱۷ اردیبهشت سال ۶۱ برای فتح خرمشهر حمله میکنند که این عملیات به موفقیت نمیرسد. اما در سوم خرداد با وجود اینکه توان نظامی ایران کمتر از عملیات ۱۷ اردیبهشت بود، هیمنه ارتش عراق شکسته و خرمشهر آزاد شد. به اسارت گرفتن ۱۰هزار عراقی و تعداد بسیار کم کشته و مجروح نیروهای ما ثابت کرد که عراقیها از ترس رزمندگان ایرانی قادر به جنگ نبودند و بهترین راه برای کشته نشدن را تسلیم شدن میدانستند.
امدادرسانی به ۲۰هزار مجروح
وی به نقش مسئولان بهداری و گروهان احیا در این عملیات اشاره و از آنان به عنوان امدادگرانی یاد میکند که در یک بازه زمانی از دهم اردیبهشت ۶۱ تا سوم خرداد؛ حدود ۲۰ هزار مجروح را در مراکز اورژانس و بیمارستانهای صحرایی مراقبت و آنان را به شهرهای اطراف اعزام کردند.
سردار مُلا ادامه میدهد: نقش هوانیروز که در جابه جایی مجروحین سنگ تمام گذاشتند هم نقش مهمی بود. هلیکوپترهای هوانیروز زیر آتش دشمن، قریب هفت هزار مجروح را از صحنه جنگ دور کردند واگر آنان نبودند چه بسا که تعداد شهدای ما بیش از این میشد.
صحنههای اشک و غرور
حرفهای این سردار جنگ که تمام میشود، گوشهای از صحنههای درگیری خرمشهر بر پرده دیجیتالی نقش میبندد. همه سوار بر خاطرات، به سال ۶۱ و خرمشهر میروند؛ صحنهها اشک و غرور را در هم میآمیزد و حس و حال عجیبی به فضای سالن سوره میدهد.
راوی دوم
متخصص و تکنسین دارو است. کارش را از مسجد جامع خرمشهر آغاز کرد و حالا با تکیه بر عصا و پایی که به زحمت او را یاری میکند، خودش را به روی صحنه رسانده تا از خاطراتی بگوید که برای اوشوق برانگیز است.
دکتر عبدالله سعادت، یکی از جوانان متخصص گروهان احیاء در دوران دفاع مقدس بود. او البته پیش از این و در برنامه ۱۸۶ شب خاطره هم حضور داشت و خاطره معروفی دارد که قبلا هم آن را تعریف کرده بود: «من اولین بار با کت و شلوار سفید و یک کیف سامسونت راهی جبهه شدم. یکی از رزمندگان که مرا دید با لحن شوخی و جدی داد زد: « آهای سوسول، با لباس سفید و کیف سامسونت اومدی جبهه؟ مگه میخوای توی خیابون شانزلیزه قدم بزنی». مجری برنامه از او میخواهد که بار دیگر این خاطره را تکرار کند. دکتر سعادت با خوشرویی جواب تشویق تماشاچیان را میدهد، لحظاتی مقابلشان تعظیم میکند و عصایش را به جایگاه سخنرانی تکیه میدهد و در حالی که کت و شلواری مشکی بر تن دارد از خاطراتش میگوید، بیریا و صمیمی حرف میزند و هر جملهاش بر دل مینشیند. «قصد داشتم از اهواز به تهران بروم اما به دلیل اینکه به قطار نرسیدم، تصمیم گرفتم شب را در خرمشهر سر کنم و روز بعد راهی تهران شوم. به خودم که آمدم در مسجد جامع خرمشهر بودم. هنوز آرامشی که این مسجد به من داد را حس میکنم. نزدیکی مسجد جامع، عراقیها با سلاح خمسه خمسه در حال زدن خرمشهر بودند و من در حالی که در حال پیاده شدن از مینی بوس بودم ناگهان یکی فریاد زد «بخواب روی زمین»؛ اما من چون با لباس سفید و کیف سامسونت بودم دلم نمیآمد که روی زمین بخوابم که لباسم کثیف نشود. ناگهان یکی از رزمندگان داد زد: با لباس سفید و کیف سامسونت مگه اومدی شانزلیزه قدم بزنی؟ آنجا بودم که من هم روی زمین خوابیدم».
او ادامه میدهد: «وقتی وارد مسجد جامع خرمشهر شدم غوغایی بود. هر کسی کاری میکرد، برخی کارهای امدادگری انجام میدادند و من هم سراغ مسئول امداد را گرفتم و خودم را امدادگر معرفی کردم و او با نگاهی به سرتاپای من که لباس سفید به تن داشتم و کیف سامسونت در دست گفت، ما همین یک قلم را لازم نداریم! اما وقتی دیدند که من در مورد داروها و آمپولها اطلاعاتم خوب است و دکتر هستم، از من خواستند آنجا بمانم و من هم از رفتن به تهران منصرف شدم».
