بررسى جامعه شناختى جامعه اسلامى عصر امام حسين(ع)۱ رحلت پيامبر اكرم(ص) آغاز تحولى ژرف در جامعه اسلامى به شمار مىرود. تحولى كه در اندك زمانى پس از رحلت بنيانگذار آن، برخى از نزديكترين افراد به آنحضرت به شيوهاى اسفناك قربانى شدند. بهراستى چرا جامعهاى كه اساس و حيثيت و هويت خويش را از اسلام يافته بود، بر چنين واقعه هولناكى لب فرو بسته و شريك جرمى بزرگ درتاريخ بشريت شد؟
نويسنده بر آن است با نگاه به واقعيات آنروز، با تحليلى جامعهشناختى پاسخ اين پرسش را بيابد. وى معتقد است دنيازدگى و روىآورى به زندگى بىدغدغه همراه با آسايش، تعبيرهاى ناصواب و غيرصحيح از دين و سنت، فضاى موسوم و تبليغاتى و در پى آن فشار و اختناق سياسى پيش آمده پس از رسول گرامى اسلام، بدنمايى حركت امام حسين(ع) از سوى دشمنان، به همراهى جهل و ناآگاهى سياسى و اجتماعى مسلمانان، واقعيات جامعه آن روز بود كه زمينهساز كشتار بىسابقه در تاريخ اسلام گرديد.
مقدمه
واقعه عاشورا در تاريخ اسلام از وقايع بىنظير و بس اسفناك است. هر انسانى كه آشنايى اندك با اسلام و تاريخ آن داشته باشد به عاشورا به ديده شگفت مىنگرد و براى او جاى اين پرسش است كه چگونه در جامعه اسلامى، جامعهاى كه اساس و حيثيت و هويت خويش را از اسلام يافته است در اندك زمانى پس از رحلت بنيانگذار آن، برخى از نزديكترين فرد به آن خاندان را به بدترين شيوه به جدال بخواند و قربانى كند و سرگذشتى بيافريند كه به تعبير ابنطقطقى «به علت ناگوارى و هولناكى آن دوست نمىدارم سخن را در پيرامونش طولانى كنم، زيرا در اسلام كارى زشتتر از آن به وقوع نپيوسته است. گرچه كشته شدن اميرالمؤمنين مصيبت بسيار بزرگى به شمار مىآمد، ليكن سرگذشت حسين چندان كشتار فجيع و مثله و اسارت در برداشت كه از شنيدن آن پوست بدن انسان به لرزه مىافتد، لذا از پرداختن به سخن در باره اين سرگذشت به شهرتش اكتفا مىكنم، زيرا كه مشهورترين مصيبت است. خداوند هر كسى را كه در آن دست داشته و بدان فرمان داده و به چيزى از آن خشنود بوده است لعنت كند و هيچگونه كار خير و توبهاى را از او نپذيرد و او را از جمله «الاخسرين اعمالاً الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعاً قرار دهد.» [۱][۲]
اين پرسش اساسى از ديرباز مطرح بود و هر چند گذر زمان اندكى از ابهام آن را برطرف ساخته و پاسخى داده است اما همچنان پاسخى درخور به آن ضرورى مىنمايد. به راستى چه تحولى در جامعه اسلامى روى داد. كه آمادگى پذيرش چنين فاجعهاى را يافته بود؟ مردم آنزمان كه هنوز ياد و خاطره گذشته نه چندان دور در اذهانشان بود و ديده يا شنيده بودند كه پيامبر(ص) سخنانى را در باره امام حسين(ع)[۳]، خاندان ابوسفيان،[۴] ارزشهاى والاى انسانى[۵]،حرمت قتل، حساب و كتاب و... داشته، چگونه در مقابل آنچه پيش روى بود دست بر دست نهادند و شريك جرمى بزرگ در تاريخ بشريت شدند؟ چرا عليه آنان كه چنين ظلمى عظيم به پاداشتند به اعتراض برنخواستند، چه تغييرات و دگرگونيهايى در دنياى آن زمان پيش آمد كه خليفه مسلمين! براى تحكيم موقعيت خويش دست به كشتار خاندانى زد كه در تفكر دينى مردم مىبايستى جايگاه والايى داشته باشند؟ چرا آنان كه به چشم خويش ديده بودند كه پيامبر(ص)، حسين(ع) را بر زانوان خويش مىنشاند و بر لبانش بوسه مىزد،[۶] و هم اكنون برآن لبان تازيانه زده مىشود، جز انگشتشمارى،[۷] دهان نگشوده و اعتراض نكردند و چرا آنها كه به گوش خويش شنيده بودند كه پيامبر مىفرمود: «ان الحسن و الحسين سيد اشباب اهل الجنّة»،[۸] قتل عام حسين و يارانش را ديدند و شنيدند اما سكوت كرده و لب فرو بستند؟ و هزارها چراى ديگر.
آيا آنچه پيش آمد امرى غافلگيرانه بود؟ آيا اين رويداد دستساخت فردى يا عدهاى كمشمار بود؟ آيا عوامل پيدايى آن امرى زودهنگام و دفعى بود؟ و... اين پرسشها براى اهل دين و تحقيق هر لحظه پيش مىآيد.
دراين نوشتار برآنيم كه تحولات پيش آمده در جامعه اسلامى را كه زمينهساز فاجعه عاشورا شد، به اختصار بيان داريم و نشان دهيم كه در آن زمان جامعه داراى چه ويژگيهايى بوده است؟ پيش از ورود به بحث نكاتى را به صورت گذرا اشاره مىكنيم تا بهتر بتوانيم تصوير آن زمان را ارائه كنيم.
