آقای پروفسور «درمه»، که « نامه پهلوانی» را خوانده بود رو به من کرد و گفت: من به عنوان یک ایرانشناس و استاد زبانهای باستان دانشگاه ناپل به شما پیشنهاد میکنم برای تدریس به دانشگاه پیش ما بیایید. گفتم نمیتوانم به ایتالیا بیایم !
: چرا ؟
- مادری دارم که باید از او پرستاری کنم!
: شما میتوانید مادر راهم با خودتان بیاورید.
- مادرم نمیتواند به ایتالیا بیاید، مادرم در سرتا سرپهنۀ ایران فرهنگی نشسته و چین دامنش را درچینهای کوه دماوند گسترده. مادر من ایران است! مادرم خاستگاه خرد، فرهنگ، دانش و بینش جهان است.
چشمان پروفسور درمه از اشگ پر شد.
فریدون جنیدی با خنده میگوید: فکر میکنم سال 64 یا 65 بود چون پروفسور گفت: در این روزگار( زمان جنگ ) همه میخواهند از ایران به کشور دیگری بروند ! اما من بی درنگ گفتم: بی وفا مردی که در هنگام بیماری و تب مادر، او را رها کند !
درخیابان جلالیه روبروی در دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تهران ایستاده بودیم. داخل کوچه شدیم پلاک شماره 10. ساختمانی آجری با پنجرههای قدیمیکه رنگ قرمز آتشی؛ رنگ و بویی دیگر به ساختمان داده بود و تابلوی روی آن ما را از رسیدن به بنیاد نیشابور جایی که جنیدی حاصل همه عمر خویش را در آن ریخته بود، مطمئن میکرد. از کنار پیچکهای سبز و پله ها عبور کردیم. پیرمردی بلند قامت با موهای سفید و پشیانی بلند و با یک عینک بزرگ روی صندلی به انتظار ما نشسته بود .سلام کردیم گفت: درود بر شما. قدش بلندتر از آن چیزی بود که روی صندلی نشان میداد. راهی یکی ازکلاس ها میشویم تا گفت و گو را آغاز کنیم. یک اتاق قدیمیبا تعدادی صندلی و البته عکسی بزرگ از فردوسی .
سال 58 روانشاد علی اکبر خرمشاهی در دفتر کار خود، یک اتاق کوچک برای پژوهش درباره فردوسی به جنیدی وا گذار میکند .کتابخانه، پژوهشگاه و جلسات بنیاد نیشابور همه در همان اتاق تشکیل میشود. تا اینکه سال 68 روانشاد کیخسرو زارع، خانه اش– در خیابان جلالیه- را به بنیاد واگذار کرده و انجمنهای آموزشی زبانهای پهلوی، اوستایی، فارسی باستان، انجمن شاهنامه خوانی و تفسیر شاهنامه در بنیاد نیشابور آغازبهکار میکند. کلاسهای درس آزاد و رایگان است، به قول جنیدی درست مثل ایران باستان.
جنیدی میگوید: «پژوهشگاه و گنج نپشت آن (منظورش کتابخانه است) همه روزه باز است حتی روزهای پنجشنبه و جمعه !من همیشه دوست داشتم دانش برای دانش آموخته شود نه برای دانشنامه (مدرک). آدمها با کشش درونی و عشق به فرهنگ ایرانی قدم ذر این سرا میگذارند».
شبی باشکوه با هفتخوان
11 سال بیشتر نداشتم ، مثل همیشه یک خویشکاری (تکلیف شب) داشتیم و باید یکی از مطالب کتاب را بیکم و کاست مینوشتیم. آن شب نوبت به یکی از داستانهای هفتخوان رستم رسیده بود که همراه آن باید تصاویر داخل کتاب را با کاغذ کپی روی دفتر میآوردم. زمستان بود و در یک مجمر (سینی) کنگرهدار چراغ گردسوز را روشن کرده بودیم. وقتی کارم تمام شد، آنقدر شیفته رستم شدم که تصمیم گرفتم بقیه داستان را هم در دفتر بنویسم. بعد از شام از مادرم اجازه گرفتم و قرار شد پس از پایان کار چراغ را خاموش کنم. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار ماندم تا هفتخوان تمام شد و ایرانیان از بند رها شدند اما هیچ شبی برای من با شکوه تر از آن شب نبود.
