مرکب‌هایی که با اشک‌ها درآمیخت
وقتی حوادث تلخ جامعه در کام اهالی قلم شرنگ می شود؛
مرکب‌هایی که با اشک‌ها درآمیخت
جامعه رنجور ما پُر از حوادث تلخی است که شبانه روز اتفاق می افتند و کام جامعه را دردمند می کنند اما مردم آنقدر درگیر چاله های گل آلود زندگی خویشند که به قدر چند روز و یا چند هفته اتفاق ها در حافظه شان می ماند و سرانجام خاموش می شود.
 
تاريخ : سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲ ساعت ۱۲:۰۱

«گفتنی ها کم نیست و دردها کم نیست...» جایی که شعله های آتش زبانه می کشد و هیاهوی مردم و تلاش ماموران آتش نشانی کاری از پیش نمی برد، دقایق نفس گیر می گذرند و سرانجام دو زن از ارتفاع آتش جامعه سقوط می کنند و جلوی چشم همه جان می دهند. 

این اتفاق های دردناک باید در ادبیات ما رخنه کند تا دردهای جامعه معاصر را از از دریچه شعر و ادبیات ببینیم نه از پشت ویترین های رنگارنگ گزارش های خبری یا شیشه های تلویزیون که از هر سوی جهان با خود جلوه ای از این های وهوی را به منازل گرم و نرم برخی ثروت اندوزان می برد و آنها تنها با دیدن این صحنه ها خمیازه می کشند. 

وقتی چنین حادثه ای روی می دهد اندوه آن جامعه را فرامی گیرد اما اهالی قلم را بر آن می دارد که قلم بردارند و بنگارند، برای گفتنی هایی که کم نیست و بغض هایی که در گلوی آدم ها گیر کرده و همچون سقوط یک انسان از ارتفاع به فر و افتادن اشکی مانند است که ازسوز جگر حکایت دارد. 

فضای مجازی از واقعه ای که سبب سقوط دو کارگر زن شد متورم شد و زخم برداشت، همه و همه در شبکه های اجتماعی برای این واقعه نوشتند و گداختند، سوختند سوختند و درد کشیدند و چهره قلم به تیرگی اندوه و دوده آغشته شد. 

چهره عباراتی که هرچند کوتاه به نوشتار درآمد عبارتند از: «ای مرگ چهره زشت تو از چهره زندگی زیباتر است.» و یا « كاش پيش از آن‌كه در سياه‌چال خيابان‌هاي اين خاك سقوط كني، عاشقت شده بوديم....» از علیرضا بهرامی و نیز غزل میرزاده عشقی که علیرضا بهرامی آن را در وصف این ماجرا چنین آورده است؛
اين غزل ميرزاده عشقي، تقديم به دو زن كارگري كه از ترس آتش، در خيابان جمهوري اسلامي، سقوط كردند و جان باختند:

بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده‌ام چه کار کنم؟

بدین مشقت ما، زندگی نمی‌ارزد
که من ز مرگ همه عمر را فرار کنم

به جامی از می چرخ است ای ساقی
گرم که مست کنی، هستی‌ام نثار کنم

شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم

چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم

ز پیش آن‌که، اجل هستی‌ام فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم

ز بس‌که صدمه‌ي هشیاری، از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است، من چه کار کنم؟

بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
تورا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟! 

و ابراز اندوه همه اهالی شعر و اندیشه همچون اسدالله امرایی که در صفحه خود گذاشته است:« برشت در شعری (به ترجمه‌ی رضی هیرمندی) می‌پرسد، » در روزگار تیره و تار هم آیا ترانه هست؟» و پاسخ می‌دهد که، «آری، ترانه هست: در وصف روزگار تیره و تار.» این مطلب را از پیشانی وبگاه دوست هنرمندم فرشته مولوی برداشتم. با دیدن این عکس زبانم بند آمد. آنها که مردند فکر زنده‌ها باشید. آقای وزیر کار خیابان جمهوری و حافظ و هزار خراب شده‌ی دیگر پر است از این کارگاه‌های بیغوله‌ای اجاره‌ای متری خداد تومان. آقای شهردار و رئیس آتش‌نشانی که خبر می‌دهی دو تن از بانوان در اثر ناتوانی در استقرار... افتادند و مردند و نه بر اثر کوتاهی نردبان والله اگر از شرم این خبررسانی دق کنی و بمیری شهید به حساب می‌آیی...» 

همه اهالی قلم با داشته هایشان دردمندی خود را از ذهن و ضمیر خود و یا ذهن و زبان بزرگی که کلامش در این ارتباط بود نگاشتند و جوهر قلم را به کار گرفتند تنها برای اینکه آنها که باید بدانند از خواب برخیزند و بدانند که بس است دیگر، تلخی به کام جامعه بس است دیگر. 

این نوشته ها و سروده ها اگرچه هیچ کمکی به آنها که قربانی این حوادثند نمی کند اما لااقل مرهمی بر این زخم هاست و گواه این مدعا و تذکر این نکته به بالادستان که نوش دارو پس از مرگ سهراب، شرنگ است.

«ای کاش زندگی ات را خودت انتخاب می کردی همانطور که مرگت را خودت انتخاب کردی و پیش چشم همه از ارتفاع زندگی رنج افزای، چنین نمی افتادی که هرگز برخاستنت نباشد...م.خ»

کد خبر: 68318
Share/Save/Bookmark