۱- از روزى كه پيامبر(ص) چشم از جهان فروبست تا روزى كه واقعه عاشورا رخ داد، پنجاه سال گذشته بود[۹] و در اين دوره نه چندان طولانى، شش تن به عنوان خليفه رسول خدا، به حق يا نابحق، رهبرى و امامت جامعه اسلامى را بر عهده گرفتند. ابوبكر از سال ۱۱ -۱۳هجرى، عمر از ۱۳ - ۲۴، عثمان از سال ۲۴ - ۳۵ و امام على(ع) از سال ۳۵ تا ۴۰ هجرى خلافت كردند و به دنبال آنها امام حسن(ع) با انتخاب مردم به مدت شش ماه خلافت كرد[۱۰]. اما با واقع شدن در جريان ناخواسته[۱۱]، به ناچار از آن كناره گرفت و معاويه به عنوان خليفه وارد ميدان شد و به مدت بيست سال بر سرزمينهاى اسلامى حكومت كرد تا اينكه در سال۶۰هجرى در گذشت و فرزندش يزيد كه از سالها پيش وليعهد او بود به حكومت رسيد.[۱۲]
۲- گستره جغرافيايى مملكت اسلامى با گذشت اين نيم قرن دگرگونى چشمگيرى يافت. از زمانى كه پيامبر(ص) بناى حكومت دينى خود را در مدينه نهاد و در واپسين زمانهاى حكومت، بر مناطق بيرونى روى كرد[۱۳] (موته و تبوك) تا زمانى كه حكومتگران اموى بر سركار آمدند دامنه حكومت تفاوت كرده بود. پس از پيامبر(ص)، نبردهاى گسترشطلبانهاى در دوران سه خليفه اوّل، به ويژه عمر[۱۴] رخ داد كه با چشمپوشى از جهت مثبت و منفى آن، بسط حكومت و توسعه جامعه اسلامى را به دنبال داشت. تنها در دوره امام على(ع) چنين حركاتى متوقف شد و بيش از هر چيز به اصلاح درون و خويشتن پرداخته شد[۱۵] ولى پس از او معاويه به پيروى از خليفگان اوّل، دست به فتوحات درغرب و شرق زد[۱۶] و با اين گسترش، در عصر امام حسين(ع) گستره جغرافيايى مملكت اسلامى محدود به حجاز و عراق نبود بلكه در شرق تا سند و هند و در شمال شرقى تا ماوراءالنهر و در مناطق شمالى تا ارمنستان و در جهت غرب تاافريقيه و در جنوب تا منتهى اليه ديار يمن به سرزمين اسلامى پيوسته بود.[۱۷]
۳- در اين دوره، در مركزيت خلافت اسلامى به عنوان محور اقتدار اسلام و پايگاه اصلى توجه به ديانت، نيز تغييراتى پيش آمد. سه خليفه اوّل در مدينه ساكن بوده و از آنجا بر مناطق اسلامى حكم مىراندند چنانكه در زمان پيامبر(ص) اين شهر به عنوان مركز سرزمين اسلامى بود. امام على(ع) به جهاتى چند، مركز خلافت را به شهر نوبنياد كوفه، انتقال داد[۱۸] وتا پايان دوره كوتاه خلافتش در آنجا ماند و امام حسن(ع) نيز در همانجا خلافت را به دست گرفت. اما پس از آن حضرت، خلافت اسلامى به سرزمين شام منتقل شد،[۱۹] سرزمينى كه دردوره خلافت عمر فتح و به ديار مسلمانان پيوست و از همان ابتدا يزيد و معاويه، فرزندان ابوسفيان، بر آن امارت داشتند.[۲۰]
بنابر نكات بيان شده، تحولات و دگرگونيهايى كه در جامعه اسلامى پديد آمده آسانتر قابل تحليل است.
• تعامل نهادها و پديدههاى اجتماعى
جامعه انسانى هم چون پيكره آدمى است كه اعضا و جوارح آن با يكديگر در داد و ستد وتعاملند. آنچه در يك زاويه وجود جامعه رخ مىدهد بىترديد در زواياى ديگر آن نيز بروز مىيابد. سستى و فتورى كه در نهادى از جامعه پيش مىآيد، در نهادهاى ديگر تأثير مىگذارد، چنانكه از آنها تأثير مىپذيرد. تعامل پديدههاى اجتماعى با يكديگر و تأثيراتشان دريكديگر، موجب مىشود كه تحليلگر جامعه به آن، به مانند يك موجود حياتمند نظر كند، بنابراين جامعهاى كه از نظر سياسى دچار بحران مىشود از نظر اقتصادى نيز مريض است، فرهنگ آن جامعه نيز در سراشيبى ضعف و سستى است، نظم و اخلاق و خانواده نيز در اين جامعه به آن گرفتار مىشود. نمىتوان جامعهاى را يافت يا تصور كرد كه از روابط اجتماعى بيمارى رنج مىبرد اما فرهنگى سالم داشته باشد و يا اقتصاد آن جامعه به سامان باشد. چنانكه سامانيابى بعدى از ابعاد زندگى اجتماعى از سلامت ديگر ابعاد آن جامعه خبر مىدهد. اگر نظام اجتماعى، برخاسته از ديانت و شكل يافته از دادههاى دينى باشد خلل در زواياى نظام آن، از اختلال در ديانت يا نگرش به دين خبر مىدهد و پيشرفت و مدنيت آن نيز از استحكام و به سامانى دين حكايت دارد.[۲۱]
اجزاء پيكره هر نهادى خود از اين قاعده پيروى مىكند؛ در نهاد سياست كه از اركانى بسيار بنيان دارد تزلزل در يك پايه، هم در ديگر پايهها مؤثر است و هم از سستى آنها منشأمىگيرد. استبداد حاكم سياسى، تنها روحيه خودخواهى و ستمگرى او را نشان نمىدهد بلكه ستم پذيرى و خودباختگى مردم و رعيت آن حاكم را نيز نشان مىدهد. اين سخن بزرگ پيامبر(ص) كه «لعن الله الظالم و المظلوم»[۲۲] به ظرافت و تفسير همين واقعيت است ظالم درجامعه تنها عامل رشد ستم نيست كه پذيرنده آن نيز نقش آفرين است. بنابراين خرابى ركنى از سياست، خرابى ديگر اركان سياست نيز هست. در اقتصاد و فرهنگ و اخلاق و خانوادهو...نيز چنين است.
مناطق مختلف يك كشور(تحت امر يك حكومت) نيز چنين است و با يكديگر باز خورددارند. هر چند كشورها در زمان گذشته به دليل نبود ارتباطات انسانى و ابتدايى بودن وسايل و ابزار ارتباطى، با كشورهاى كنونى از نظر تعامل تفاوت فاحشى دارند اما همگونگى مناطق و شهرها تا حد بالايى وجود داشته است. وقتى شهرى دچار بحران مىشد ديگر شهرها ومناطق نيز در بحران قرار مىگرفتند و نابسامانى حياتى يك ديار در ديگر ديارها اثر گذار واثرپذير بود. در دنياى كنونى اين تأثير و تأثّر بسى آشكار است و كشورها هم چون موجوداندام وارهاى هستند كه اختلالها و ضعفهاى نقطهاى از آنها در ديگر نقاط اثر مىگذارد. درگذشته نيز چنين بود، هر چند ممكن بود تسرى مشكلات و تعامل مناطق به سرعت وآشكارى كنونى نبوده باشد، اما به هر روى وجود داشت. بنابراين آنچه در باره منطقهاى ازمناطق اسلامى گفته آيد در مورد ديگر مناطق نيز به خوبى صادق است؛ چنانكه گفتار در باره نهادى از اجتماع هم چون سخن در باره ديگر نهادهاست.
شهرهاى نقش آفرين اسلامى
در بررسى جامعه اسلامى عصر امام حسين(ع) بى توجه به شهرهاى اسلامى آن دوره ميسور نيست، از اين رو به چند شهر بزرگ اسلامى آن روزگار كه در تصميمسازىها وتصميم گيريها و دگرگونىهاى زمانه نقش داشتند نگاهى گذرا مىافكنيم تا تحولات بنيادين و اساسى كه در طى نيم قرن پيش آمد به درستى تصوير شود. در اين جا به حجاز، كوفه، بصرهو شام اشاره مىكنيم.
۱. حجاز
مقصود ما از حجاز دو شهر بزرگ مكه و مدينه است كه بيش از هر جاى ديگر باپيامبر(ص) و اسلام همدمى داشتهاند. اين دو كه قديمىترين شهر اسلامى و مهد بروزاسلامو رشد تفكر اسلاميند بى ترديد بيش از هر جاى ديگرى نسبت به اسلام و سنترسول(ص) مىبايست شناخت و حساسيت داشته باشد هر چند واقعيتهاى تاريخى جزاين را به مامىنمايد.