خانهای ایرانی با اسباب ایرانیتر
نور اتاق برای گرفتن عکس مناسب نیست با پیشنهاد جنیدی راهی خانهاش یعنی طبقه دوم همان ساختمان میشویم. پله ها قدیمی و نوک تیزاند، جنیدی آنها را به سرعت طی میکند. وارد خانه که میشویم دنیایی دیگر را میبینیم. اینجا خود ایران زمین است با همۀآداب و رسومش. خانهای ساده اما زیبا و دلنشین. کشکول، فانوس، زنگولههای آویخته، سماور و قوری قدیمی، یک آتشدان کندهکاری با مقداری ذغال در درونش، گلاب پاش و یک کله قند تزیین شده مثل کله قندهای عروسیهای قدیمی کنار گلدانهای گل اولین چیزهایی هستند که جلب توجه میکنند. تعجب واشتیاق ما را که میبیند، خانه را به ما نشان میدهد. عکاس سوژه های خوبی برای عکس گرفتن پیدا کرده است. در ایوان بزرگ، دو میل چوبی قدیمیسینه دیوارایستاده اند. جنیدی میگوید روزی صد میل میزند. باورش سخت است اما او به راحتی هر دو میل را برداشته و شروع میکند. اینجا همه چیز ایرانی است حتی ورزش.
وارد مهمانخانه میشویم. ظرفها مسی است حتی پیش دستی میوهها. کلی از پخت و پز با ظروف مسی و سنگی و خواصشان میگوید. یک ظرف روغن حیوانی هم نشانمان میدهد که از اشک چشم زلالتر است. البته کسی که روزی صد میل میزند، میتواند این روغن راهم بخورد حتی اگر 70 ساله باشد. دورتا دور اتاق تختههایی است که با پشتیها و گلیم مثل قهوهخانههای سنتی. روی میز یک سینی مسی با آلو خشک و بادام و مویز و... قرار دارد. با اصرار جنیدی مویزی برمیداریم میگوید اگر گفتید این مویز چه فرقی با دیگر مویزها دارد. این مویز سمرقند است، مویزهای سمرقند دانه ندارند! اگرعید خانۀ ما بیایید من با هاونگ سنگی از 12 دانه مغذی آردی درست میکنم که مزهاش را فراموش نکنید .
دروغ بزرگ حمایت محمود غزنوی از سرایش شاهنامه
جنیدی بیش از ۳۰ سال از عمر خود را برای ویرایش شاهنامه صرف کردهاست تا بنا به نظر خود بیتهای افزوده شاهنامه را از آنها جدا کند. نسخه ویرایش شده شاهنامه فردوسي بعد از 30 سال در پنج جلد همراه با يك جلد پيشگفتار به چاپ رسیده است. جنیدی میگوید: بیش از 30 هزار بیت شاهنامه متعلق به فردوسی نیست. برای سنجش درست و نادرستبودن ابیات شاهنامه 27 معیار میآورد مثل لزوم دانستن زبان اوستايي و پهلوي، ستارهشناسی، داشتن آگاهي كامل به كيشها و فرهنگ ايران باستان، مردم شناسی، پزشکی، شناخت اسب، جنگ افزارها، آیین نبرد و...