روای سوم
راوی سوم اهل شهر یزد است و از سال ۵۹ راهی جبههها شده بود. نامش «دکتر احمد عبادی» است، کسی که با ورود به اهواز و سوسنگرد متوجه هجوم پشهها به رزمندگان میشود، هجوم پشههایی که خواب را بررزمندگان حرام کرده آنقدر آزار دهنده بود که آنها در آن هوای گرم مجبور بودند برای فرار از پشهها پتو به دور خود بپیچند.
اختراع پماد سنگر
دکتر عبادی از همان اول به فکر دفع پشهها بود و با سختکوشی و متقاعد کردن مسئولین بهداشتی در جبهه و در دانشگاههای کشور، طرحهای خود را برای دفع حشرات با مسئولین در میان میگذارد و سرانجام نیز موفق به ساخت پمادی به نام پماد «سنگر» میشود. پمادی که با مالیدن آن بر بدن، رزمندگان تا ۱۱ ساعت از نیش پشهها در امان بودند. او تعریف میکند: «برای خنثی کردن گاز خردل و مواد شیمایی که عراق بر علیه رزمندگان استفاده میکرد هم اختراعی داشتم. برای اینکه توپخانهها بتوانند به صورت مستقیم از دیده بان دستور آتش بگیرند نیز توپ ضد آتش بار ۱۰۶ را اختراع کردم. او با فروتنی میگوید: «آدمهای زیادی در طول جنگ در گمنامی، کارهای بزرگی کردند».
بعد از صحبتهای او، مجری، حاضرین را به دیدن سمفونی خرمشهر اثر استاد انتظامی دعوت میکند. دیدن سازهای کوبه ای، ویولنها و نوای دلانگیزی که سالن را پر میکند آنقدر تاثیرگذار است که همه را غرق تماشا کرده است. کمی بعد نوبت به راوی چهارم میرسد.
آخرین راوی
یکی از همرزمان شهید احمد کاظمی است. «داوود خانه زر» از همان ابتدا که روی سن حاضر میشود خاطرهای از شهید کاظمی تعریف میکند: «در مرحله اول عملیات بیت المقدس، وقتی داشتم از بهداری خارج میشدم، خودرویی بوق زنان به من نزدیک شد و یک نفر که داخل ماشین بود، گفت که حاج احمد کاظمی مجروح شده ولی نباید سایر رزمندهها متوجه شوند. چون ممکن است روحیه آنان تضعیف شود. بنابراین او را به چادر جداگانهای بردیم. یک ترکش به سمت چپ صورتش برخورد کرده بود و احتمال اینکه به مغز آسیب بزند زیاد بود. برای همین باید سریعا به عقب اعزام میشد اما شهید کاظمی اصرار میکرد که به هیچ عنوان به پشت جبهه نمیرود چرا که کلی رزمنده در خط هستند و او باید همراه آنان بماند. چون دو شبانه روز نخوابیده بود، لحظاتی بعد بیحال شد و من دیدم که از گوشههای چشمش اشک جاری شده است. کار درمان او را شروع کردیم و بعد که به هوش آمد بلافاصله از پیش ما به سمت گردان خودش رفت».
وی ادامه میدهد: «مدتها از این ماجرا گذشت و هنگامی که مهدی باکری که معاون او بود به شهادت رسید، او خیلی غصه دار شد و زمانی که من نزد او رفتم، شهید کاظمی دائما از شهید باکری میگفت و گریه میکرد و از اذان مغرب تا اذان صبح برای او گریه کرد و بعد که آرامتر شده بود راز گریههای او را در آن شبی که مجروح شده بود پرسیدم. اگرچه اول زیربار تعریف کردن آن نمیرفت اما از من قول گرفت تا وقتی زنده است من این حرفها را برای کسی بازگو نکنم و بعد تعریف کرد: آن روز که من ترکش خورده بودم و درد زیادی داشتم، فقط نگران بچههای گردان بودم و برای همین گریه میکردم که ناگهان صدای خانمی را بدون آنکه او را ببینم شنیدم که از من پرسید چرا گریه میکنی، گفتم من برای بچههای مردم و ۱۶ گردان نیرویی که وارد عمل شدند و در حال پر پر شدن هستند گریه میکنم و آن صدا به من گفت: « بلند شو و برو. تو هیچ مشکلی نداری» و به همین دلیل من هم آن روز به محض به هوش آمدن از اورژانس رفتم».
داوود خانه زر در حالی این خاطرات را تعریف میکند که بغض امانش نمیدهد، درست مثل مخاطبینی که بعد از شنیدن سخنان او منقلب شدند. شب خاطره خرداد ماه حوزه هنری در حالی به پایان میرسد که قرار است فیلم «موقعیت مهدی» برای مخاطبین پخش شود؛ فیلمی با موضوع زندگی شهید مهدی باکری؛ همان شهیدی که شهید کاظمی در باره او گفته «ما هر دو یک روح در دو بدن هستیم».