الف: مكه.
اين منطقه كه از آباديهاى مهم سرزمين حجاز است از قدمت بسيارى برخوردار است،هر چند مورخين مسلمان گاه در ديرينگى آن اغراق مىكنند[۲۳] اما ترديدى نيست كه از ديربازمورد توجه ويژه ساكنان حجاز و ديگران قرار داشته و اهميت آن بيش از هر چيز به كعبه بوده است[۲۴] ولى اهميت افزون آن از زمانى است كه پيامبر(ص) در آن مبعوث شد و دين الهى راپايهگذارى كرد.[۲۵]
شهر مكه از روزى كه پيامبر(ص) برانگيخته شد تا هنگامى كه آن حضرت از آنجاهجرت كرد در مبارزه و مواجهه خشم آلود با او به سر برد.[۲۶] چون رسول خدا(ص) تمامى آنچه را كه عرب مكه بدان بند بود در هم ريخت و طرحى نو در افكند، به ويژه در دو عرصه عقايد كه به انديشهگرى و باورهاى عرب مربوط مىشد[۲۷] و روابط كه به نوع تعامل انسانها بايكديگر ارتباط مىيافت.[۲۸]
عربان كه عمدتاً به بت پرستى روى داشته و دستساختههاى خويش را مىپرستيدند وخواستههاى خويش را از طريق ايشان برآورده مىساختند[۲۹] و از ناحيه همانان مقاماتى راپديد آورده و آيين و رسومى را وضع كرده بودند[۳۰] با آمدن پيامبر(ص) و آوردن دين جديد،مىبايست همه چيز خود را از دست داده و به خداى واحد بگروند.[۳۱] پيامد اين دگرديسى ونگرش نوين، بيش از هر چيز زير پا نهادن آداب و رسومى بود كه بر اساس آن انسانها ازدرجات مختلفى برخوردار مىشدند و روى آوردن به دينى بود كه برابر آن انسانها همگون وبرابرند.[۳۲] همين نكته به ظاهر كوچك، براى اكثر اهل مكه ناخوشايند بود و پذيرش آن به منزله از دست دادن همه پيشينه تاريخى و نژادىشان بود،[۳۳] اما ارزشهاى اسلامى كه منطبق بافطرت بشرى و پاسخگوى نياز واقعى انسانى بود آهسته آهسته طرفدارانى يافت و افرادى رابه سوى خود كشاند؛ عدهاى به حمايت از پيامبر و اسلام برخاسته و بر باورهاى پيشين خودپاى نهادند.
روابط اجتماعى عربان مكه كه از نظر سياسى بر نظام قبيلهاى و ملوكالطوايفى استوار بودبيش از هر چيز در ستيز و نبرد و حداقل رقابتى كينه توزانه و سود محورانه با يكديگر بود[۳۴].در اين ميان دو تيره بنىهاشم و بنىاميه، از هر گروه ديگر بيشتر در تقابل و كشمكش قرارداشتند. علت رقابت اين دو تيره، كه در جد سوّم با يك ديگر اشتراك مىيابند، گذشته ازداستانهاى افسانه گونى كه براى آن ذكر مىشود[۳۵] ناشى از تصادم و تعارض موقعيت اجتماعىاى بود كه تابع رياست مكه در زمانهاى پيشتر، به خاندان قريش قصى بن كلاب[۳۶]،سپرده شده بود و اين رياست به عنوان يك حق خانوادگى به ارث به فرزندان مىرسيد، اما تعلق چنين ارثى به فرزندان، خود شرائطى چون درايت، جوانمردى، دانايى، شجاعت وبخشندگى را مىطلبيد[۳۷] و چنين ويژگيها عملاً رياست را در اختيار بنىهاشم نهاد و اين خوشايند بنىاميه كه خود را شايسته احراز آن مقام مىدانستند نبود؛[۳۸] از اين رو در تلاش وتكاپوى به دست آوردن آن به رقابت با بنىهاشم پرداخته و در صدد توسعه موقعيت و اقتدارخويش برآمدند. بعثت پيامبر(ص) از تيره بنىهاشم، نه تنها همه اقشار مكه را به سوى خودفرا مىخواند بلكه آشكارا از بنىاميه نيز مىخواست تا پيروى از آنحضرت را پذيرفته و به دين او گردن نهند و اين چندان خوشايند آنان نبود و بر اين گمان بودند كه بنىهاشم براىبرترى يافتن در عرصه رقابت مدعى رسالت و پيامبرى شده است.[۳۹]
به هم خوردن توازن قدرت و برترى يافتن بنىهاشم درعرصه رقابتهاى فرهنگى،سياسى و اجتماعى، خشم و خشونت امويان را بر انگيخت و به شيوههاى گوناگون به مبارزهبرخاستند[۴۰] كه در نهايت به انزواى بنىهاشم [۴۱] و پس از چندى به هجرت آنان منجر شد، امااين پايان كار نبود. بنىاميه پس از هجرت پيامبر و مسلمانان به مدينه، به طراحى نبردهايى دست زدند كه گاه به كشته شدن بزرگانى از آنان و ديگر هم دستانشان خاتمه مىيافت.[۴۲]گسترش روز افزون اسلام و نفوذ ارزشهاى آن در دلهاى توده مردم، در زمانى نه چندان درازسردمداران كفر به ويژه امويان را به تسليم وا داشت اما آنچه در درونشان وجود داشت همچون آتشى زير خاكستر، مترصد فرصتى براى انتقام بود.[۴۳]
مكه در سال ۸هجرى مسلمان شد و پس از آن اميرى از طرف پيامبر(ص) به آنجا گمارده شد ولى اسلام ديرهنگام اين شهر كه با پايان زندگى رسول خدا(ص) چندان فاصله نداشت از عمق و استوارى بايستهاى برخوردار نشد به ويژه آنكه در اين دوره كوتاه باقيمانده از حياتپيامبر(ص) بيش از هر چيز جلوه اقتدار و مكنت بود نه سختى و محنت، بنابراين نومسلمانان كه برخى از سران قوم نيز در آن بودند، بيشتر با رويه سرورى و حكومتگرى مسلمانان مواجه شدند كه خود گمشدهاى براى آنان بود.
ب: مدينه
سرزمين يثرب كه با حضور پيامبر(ص) مدنيّتى نوين يافت از همان آغاز به مدينة النبّى نام گرفت[۴۴]، با محوريت رسول خدا(ص) و قانونى كه آن حضرت بدانجا هديه كرد، شمايلى جديد يافت و با تشكيل سازمان ادارى، نظامى استوار پيدا كرد و قدرت يافت و براى دفاع ازهجمهها آماده شد. مدينه با آمدن پيامبر(ص) در معرض تهاجمهاى پياپى مشركان مكه قرارگرفت، مكّيانى كه از ديرباز در رقابت باآنان بودهاند، رقابت عدنانيان و قحطانيان يا اعرابشمالى و جنوبى[۴۵]. پيشرفت اسلام در مدينه و اقتدار سياسى آنان به همراه پيروزيهايى كه درميدان نبرد عليه مشركان به دست آوردند، در زمانى كوتاه مكّيان را با خود همراه ساخت و اين براى برخى از عربان مكه شكستى به شمار مىآمد كه مىبايست به جبران آن انديشه كنند.رحلت پيامبر(ص) فرصت مناسبى براى آنان بود تا به بهانه شايستگى و ضرورت امارت قريش[۴۶]، انصار را از صحنه سياسى كنار نهاده و در حد وزيران و مشاوران پذيرا باشند[۴۷] وبدينگونه قريش را هم چون زمانهاى گذشته، به سرورى بردارند و بر جايگاهش نشانند!
