حال اول) در بهت سیاهیها
چهارمین شب جشنواره فیلم کوتاه تهران است. روی صندلی سالن خشکم زده است... فقط به پرده سینما نگاه میکنم. احساس بدی دارم. احساس میکنم که هیچکدام از آدمهای اطرافم را نمیشناسم. چرا این همه برای خودکشی یک نفر باید دست زد. این سئوال ذهنیام، بارها در سانسهای مختلف سراغم میآمد. همیشه با خودکشی، گریه، طلاق، بی سرانجامی و نافرجامی یک یا چند نفر، بارها در پایان فیلمها صدای کف زدن و ذوقزدگی را با بهت میشنیدم. ولی ایندفعه یک چیز دیگر بود.
یک جوان تحصیل کرده و شاگرد اول دانشگاه که هنوز دانشجوست، به علت پیدا نکردن کار به خودکشی فکر میکند. (فیلم آخر خط ساخته علی مؤید بهارلو)
از سالن بیرون میزنم. من خودم دانشجوام. بچه درسخوان هم کم دوروبرم نیست. ولی تا آنجا که به یاد دارم هیچکدام علیرغم بیکاری به فکر خودکشی نیستند. با خودم میاندیشم که مگر چند درصد جامعه به خودکشی فکر میکنند که بیش از چهل درصد از فیلمهای جشنواره موضوعشان این است. به دوستم میگویم: «میدانی این یعنی چه؟ یعنی اینکه از هر 10 دوستی که من و تو داریم 4 نفرشان دوست دارند خودشون رو سر به نیست کنند!» بعد در ذهنم میگذرد که نسل آینده فیلمسازان ایران با این ناامیدی شروع کنند با چه به امیدی میخواهند به پایان برسانند. آنها که فیلم اولشان پر از امید بود حالا دارند در خیابانهای شهرهای اروپایی برای خود راه میپیمایند و فریاد واوطنم سر میدهند و از سیاه نماییها پور در میاورند. امید به ناکجا رسید و ناامیدی به ....
گوشم به حرفهای دو سه تا از بچههای دیگر می خورد. انگار از دیدن فیلمی خیلی خوشحالند. یکیشان دارد توضیح میدهد. گوشم را تیز میکنم. « میدونی خیلی با حال بود. یارو داشت وسط یک دشت خودشو دار میزد که یک مرتبه یک سرباز از راه میرسه و سعی میکنه جلوشو بگیره ولی آخر سر خسته میشه و یارو ول میکنه با طنابدار دور گردن و میره » فیلم را دیدهام. آن دو ساخته نقی نعمتی فیلم ساختار خوبی دارد ولی خوب باز هم یکی میخواهد روحش را از بدنش پرواز دهد.
ناگهان تمام فیلمهایی که دیدهام در ذهنم ورق میخورند :
- دختری حالش از اتفاقات و آدمهای اطرافش به هم میخورد و بالا میآورد. (اتاق انتظار ساخته فرهاد پاکدل)
- زنی پس از سالها پرستاری از شوهر جانباز و رو به مرگ خود، برای راحتی او، میکشدش ولی بعد پشیمان میشود. (از میان آینه ساخته رضا دادویی)
- مادری که زندگی یکنواختی دارد (با فضای سیاه و سفید و فیلمهای سرد اروپایی شرقی) میشنود که دخترش از دوستانش دعوت کرده که شام مهمانشان باشد. با خوشحالی سور شام میچیند ولی دختر پدر را مجبور میکند تا مادر را برای شام بیرون برد تا در خانه با دوستان تنها باشد. مادر میماند و غم و اندوه و سردی و ناامیدی.
- زن و مردی از زندگی سرد خود خسته شدهاند و حسرت زندگی همسایه را میخورند ولی میبنند که همان همسایه وضعش بدتر است. (دیوارها ساخته محمد صادق سمودی) و...
حال دوم ) در جستجوی امیدوارترین
به دوستم میگویم : «هیچ دقت کردی؟ از شهرستانها که به سمت تهران میاییم فیلمها سیاهتر میشه» واقعاً هم همین بود. امید در فیلمهای کلانشهرها خیلی کم بود. اصلاً تعداد فیلمهای سیاه و سفید زیاد بود. آیا دنیا را رنگی دیدن برای نسل من اینقدر سخت است؟! فیلمها که از مرز کرج و رباط کریم به سمت تهران میامد بیشتر بوی خون و جدایی و تیره و تاریکی میگرفت.
مشتاق شدم که دلیلش را از خود فیلمسازها بپرسم. نقل قولها را به دوستم نشان دادم :
- خوب معلومه. مگه باید تو این فضای خفه امیدوار هم بود.
- ببین با ما جوونها چه کردند که به اینجا رسیدیم.
- برو بابا پول دولته. وظیفشونه از ما حمایت کنند ولی وظیفه ما نیست به ساز اونا برقصیم.
- مگه تو غیر سیاهی چیزی دیدی. اگر دیدی بده ما هم بسازیم.
دوستم هم به من میخندد. میگوید : « بابا بیخیال! بذار حرفشونو بزنند. »
یاد جشنواره فیلم همدان افتادم. بخش فیلم کوتاه. بیچاره مردم با چیپس و پفک و بچه اومده بودند تا خوش باشند از فیلم بچهگانه ولی اینقدر تلخی دیده بودند که وقتی هنرپیشه فیلم لبخند میزد قاهقاه میخندیدند و وقتی کمی آهنگ شاد میشد، خیلی دست میزدند. همین اتفاق باز هم در سینما فلسطین افتاد. ولی اینبار توسط قشر حرفهای سینما.
