به گزارش هنرنیوز، کتاب حاضر خاطرات جانباز نورمحمد کلبادینژاد است که در هفده سالگی و پس از عضویت در سپاه پاسداران راهی جبهههای دفاع مقدس میشود. او اهل محله کلباد شهرستان گلوگاه از توابع استان مازندران است و این کتاب حکایت حضور ۱۵ همکلاسی است که با شروع جنگ تحمیلی، داوطلبانه برای دفاع از کشور عازم جبههها میشوند و حدود ۱۳ نفر آنان در عملیاتهای مختلف به شهادت میرسند.
نخستین فعالیتهای کلبادینژاد از مدرسه شهریار شروع میشود. در آن مدرسه او همراه با تعدادی از همکلاسیهایش علیه رژیم شاه کارهایی میکردند و در تظاهرات شرکت میکردند. پس از آن و بعد از پیروزی انقلاب این همکلاسیها وارد بسیج شدند و از آنجا راهی جبههها شدند. کلبادینژاد در نخستین بخشهای کتاب درباره مدرسه میگوید: «دوم راهنمایی که بودم، تظاهرات مردم شروع شد. یکی از روزها که هوا سرد بود، به معلم ادبیاتمان، آقای جلیلی، گفتم: «کلاس رو تعطیل کنید. بچههای کلاس میخوان برن تظاهرات.»
ـ کجا میخوان برن؟
ـ تظاهرات.
ـ هر کی بره نمره صفر بهش میدم.
به منصور کلبادینژاد که کنارم نشسته بود، گفتم: «من میخوام برم تو نمیآی؟» رحیم کلبادینژاد بلند شد و با صدای بلند گفت: «نور محمد! من میآم.» با حرف رحیم همه بچهها بلند شدند و از کلاس بیرون رفتند. به حیاط مدرسه رسیدم، مدیر از من پرسی: «کجا؟»
ـ تظاهرات.
ـ غلط میکنی.
چون جلوی بچهها توهین کرده بود، جوابش را دادم و گفتم: «غلط خودت میکنی، بیشرف نامرد!» این را گفتم و به سرعت به طرف در مدرسه دویدم؛ اما در قفل بود. معطل نکردم. از بالای دیوار پریدم سمت خیابان و در رفتم. مدیر به جای من فرد دیگری را گرفت و کتکش زد.»
کلبادینژاد در جبهه شاهد شهادت بسیاری از دوستان خود بوده است. از این رو در بخشهای مختلف با خاطراتی رو به رو میشویم که در آنها خبر شهادت دوستانش و یا نحوه شهید شدن آنها را بازگو میکند که تلخترین خاطرات به شمار میروند:
«خبر شهادت بهمن برای من باور کردنی نبود. نگاهی به منصور و رحیم انداختم. نوعی بهت و حیرت در چهرهشان دیده میشد. بهمن، آن دانش آموز شلوغ مدرسه شهریار، حالا دیگر در دانشگاه خدا پذیرفته شده بود. شیخ علی، که وضع روحی ما را آشفته دید، شروع کرد به خواندن روضه».
«تا خبر شهادت ابراهیم را شنیدم، ناگهان بدنم سست شد. برای لحظهای سرم گیج رفت. داشتم میافتادم، که رسول زیر بغلم را گرفت و گفت: «چی شده نور محمد؟!» چیزی نگفتم. چمباتمه زدم و روی زمین نشستم. آن بنده خدا گفت: «تقی هم شهید شد.» تا اسم تقی را شنیدم، انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. روی زمین ولو شدم. حال منصور را پرسیدم، گفت: «خوبه.» رسول پرسید: «دیگه کیا شهید شدن؟» ـ برادر تقی، غلامرضا هم شهید شد. خواستم گریه کنم، دیدم نیروهای گروهان به ما نزدیک شدهاند و ممکن است گریه من باعث تضعیف روحیه آنها بشود.»
«... نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم چیزی راه گلویم را بسته است. چشمانم را بستم و تمام خاطراتی که با ابراهیم و تقی داشتم به سرعت از جلوی دیدگانم رد شدند. تقی را چند روز پیش، در هفت تپه دیده و با او خداحافظی کرده بودم. از زمان کودکی با ابراهیم بودم و با او بزرگ شده بودم. حالا آنها رفته و من مانده بودم. یاد بچههای ابراهیم، مصطفی و حنّانه، افتادم. احتمالاً این موقع شب، هر دو خوابیده بودند. رسول در گوشی، طوری که نیروها متوجه نشوند، به من گفت: «نورمحمد! خودت رو کنترل کن، من و تو فرماندهایم. نیروها چشمشون به من و شماست.» از آن فرد ناشناس پرسیدم: «بچهها چطوری شهید شدن؟»
ـ تقی با چند تن از نیروها وارد قرارگاه دشمن شد و با عراقیان درگیری تن به تن پیدا کردن. آخرش اسیر شدن. عراقیا دستای اونا رو از پشت بستن و کشتنشون. زمانی که جنازهشون رو پیدا کردیم، هنوز سیم تلفن صحرایی به دستشون بسته شده بود.»
عنوان کتاب نیز برگرفته از همین موضوع است که از میان پانزده هم مدرسهای که عازم جبهههای نبرد شده بودند فقط او و رسول نبوی زنده ماندند. وی در پایان خاطرات آورده است: «خاطرات مثل فیلم روی پرده سینما، از ذهنم عبور میکردند. یاد آخرین حرفهای تقی، بهمن و منصور افتادم، که هر سه به من گفته بودند: «نور محمد! هوای بچهها را داشته باش.» اما من «بازمانده» بودم؛ بازماندهای از تاریخ هشت سال دفاع مقدس، بازماندهای از قافله شهدا. نمیدانستم چه باید میکردم تا وصیتشان روی زمین نماند.»
کتاب «بازمانده» از تولیدات دفتر مطالعات و ادبیات پایداری حوزه هنری استان مازندران، خاطرات جانباز نور محمد کلبادینژاد است که با خاطره نگاری حجت الاسلام سید ولی هاشمی از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. کتا حاضر در ۳۳۶ صفحه و شمارگان ۱۱۰۰ نسخه چاپ و با قیمت ۱۵۵۰۰ تومان عرضه میشود.