تحولات پيش آمده در عصر رسول خدا(ص) و پيدايى ثبات دينى و تداوم ظاهرى آن درزمان بعدى، چندان دوام نيافت. الگوهاى جاهلى از نو رخ نمود و رقابتها آشكار گرديد وهمه خشمهاى فروخفته عصر پيامبر(ص) بروز كرد و بيش از هر تيره، دامن گير خاندان بنىهاشم كه نماينده آن امام على(ع) و سپس فرزندانش بودند شد.[۴۸] انصار نيز در كام اين شعله فرو رفتند و مسلمانانى كه گاه به راستى دل با اسلام داشتند در اين نبرد نابرابر قدرت باارزش، يا سكوت كردند و يا به همراهى على(ع)، خانه نشين شدند.[۴۹]
بسيارى از مسلمانان كه در مدينه ساكن بودند و در زمان رسول خدا، پيكارها كردند و دراعتلاى كلمه حق نقش آفرين بودند هم اكنون يا دچار حيرت و سرگردانى شدند و يا به زندگى روى كردند، به ويژه از آن روزى كه مركز خلافت از آنجا به كوفه انتقال يافت، آنان نفس راحتى كشيدند كه ديگر قربانى شدن حق را به چشم نمىبينند تا به حكم وظيفه مسلمانى و انسانى به حمايت از آن برخيزند و پس از امام على(ع)كه خلافت به شام منتقل گشت اين آسودگى افزون شد و باخاطرى آرام به دنبال ظرائف علوم دينى مجادلات كلامى رفتندبى آنكه به هدر رفتن سرمايه انسانى در تحت ستم و استبدادشاهى معاويه انديشه كنند. اينان جهاد را جز در دانش اندوزى،عبادت، به خودپردازى و در نهايت تأمين روزى و معيشت كه خود جهادى به شمار بود، نمىديدند و از همين زاويه به امام حسين(ع) مىنگريستند و آن هنگام كه رفتنش به سوى جهاد برايشان روشن شد به توصيههاى امنيتى و نصايح تنپرورانه روى آوردند تا او را نيز چون خود در حاشيه جريانات حاكم برجامعه اسلامى، برانند.[۵۰]
به تعبير فيليپ حتّى «مدينه پايتخت عربستان كه از ياد رفته بود، پناهگاه همه كسانى شد كه مىخواستند از آشوبهاى سياسى بهدور باشند تا از مايهاى كه از غنيمت جنگها اندوخته بودند بى مزاحمت كسان بهره ور شوند».[۵۱]
۲. كوفه
كوفه از شهرهاى ساخته شده پس از پيامبر(ص) و زاده ضرورت فتوحات عصر عمر است. علت بناى اين شهر اين بودكه در جانب شرقى عربستان، اردوگاه ثابتى براى لشكريان باشد[۵۲]تا از آنجا به سرزمينهاى شرقى پيشتازند. «عمر بنخطاب به سعد بنابىوقاص نامهيى نوشت و به او دستور داد كه محلى رابراى هجرت مسلمانان و پيروان ايشان برگزيند كه بين آن محل وخود وى دريا فاصله نباشد. وى به انبار آمد و خواست تا منزلگاه را در آنجا قرار دهد لكنمگس فراوان در آن موضع مردمان راآزار مىداد. پس به محل ديگر رفت و آن را نيكو يافت، آنگاه به كوفه رفت و آن را حدود بندى كرد و منازلى را به اقطاع به مردمان داد و قبيلهها در منازل خويش فرود آمدند و مسجد شهر رابساخت. اين كار به سال هفده انجام گرفت... «بعد به عمر نوشت كه مردم به پشه زدگى دچار آمده و آزار مىكشند. عمر به وىنوشت، اعراب به منزله اشتران باشند و چيزى مناسب حال آنان نيست مگر آنكه شتران را مناسب باشد پس جايى قابل سكونت وبقاء را براى آنان جستجو كن و ميان من و آنان دريا را فاصله قرارمده.»[۵۳]
ابتداخانهها در آنجا از نى ساخته شده بود و مسلمانان به هنگام جهاد آن را خراب مىكردند و از چوبهاى آن استفاده مىكردند،تااينكه زمانى در آن آتش افتاد و بعدها خانههاى خشتى ساختندو خيلى زود اين اردوگاه به شهرى بزرگ مبدل شد.[۵۴]
ساكنان اين شهر در ابتدا جهادگران مسلمان بودند كه از ديارخويش به انگيزه دينى يا غير دينى بدانجا رفته و با گذشت زمان گروههاى ديگرى به آنها پيوستند و مجموعهاى را تشكيل دادندكه هر چند در ديندارى و تمسك به اسلام اشتراك داشتند اما درنسب و نژاد و نيز نوع نگاه به دين متفاوت بودند؛[۵۵] برخى خودپيامبر(ص) را ديده و سخنانش را شنيده بودند و برخى ديگر ازمناطق شرقى به آنها پيوسته بودند و جز شنيدههايى از جهادگران مسلمان نمىدانستند و برخى ديگر از ديار جنوب و در قالب مسلمانى آمده بودند. قصد و غرضغنيمت جويى و يافتن مكانى براى زندگى كم و بيش در بسيارى از آيندگان به كوفه بودهاست.[۵۶]
در زمان عمر، از همين ايام بود كه تقسيم غنايم از شكل سابق كه به صورت تساوى ميان مسلمانان تقسيم مىشد، به گونه ديگرى و بر اساس ديوان خاصى انجام شد.[۵۷] شايد بروز جدىتراين تقسيم در كوفه بود كه آشكارا دو قشر عرب و موالى را در كنارهم جاى داده بود، يعنى تقسيم شهروندان كوفه به دو طبقه و درجه كه هر يك از حقوق خاصى برخوردار بودند،[۵۸] بنابراين در اين سرزمين علاوه برناهمگونى نَسبى، منطقهاى و فرهنگى، از يكناهمگونى ديگرى نيز رنج مىبرد و آن ناهمگونى اجتماعى و اقتصادى بود. كوفه باكمرنگ شدن فتوحات، جايگاه اوليه خود را ازدست داد و در زمان خلافت عثمان به شدتمورد بى مهرى قرار گرفت كه خود سرچشمه برخى شورشها و اعتراضها گرديد و همچنين مورد استفاده منطقه همجوار شرقى كه براىشورشهاى مقطعى آمادگى لازم را داشت واقع شد.[۵۹]