در سالن هستم و فیلم یک روز قشنگ برفی (ساخته : ماهایا پطروسیان و توده روستا) تمام میشود نمایشش. فیلمی که در یک روز قشنگ برفی، مادری تصمیم میگیرد فرزندش را سر راه بگذارد و فرار کند. فضای تلخ دارد در سالن موج میزند که انیمیشن « بارون میاد جر جر » پخش میشود. موسیقی شاد و کودکانهای دارد. فضای فیلم رنگارنگ است و شادمان. ناگهان طرفداران فیلمهایی که ذکر شد، شروع به دست زدن و سوت زدن ریتمیک میکنند. اول فکر میکنم برای مسخره است ولی میبینم پایان فیلم صدای دست ممتد قطع نمیشود. همه خوششان آمده از فیلم بچهگانه.
بله دوستم که الان داری دست میزنی. غیر از سیاهی چیزی هست، بساز.
حال سوم) گیجی تجربهی تجربهها
تا به حال اینقدر فیلم تجربی ندیده بودم در یک روز. تا به حال هم اینقدر گیج نشده بودم در باز هم یک روز. فیلمها را میدیدم. یکسری با احساسات تمام، آخر فیلمها دست میزدند و انگار خوب فهمیدنشان. ولی خوب من نمیفهمم. بعد از فیلمی بالاخره از بغلیام میپرسم : «آقا چی شد اولش؟» میگوید : «نمیدونم والا» از آن یکی میپرسم : «خانم چی شد آخرش؟» او هم همان جواب را میدهد. پس چرا عدهای ذوقزده شدهاند. باز نمیفهمم. این داستان بارها و بارها تکرار شد.
تا اینکه چشمم به مطلبی از نشریه روزانه جشنواره افتاد.
- « شلختگی را با سینمای تجربی اشتباه نگیرید » شماره سوم، صفحه 6 کمی خیالم از فهمم راحت شد.
- تجارب جدید اگر با آگاهی و شناخت قواعد انجام شود، مشکلی ایجاد نمیکند اما در غیر این صورت باعث به وجود آمدن نوعی ولنگاری در آثار فیلمسازان کوتاه میشود. آرش رصافی، همان شماره، همان صفحه، خیالم راحتتر میشود.
- اگر قرار است تقلیدی هم از آثار خارجی صورت گیرد باید آن را با نگاه جدیدی تلفیق کرد. شهرام میراب مقدم، همان شماره، همان صفحه، راحت شدم.
- بعضی فیلمها صرفاً کپی از فیلمهای خارجی هستند و به اعتقاد من این فیلمها هیچ ارزشی ندارند و نمیتوان حتی آنها را حتی به دلیل به کارگیری تکنیکهای جدید قابل اعتنا دانست. نیما عباسپور، همان شماره، همان صفحه، به فکر فرو میروم.
- به دوستم تمام این جملات را نشان میدهم و به او میگویم که : « این نقل قولها، قول فیلمسازان کوتاه است. ببین خودشان شاکی و خسته شدند از این کارها. » بعد به او میگویم که : « در کل سینمای جهان، درصد کمی از فیلمسازها مانند لینچ، کیلشوفسکی، فون تریه، گدار و ... میشوند و به سبک آنها فیلم میسازند. ولی اینجا همه میخواهند بر موج نو سوار شوند و آرزوهایشان آنها شدن است. خود سینمای آمریکا و اروپا که مولد آنهاست سرگرمی ساز است. بیچاره مخاطب عام و سینمای فاخر بدنه ما که باز هم میخواهند بیآتیه بمانند. »
حال چهارم) غرق در نوستالژیها
شلوغترین و جنجالیترین شبهایم با نوستالژیها بود. لااقل خستگی سه شب را با آنها به در بردم. با اینکه آخرین بودند در ساعت نمایش ولی شلوغترین بودند.
سه فیلم را میگویم که دیدم. «مرغ سحر»، «یار دبستانی» و «قیصر 40 سال بعد» امید را بالاخره در آنها دیدم ولی امیدی که به زعم آنها در گذشته به جا مانده. جالب اینکه موردهای اول و سوم خودشان در دوران اوج سیاهیها و تلخیها، نوستالژیک شدند.
مضمونشان ناله سرکردن است و انتقام و چاقو. آری، در سومی برای اعتراض از نوع قیصریاش جشن تولد چهل سالگی میگیرند و همه جمعیت برایشان دست میزنند.
من هم لذت بردم در آن لحظهها و خندیدم و آه کشیدم. ولی چرا باید در مورد نوستالژیهای 40 و 80 ساله را جوانهایی فیلم بسازند که شرایط ماندگار شدن آنها را حس نکردند و بچه و نوهشان هستند. شاید از طنز روزگار است. عیب نمیکنم چون شاید من هم بعدها ساختم.
راستی «مرغ سحر» بهترین مستند جشنواره شد.
حال پنجم) من هم میخواهم فیلم بسازم
فوقش دوربین میلرزد و تکانهای وحشتناک میخورد، کیفیت تصویر پایین است و رنگها در هم بر هم، بازیگران سکوت میکنند و بد دیالوگ میگویند، فیلمم تنها چیزی که ندارد داستان است و اول و آخر و... و من هم ادعا میکنم فیلمم تجربی است.
نویسنده : حسین آشتیانی