« فردوسي در سال 400 هجري كار شاهنامه را به اتمام رساند و همه میدانیم سرايش شاهنامه 30 سال طول کشید، پس سال شروع شاهنامه 370 هجري است؛ در اين سال محمود غزنوي 10 سال بيشتر نداشت. پس چرا همه میگویند محمود غزنوی پشتیبان فردوسی درنوشتن شاهنامه بوده این دروغی است بس بزرگ. محمود سال 388 بر تخت مینشیند. در اين زمان 19 سال از سرايش شاهنامه گذشته بود به همين دليل است كه در تاريخ بيهقي نام تمام كساني كه مدح محمود را گفته اند، آمده ولي از فردوسی نامیبرده نشده. همۀ ما از تاریخ بیهقی به عنوان سند معتبر تاریخی یاد میکنیم و این خود گواه آن است که فردوسی به محمود کاری نداشته، پشتیبان و مشوق فردوسی، امیرمنصوربوده که درسال 389 هجری کشته شد. درواقع دولت محمود کمر به قتل امیرمنصور میبندد. فردوسی دوبار غیر مستقیم از محمود یاد میکند جایی در آغاز شاهنامه که او را نفرین میکند :ستم باد ؛ برجان او ماه و سال / کجا ؛ برتن شاه، شد بدسگال. و دیگر بار جایی که از او با عنوان بنده بیهنریاد میکند. اضافه کردن ابیاتی دروغین به شاهنامه در دستگاه غزنويان صورت گرفته، اما نه در زمان محمود و مسعود غزنوي چون در آن زمان مردم خوب به ياد داشتند كه فردوسي هيچ كاري به محمود نداشت. بعدها انجام شد چون ميخواستند شاهنامه را به نام محمود تمام كنند به همين دليل آن را گستراندند تا بگويند پدر و پدربزرگ ما چه آدمهاي دست و دلبازي بودند كه به چنين اشعاری پاداش دادهاند. در این مدت هیچ کس پیدا نشد که بگوید آیا ممکن است نماد و هویت فرهنگ ایران زمین دربرابر محمود چشم تنگ گردن کج کند ؟!»
پیانویی که دیگر صدا ندارد
از هر سو به دیوارهای خانه نگاه میکنی عکسی توجهت را جلب میکند. میگویم عکس خودتان در جوانی است؟ ناگهان چهرهاش تغییر میکند بغضی فرو خورده گلویش را میگیرد و با آهی جانکاه میگوید: نه این افشینک بابا است. فرزند دلبندم افشین 34 سال بیشتر نداشت که در درمانگاه مهر نیشابور هنگام نجات جان یک بیمار بر اثر برق گرفتگی در یک لحظه جانش را درراه مهرورزی به وطن به یزدان پاک تسلیم کرد. میخواهم فضا عوض شود، میگویم تار هم مینوازید و او میگوید: کتابی درزمینه شناخت موسیقی ایرانی نوشتهام، بعد از پسرم طاقت شنیدن موسیقی ندارم، پیانو میزد. وقتی ازسفرتحصیل برگشت بخاطر قرض های بنیاد نیشابور تصمیم گرفت پیانو را بفروشد. گفتم تو 8 سال اینجا نبودی و من آن را نگه داشتم. گفت ارزش بنیاد بیش از اینهاست اگر نفروشید هم فرقی نمیکند، از این لحظه دست به پیانو نمیزنم و اینگونه شد که آموزش تار را نزد استاد فرهمند آغاز کرد و تا زمانی که از جهان رفت دراین 6 سال تار را به بهترین شکل مینواخت. با لبخندی معنا دارمیگوید: «زندگی من با زندگی فردوسی گره خورده. او سال 400 هجری ( 388 شمسی ) کار شاهنامه را پس از سی سال به پایان برد و من هزار سال بعد در سال 1388 بعد ازسی سال پژوهش ویرایش آن را به پایان بردم .او سال 358 ه.ش کا رسرایش را آغاز کرد و من 1358 بنیاد نیشابور را بنا نهادم. هر دو ما غم از دست دادن فرزند را چشیدیم، خودم هم حکمت آن را نمیدانم اما یک چیز را خوب میدانم .شاهنامه را باید خواند و کندو کاو کرد، هرگاه ستمی بر ملت ایران پیش آمده، آنها سراغ تاریخشان را گرفته اند و میخواستند بدانند نیاکانشان چه کسانی بودند آنها باهمین تاریخ، اسطورهها، رازها و رمزها، بزمها و رزمها زندگی کرده اند و از بلندای تاریخ سربلند بیرون آمدند بر جوانان امروز ایران زمین هم واجب است تا بدانند نیاکانشان کیستند تا راه خود را به سلامت پیدا کنند.» من با خودم فکرمیکنم هر چند باشگاه فردوسی در فرهنگسرای اندیشه با کمک بنیاد فردوسی و با تقدیر از تصحیح شاهنامه جنیدی از 23 آذر هر دوشنبه میزبان علاقمندان به شاهنامه وفردوسی است اما چند نفر از مردم ما میدانند که امسال سال ثبت هزاره سرایش شاهنامه است و قرار است از اول فروردین جشنهایی درمقر یونسکو در پاریس به مناسبت بزرگداشت این ثبت برپا شود.
گفتگو: مریم اطیابی