آمدن اميرالمؤمنين على(ع) به كوفه و انتخاب آن به عنوان مركز خلافت، اين شهر را براى اولين بار با اسلام راستين و مجسم آشنا كرد، هر چند شنيدن قضاياى نبرد جمل براى آنان كه اسلام خود را با واسطه به دست آورده بودند و شنيدههاى آنان بيش از هر چيز مستند به اخبارو روايات صحابه و تفاسيرشان از قرآن بود و هم اكنون از واقعهاى مىشنيدند كه به ظاهر دردو سوى آن از اصحاب بودند، اندكى موجب سر درگمى شد، لذا برخى به افراط به على(ع)گرويده و عدهاى به تفريط بدو نگريستند و به تعبير امام على(ع) برخى شيعه غالى و برخى دشمن تندرو شدند.[۶۰]امام كه با رويكردى عدالت گسترانه خلافت را پذيرا شده بود براى بسيارى از آنان كه درطى چندين سال پس از پيامبر(ص) به گونه ديگرى خوى كرده بودند قابل تحمل نبود از اينرو با دسيسههايى در پى ايجاد تفرقه در ميان اصحاب على(ع) برآمدند و آهسته آهسته پيكره امت اسلامى را كه آغاز وحدت و يكپارچگى خود را مىآزمود در درون تهى ساختند؛ بروزجنگ صفين از طرف معاويه و شاميان كه براى كوفيان نيز عرصه انتقامى فروخفته بود[۶۱] بااينكه مىرفت تا به پيروزى نهايى برسد با حيلهاى آشكار از سوى دشمن[۶۲] و نفاقى پنهان ازسوى دوست[۶۳] (سپاه على(ع)) به نتيجهاى ناگوار انجاميد كه حداقل آن رسميت يافتن خلافت معاويه بود در حالى كه خود به امارت شام راضى بود. به هر حال كوفه در اين نبرد به ويژه پس از جريان حكميت بيش از پيش دچار سردرگمى و حيران شد و يافتن حق وحقيقت براى او مشكل شد. پيدايى خوارج، برخى را كه گمان حقانيت نسبت به آنان مىبردندبا خود همراه كرد و برخى ديگر در انتظار روشن شدن حقيقت به انزوا رفتند و برخى ديگر كه همچنان با على(ع) ماندند چون هنگامه نبرد و آمادگى رسيد، خود دچار سستى شدند كه امام على(ع) آنان را بارها از اين همه دمدمى مزاجى و تذبذب نكوهيد و حتى به شكوه يك تن ازشاميان را با ده تن از آنان برابر دانست.[۶۴] چرا كه آنان بر باطل خويش استوارند و اينان در حق خويش متزلزل.
كوفه در بستر آنچه كه گفته آمد در سرگردانى و حيرت بود تا اينكه معاويه رسماً عليه خليفه مسلمين امام حسن(ع) به پيكار برخاست و به ترفندى كه حتماً براى مردم شام و حتى كوفه توجيه شدنى بود، با پيماننامهاى كه هرگز بدان وقعى ننهاد،[۶۵] خلافت را به دست گرفت و طى بيست سال حكومت خود آنگونه سياست بازانه و فريب كارانه عمل كرد كه حتى براى نيكان و زيركان جامعه اسلامى نيز امر مشتبه گرديد كه به راستى اسلام واقعى چيست و چگونه رفتار و سيرتى را طلب مىكند. كوفيان در اين اوضاع بيش از ديگران درشگفت ماندند چون از يك سو از سنت و سيره نبوى چيزهايى شنيده بودند و از ديگر سورفتار علوى را به عيان ديده و باتمام وجود خويش لمس كرده بودند اما در اين زمان از كسى كه مدعى خلافت اسلامى است چيزهايى عجيب مىشنيدند و مىديدند، از اين رو گاه به اعتراض و خشم بر مىخاستند اما اغلب به سختترين شكل مجازات مىشدند[۶۶] تا اينكه معاويه مرد و يزيد بر سر كار آمد.
كوفيان كه تا حدى در مكتب على(ع) درس ديندارى آموخته بودند همچنان به عشق او وفرزندش در تب و تاب بودند اما جهل فراگير و اختناق حاكم و تبليغات سوء، آنان را آنگونه كه بايد در حركتشان استوار نداشت، هر چند با ديدن نقض عهدهاى معاويه و فسادهايى كه مرتكب شده بود وى و سپس فرزندش را قانونى نمىدانستند اما كم عمقى اطلاعات دينى وسياسى و دغدغههاى زندگى، گاه آنان را به تصميمهاى زودهنگام و بدون پشتوانه عقلى وفكرى، و بى ثبات مىكشاند[۶۷] و بديهى بود كه چون هنگامه آزمايش مىرسيد دين دارانواقعى و حاميان حقيقت اندك بودند.
۳. بصره
از ديگر شهرهاى نوبنياد در اسلام، بصره است كه از نظر سياسى، بيشترين ساكنين آن راطرفداران عثمان تشكيل مىدادند[۶۸]. اين شهر همچون كوفه، در زمان عمر و به عنوان پايگاهى نظامى ساخته شد و در اندك زمانى محل اسكان و تجمع اعراب به ويژه شمالى شد.به تعبير يعقوبى «بصره شهر زيبا و مركز تجارتها و اموال آن بود و آن شهرى مستطيلى كه مساحتش بر اساس همان نقشهاى كه در موقع فتح آن در حكومت عمر در سال هفده بنيادنهاده شد، دو فرسخ در يك فرسخ است.»[۶۹]
عتبة بن عزوان وقتى در خريبه منزل گزيده بود به عمر نوشت كه مسلمانان ناگزير ازداشتن منازلى هستند كه به زمستان در آن قشلاق كنند و چون از نبرد باز گردند در آن مأوى گيرند. عمر با اين قيد كه آن مكان نزديك به آب و چراگاه باشد از او خواست تا موقعيت آن رابرايش وصف كند. عتبه نوشت كه زمينى را بر كرانه صحرا در مناطق حاصل خيز يافتهام كه نيزار فراوان دارد و نزديك آب گيرهايى است كه نيزار در آن پديد آمدهاند. عمر آن مكان راپسنديد و فرمان داد تا در آنجا سكنى گزينند.[۷۰] پس از تأسيس شهر يا اندكى پس از آن ابوموسى اشعرى بدانجا ولايت يافت.[۷۱] سرزمينهاى اين شهر ميان قبايل عربى كه پس ازانقراض سلطنت سامانيان به آنجا مهاجرت كردند تقسيم گرديد و به زودى آبادى يافت.[۷۲]نوبنيادى و پايگاه نظامى بودن آن موجب شد كه ساكنان آن با بافتى ناهمگون در كنار يكديگرجاى گيرند. آنان كه از سرزمينهاى ديگر به اين ديار آمده بودند بيش از هر چيز به جهاد، فتح وغنيمت مىانديشيدند. غنايم به دست آمده به اضافه درآمدهاى منطقهاى، زندگى ويژهاى رابراى ساكنان آن رقم زد، خصوصاً آن كه در زمانى كوتاه پس از تأسيس، عثمان خلافت يافت و زندگى دنيايى و رقابت بر سر ثروت ارزشى به شمار آمد. براى بصريان اين نگرش به زندگى خوشايندى داشت هر چند وجود برخى از افراد دردمند، اعتراضاتى را عليه دستگاه حاكمه بر مىانگيخت. پس از كشته شدن عثمان و روى كار آمدن على(ع)، بصره با حضوربرخى از صحابه و نيز همسر پيامبر(ص)، عايشه در آنجا، نقشى كليدى يافت.[۷۳] نبرد جمل باهمكارى اين شهر و حمايت بى دريغ اينان و تحت تأثير جو مسموم تبليغاتى روى داد. اينهاكه به دور از آنچه در مدينه رخ داده بود، در انتظار فرجى بودند، با آمدن عايشه، طلحه و زبير،گره كور را گشوده يافته و راه صحيح را پيدا ديدند بى آنكه به جستجو بپردازند متأثر از فضاى عاطفى ايجاد شده از سوى سردمداران جمل كه از ديد توده مردم افرادى جاافتاده و سرشناس بودند، على(ع) را مؤثر در قتل عثمان و يا لااقل حامى شورشگران عليه او قلمداد كرده و بابدشمنى با آن حضرت را گشودند و ديگر مجالى رخ نداد تابتوانند به حقيقت امر آگاهى يابند.نبرد جمل كه به كشته شدن بسيارى از مسلمانان به ويژه بصريان انجاميد،[۷۴] آتش كينه رانسبت به على(ع) و خاندان او در ميانشان شعله ور ساخت و براى انتقام آمادگى يافتند.معاويه نيز با شعارى مشابه آنچه اهل جمل مدعى آن بودند به ميدان آمد. براى اهل بصره كه در تاريكى فضاى سياسى و اجتماعى به گمراهى كشيده شده بودند پس از جمل، معاويهاىآشنا شدند كه هم خونخواه عثمان بود و هم مدافع جمليها كه در يك تبليغات غيرانسانى، |۱۶۳|
شهيدان راستين جلوه كرده بودند. بنابراين او كسى بود كه مىبايستى از طرف دينداران حمايت شده تا به اهداف خود دست يابد. پس از خلافت و اقتدار او، بصريان همچنان وى راعنصرى حقمدار دانسته و با سياست او پيش آمدند.[۷۵]
۴. شام
سرزمين شام واقع در شمال عربستان از مناطق حاصلخيز و خوش آب و هوا به شماربود و از نظر سياسى تحت نفوذ حكومت روم شرقى قرار داشت. در آغازين حملات مسلمانان به مناطق برون مرزى در زمان رسول خدا(ص) بخشى از اين سرزمين مورد توجه مسلمين قرار گرفت اما «حمله به شام در دوران ابوبكر آغاز شد به فرماندهى خالدبن وليدولى فتح آن به سال چهارده و در دوره عمر رخ داد. عمر خالد را بركنار و ابوعبيده را به فرماندهى برگزيده بود اما فتح به دست خالد انجام گرفت.»[۷۶]
يزيدبن ابوسفيان از طرف خليفه به امارت آنجا گمارده شد تا اينكه در سال ۱۷ در طاعون«عمواس» درگذشت
[۷۷] و پس از او معاويه به عنوان جانشين برادر از خليفه حكم گرفت. او بابهرهگيرى از عنصر نسب و قدرت تبليغى، آنگونه به آموزش دينى مردم پرداخت كه خودمىخواست و اسلام در ميان مردم آنجا از طريق هموشناسايى شد. شاميان معاويه را به عنوان سفير اسلام و الگوى مجسم آن مىدانسته و تنها از طريق او به مفاهيم اسلامى راه مىيافتند وحتى برخى از توده مردم برابر روايتى ساختگى او را همنشين پيامبر(ص) در بهشت گمان كرده و علاقه و دوستى او را بر بندگان واجب مىشمردند.[۷۸] معاويه با بهرهگيرى از اين فرصت به احياى سنتهاى قومى و جاهلى و تصوير وارونه ارزشهاى اسلامى پرداخت و به شيوه شاهان به امارت روى كرد[۷۹] و حتى از سنت و روش خليفه وقت نيز عدول كرد به گونهاى كه براى عمر مايه اعجاب بود؛ چنانكه آوردهاند:
«چون معاويه هنگام آمدن عمر به شام با ابهت و شكوه و لباس پادشاهى و سپاهيان گران وبسيج فراوان با عمر بنخطاب ملاقات كرد، عمر اين وضع را ناپسند شمرد و گفت: اى معاويه،آيا به روش كسرايان گراييدى؟ معاويه گفت: اى اميرالمؤمنين، من در مسندى مىباشم كه بادشمنان روبهرو هستم و ما را در برابر مباهات ايشان، آرايش جنگ و جهاد نيازمندى است.»[۸۰]اين شيوه رفتار معاويه كه با توجيهى نه چندان زيركانه همراه بود از نگرش او به زندگى وارزشها پرده بر مىدارد.
شاميان با اين الگو و آهنگ پيش رفتند و با روى كار آمدن عثمان (به عنوان خليفه) كه در نسب به طيف اموى پيوند داشت[۸۱]و در روش همچون معاويه مىزيست، نه تنها در اصلاح شيوه زندگى مردم به سوى اسلامى شدن پيش نرفت بلكه در تثبيت وضعيت نابهنجار مهر تأييد نهاد. فتوحات پىدرپى در مناطق غربى و غنايم بسيارى كه عايد مسلمين مىشد زندگى تجملى همراه با رفاه را براى شاميان به ارمغان آورد و معاويه با اين سرمايه كه بدون هيچ حساب و كتابى در اختيارش قرار گرفته بودبه استخدام حديث سازان و خريدن سياست مداران وتطميعسود جويان دست زد و توانست هم نيروهاى بسيارى رااطراف خود جمع كند و هم به ترويج باورهاى خود بپردازد و هم با تمام توان به تخريب چهرههاى رقيب دست بزند.[۸۲] بدينگونه شاميان در قلعه نامرئى استوارى قرار گرفتند كه هرگز به بيرون آن راهى نداشتند و او توانست با اين شيوه مردم را در جهلى فراگيرقرار دهد:
«يكى از اخباريان نقل كرده كه به يكى از مردم شام كه به صف بزرگان و خردمندان و صاحب نظران آنها بود گفته بود اين ابوتراب كيست كه امام او را بر منبر لعن مىكند؟ گفت: گمان مىكنم يكى از دزدان ايام فتنه بوده است!»[۸۳]
اين داستان هر چند مربوط به دورههاى بعد است اما شنيدنى است كه چگونه معاويه با تبليغات همهجانبه، خفقانى باورنكردنى در جامعه اسلامى با بهرهگيرى از عنصر دين ايجاد كرد.قوت سياست معاويه در كار جذب قلوب خاص و عام بدانجارسيده بود كه پس از ختم صفين يكى از اهل كوفه سوار بر شتر«نر» خود به دمشق رفت و يكى از مردم دمشق با او درآويخت كه اين شتر «ماده» از من است و در صفين از من گرفتهاى. دعوى پيش معاويه بردند و دمشقى پنجاه شاهد آورد و همه شهادت دادند كه اين شتر ماده از اوست. معاويه به ضرر كوفى حكم داد و بگفت تاشتر را به دمشقى تسليم كنند. كوفى گفت: خدايت به صلاح رهبرى كند، اين شتر نر است و ماده نيست. معاويه گفت: اين حكمى است كه داده شده است. پس از آنكه قوم پراكنده شدندكسى فرستاد و كوفى را احضار كرد و قيمت شتر او را پرسيد و دوبرابر آن را به او داد و نكويى كرد و گفت: به على بگو من باصدهزار نفر كه شتر ماده را از نر تشخيص نمىدهند با او جنگ خواهم كرد.[۸۴]
در اين واقعه، ميزان جهالت مردم و هماهنگى آنان و نيز نفوذمعاويه قابل توجه است.
معاويه در دوره خلافت عثمان هر چه بيشتر بر شام سلطه يافت. با كشته شدن عثمان به دنبالانحراف و انحطاطى كه از سالهاپيش در زير پوسته جامعه مسلمانى ريشه دوانيده بود و روى كارآمدن على(ع) بر اساس نياز و شناخت واقعى، معاويه را در چالش بزرگى قرار داد اما وى كه از پيش تمامى راههاى فهم درستى را برمردم بسته بود براى حفظ موقعيت خويش، با بهانه قراردادن خون عثمان به مقابله با امام پرداخت.[۸۵]
شاميان كه تنها از طريق معاويه به شناخت اسلام، خلافت،صحابه، عثمان، على(ع) و... رسيده بودند در تحليل آنچه در مركزخلافت پيش آمده بود جز به حقانيت راهى كه معاويه پيشه كرده بود حكم نمىكردند به ويژه آنكه شمارى از اصحاب رسول خدا(ص) كه در طى چند سال گذشته به ديار شام مهاجرت كرده وسكنى گزيده بودند روشى متفاوت با معاويه در زندگى اتخاذنكرده بودند[۸۶] و همين تأييدى بر سيره او محسوب مىشد.
پس از نبرد جمل و كشته شدن شمارى از مسلمانان، معاويه بهانهاى ديگر يافت تا به تحريك عواطف مردم پرداخته و هر چه بيشتر در تداوم راهى كه پيش گرفته بود توفيق يابد. احساسات برانگيخته شده و فرياد وا عُثماناى او مردم شام را به كينهتوزى آشكارى عليه خليفه مسلمين كشاند و آنان به گمان اينكه معاويه تنها كسى است كه مىتواند آنان را به رستگارى و فلاح برساند، در كارزارى بزرگ عليه امام وارد ساخته شدند. نبرد صفين تنها ميدان مواجهه شاميان با ديگر مسلمانان نبود بلكه مواجهه با مسلمانان اصيل بود چرا كه شاميان تاكنون هرچه ديده بودند يا مسلمان شده دست معاويه بودند و يا مسلمانان مهاجرى بودند كه هم چون معاويه در پى زندگى راحت و بىدردسر مىگشتند و اما در اين صحنه با نيروهايى مواجه شدند كه تمام هم و غمشان اسلام و جهاد در راه خدا و در ركاب امامالمسلمين بود. معاويه با وقوف به اين نكته نمىگذاشت تا شاميان با سپاهيان على(ع) درآميزند و حقايق پنهان اسلام ومسلمانى را دريابند[۸۷] و در نهايت نبرد صفين به شيوهاى خاتمه يافت كه از منظر شاميان سطحىنگر، ديندارى و قرآنمدارى معاويه را مىنمود.
پس از صفين معاويه رسماً خود را خليفه خواند و بدينگونه هرگونه مجالى كه ممكن بودشاميان را به انديشه احتمال وجود حقيقت در وراى آنچه با آن خوى كرده بودند، رهنمون شود، از دستشان ربود و بيش از بيست سال او رهبرى جامعه اسلامى را بر دوش گرفت و دراين مدت در تثبيت بيشتر موقعيت خود و خويشاوندانش كوشيد و با استفاده از نيروهايى چون خودش توفيقهايى روزافزون يافت. توفيق او بيشتر مربوط به اطرافيانش بود، از آنجمله عمروعاص نائب خليفه در مصر حاصلخيز، مغيرة بن شعبه حاكم كوفه پرآشوب وزياد بنابيه حاكم بصره ناراضى.[۸۸] و با اعتماد بر ديگران كار خود را پيش برد. وى دراستوارى قدرت خويش و بسط فتوح اسلام بر بوميان شام كه هنوز بيشترشان بر دين مسيح بودند و نيز بر عربان آن ديار كه بيشترشان از يمن بودند تكيه داشت و بر مسلمانان نوآمده ازحجاز اعتماد نداشت.[۸۹]
به هر روى معاويه تا پايان زندگى خود در ناآگاه نگاه داشتن مردم كوشيد و براى پس ازخويش نيز بر خلاف پيمانى كه با امام حسن(ع) بسته بود فرزندش يزيد را كه فردى عياش وناشايست بود[۹۰] به خلافت نهاد و بدينگونه مردم همچنان در جهل و تاريكى خود ماندند.
ادامه دارد...
پي نوشت:
[۱]. سوره كهف، آيه۱۰۳ و ۱۰۴.
[۲]. تاريخ فخرى، ص۱۵۵.
[۳]. انساب الاشراف، ج۳، ص۱۸۸.
[۴]. لهوف، ص۲۰، مقتل خوارزمى، ج۱، ص۱۸۵.
[۵]. رك، امامت و رهبرى، مطهرى، ص۳۲ به بعد.
[۶]. شرح الاخبار۱۱۲/۳، مثيرالاحزان، ص۱۲.
[۷]. مروج الذهب، ج۲، ص۶۶.
[۸]. المعجم الكبير، ج۳، ص۳۸، بحارالانوار، ۶/۴۵.
[۹]. پيامبر(ص)، در سال يازدهم هجرى در گذشت و واقعه عاشورا در سال شصت هجرى رخ داد.
[۱۰]. تاريخ الخلفاء، ص۲۱۳.
[۱۱]. رك، تشيع در مسير تاريخ، ص۱۶۹ به بعد.
[۱۲]. الفتوح، ابن اعثم، ح۴، ص۴۹، الاغانى، ج۱۵، ص۲۳۲.
[۱۳]. طبقات الكبرى، ج۲، ص۱۲۸ و ۱۶۵ الانساب، ج۱، ص۴۹۶.
[۱۴]. مروج الذهب ج۱، ص۶۶۳ به بعد، تاريخ سياسى اسلام، ص۲۴۲ به بعد.
[۱۵]. خطبههاى امام على(ع) آكنده از توصيههاى اخلاقى و توجه دادن آدميان به خويشتن است. رك تاريخ اليعقوبى ج۲، ص۱۲۰ به بعد.
[۱۶]. اليعقوبى ج۲۸۵/۲، فتوح البلدان بلاذرى، ص۴۱۰، طبرى، ج۲، ص۱۶۶.
[۱۷]. تاريخ عرب و اسلام، اميرعلى، ص۸۵.
[۱۸]. تاريخ الخلفاء سيوطى، ص۱۹۴.
[۱۹]. تاريخ اليعقوبى، ج۲، ص۱۴۳ و ۱۴۴.
[۲۰]. تاريخ سياسى اسلام، ص۳۳۴، نقش عايشه در تاريخ اسلام، علامه عسكرى، ج۳، ص۵.
[۲۱]. مدنيت و پيشرفت در اين جا به معناى پيشرفت ظاهرى و دست يافتن به رفاه مادى نيست بلكه درمفهوم جامع آن است كه اخلاق متعالى و فرهنگ انسانى را نيز در بر مىگيرد.
[۲۲]. شايد بتوان از آيه ۱۱ سوره رعد، كه دگرگونى جامعه را به دگرگونى درونى انسانها دانسته، بر اين مطلب گواه گرفت.
[۲۳]. تاريخ طبرى، ج۱، ص۸۲ و ۹۳.
[۲۴]. فضائل مكّه و السكن فيها، حسن بصرى، ص۱۴؛ البداية و النهاية، ابن كثير۶، ص۷۹.
[۲۵]. رك، اخبار مكه ازرقى.
[۲۶]. سيرة رسول الله، ج۱، ص۲۸۳ - ۲۸۵؛ اعلام الورى طبرسى، ص۶۰.
[۲۷]. فتوح البلدان، بلاذرى، ۴۶/۱.
[۲۸]. رابطه عبد و مولى كه در پيش وجود داشت به رابطه برابرى انسانها در پيشگاه خداوند، تعريف شد.
[۲۹]. تاريخ اليعقوبى ج۱، ص۲۵۴.
[۳۰]. تاريخ تمدن اسلام، ج۱، ص۲۰ - ۲۲.
[۳۱]. تاريخ اليعقوبى، ج۲، ص۲۴، تاريخ الطبرى، ج۵، ص۴۱۳، البداية و النهايه، ج۳، ص۵۴.
[۳۲]. مجمع الزوائد، هيثمى، ج۸، ص۴۵.
[۳۳]. المحبّر، محمد بن حبيب بغدادى، ص۱۶۴.
[۳۴]. مقدمه ابن خلدون، ج۱، ص۲۸۶.
[۳۵]. تاريخ طبرى، ج۲، ص۱۳.
[۳۶]. تاريخ تمدن اسلام، ج۱، ص۱۶.
[۳۷]. رك، تشيع در مسير تاريخ، ص۲۳ و ۲۴.
[۳۸]. تاريخ تمدن اسلام، ج۱، ص۱۷.
[۳۹]. السير و المغازى، ص۲۱۰.
[۴۰]. همان، ص۱۴۴، الاستيعاب، ج۲، ص۲۷۱.
[۴۱]. طبقات، ج۱، ص۲۰۹.
[۴۲]. سيرة النبى، ج۲، ص۲۷۲، نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج۳، ص۱۶ به بعد.
[۴۳]. الاغانى، ج۶، ص۳۵۵، تهذيب ابن عساكر، ج۶، ص۴۰۷.
[۴۴]. معجم البلدان، ياقوت حموى، ج۵، ص۴۳۰.
[۴۵]. تشيع در مسير تاريخ، ص۲۶.
[۴۶]. انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۲، تاريخ اليعقوبى، ج۲، ص۱۲۳.
[۴۷]. طبقات الكبرى، ۲، ص۲۶۹ و ج۳، ص۱۸۲.
[۴۸]. تلاشهايى كه براى خانه نشينى امام على(ع) و بركنارى امام حسن(ع) و در نهايت شهادت امام حسين(ع) شد مصداق روشن اين سخن است.
[۴۹]. اختيار معرفة الرجال، ج۱، ص۲۷.
[۵۰]. مروج الذهب، ج۲، ص۶۰.
[۵۱]. تاريخ عرب، حتى، ص۳۰۴.
[۵۲]. سرزمينهاى خلافت شرقى، ص۸۱.
[۵۳]. فتوح البلدان، ص۳۹۲ و ۳۹۳، البلدان، ص۸۹.
[۵۴]. تاريخ عرب، ص۲۰۳.
[۵۵]. تشيع در مسير تاريخ، ص۱۲۸ به بعد.
[۵۶]. همان، ص۱۳۷ به نقل از طبرى، ج۱، ص۲۴۱۸ به بعد.
[۵۷]. همان، ص۱۳۵ به نقل از طبرى، ج۱، ص۲۴۱۴.
[۵۸]. همان، ص۱۳۵.
[۵۹]. انساب الاشراف بلاذرى، ج۵، ص۴۶.
[۶۰]. بحارالانوار، ج۲۵، ص۲۸۵.
[۶۱]. تشيع در مسير تاريخ، ص۱۴۶ به بعد.
[۶۲]. تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه، ج۴، ص۱۲۶۲، نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج۳، ص۹۶ به بعد.
[۶۳]. تشيع در مسير تاريخ، ص۱۵۰ به بعد.
[۶۴]. امام درنهج البلاغه، به فراوانى به نكوهش كوفيان پرداخته است. رك. خطبههاى ۲۵، ۲۷، ۲۹، ۳۴، ۳۹.
[۶۵]. رك، صلح امام حسن(ع) آل ياسين، ص۴۰۵ به بعد.
[۶۶]. مروج الذهب، ج۲، ص۸، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ۱۵/۳.
[۶۷]. نامهنگارىهاى بسيار به امام حسين(ع) و پاى بند نبودن به آنها، استقبال از مسلم و عدم حمايت از اوو....از اين قبيل است.
[۶۸]. قيام حسين(ع)، شهيدى، ص۹۹.
[۶۹]. البلدان، ص۱۰۱ و ۱۰۲.
[۷۰]. فتوح البلدان، ص۴۸۵.
[۷۱]. همان، ص۴۸۴.
[۷۲]. سرزمينهاى خلافت شرقى، ص۴۸.
[۷۳]. نهج البلاغه، خطبه ۱۳.
[۷۴]. مروج الذهب، ۲، ص۳۶۰.
[۷۵]. نقش عايشه درتاريخ اسلام، ج۳، ص۱۰۵ به بعد.
[۷۶]. تاريخ فخرى، ص۱۰۳.
[۷۷]. فتوح البلدان، ج۱، ص۱۶۷ و ۱۶۹.
[۷۸]. سير اعلام النبلاء، ذهبى، ج۳، ص۱۳۰.
[۷۹]. مقدمه ابن خلدون، ج۱، ص۳۸۷.
[۸۰]. مقدمه ابن خلدون، ج۱، ص۳۸۹.
[۸۱]. تاريخ الخلفاء، ص۱۶۵.
[۸۲]. طبرى، ج۶، ص۱۰۸، كامل ابن اثير، ج۲۰۲/۳.
[۸۳]. مروج الذهب، ترجمه، ج۲، ص۳۶.
[۸۴]. همان.
[۸۵]. البداية و النهاية، ح۷، ص۲۵۵ و ۲۵۶.
[۸۶]. رك، همان، ج۷، ص۱۰۸ به بعد.
[۸۷]. تاريخ مدينه دمشق، اين عساكر، ج۴۳، ص۴۱۳ و ۴۱۴.
[۸۸]. تاريخ عرب، ص۲۵۵.
[۸۹]. همان، ص۲۵۲.
[۹۰]. مروج الذهب، ۷۱/۲ و ۷۲، بررسى تاريخ عاشورا، آيتى، ص۱۵ و ۱۶.