نمایش "قاتل بیرحم، هسه کارلسون" نوشته هنینگ مانکل و کارگردانی مسعود رایگان این روزها ساعت 20 در سالن سمندریان مجموعه تئاتر شهر اجرا میشود.
به گزارش هنر نیوز به نقل از مهر، زمانه امروز زمانه التقاط فکری، و سبک و شیوههای اجرایی در تئاتر و دیگر هنرهاست. مسعود رایگان هم با در دست گرفتن متن "قاتل بیرحم، هسه کارلسون" نوشته هنینگ مانکل سوئدی چنین منظوری را مدنظر داشته است. چراکه خود متن نیز دربرگیرنده التقاط فکری است که بیش از یک قرن بازتاب خود را در جامعه اروپایی پیش روی داشته است. از سه منظر معرفت شناسانه، جامعه نگرانه و روانکاوانه میتوان این نمایش را تحلیل کرد چراکه انسان از سه منظر شناختی مورد بررسی قرار گرفته است.
هسه کارلسون امروز قریب 40 سال دارد اما خود را در گذشته و نوجوانیاش جست و جو میکند. او به دوران نوجوانیاش میرود تا ماجراهای تلخ و شیرین زندگیاش را در صحنه روایت کند. پسری که تک فرزند یک زن و مرد فقیر است. مادر که قبلا در کشتی کار میکرده امروز در کافه کار میکند تا چرخ زندگی را بچرخاند و تمام انعامهای خود را جمع میکند به این امید که روزی به همراه پسر و همسرش از این شهر کوچک و خانه فکسنی دل بکنند و به شهر ساحلی و دیدن کشتیهای اقیانوسپیما بروند.
او مدام پا درد دارد و ... پدر هسه در پس زمینه قرار دارد. او که کارش در جنگل زدن درختان و تولید و فروش الوار و هیزم است حالا تمام وقت خود را در کنجی از خانه به پوست کندن سیبها میگذراند. یا دل به ستارهها میبندد و سر آخر هم کارش فرار از خانه و پناه بردن به جنگل میشود. او با همکارش در جنگل دچار سانحهای دردناک شدهاند. این مرد روانپریش با چشمهای خود دیده که الوار بر تن رفیقاش فرو ریخته است اما کاری از دستش بر نیامده جزء اینکه جان کندن او را تا لحظهی مرگ به تماشا بنشیند.
هسه نوجوان( با بازی هومن سیدی) دوستی دارد به نام چلچله یا اسوالان ( با بازی جواد عزتی). اسوالان احساس میکند که بزرگترها به دلیل گناهکار بودن دچار اشکالات و نقصها و تنهاییهایی شدهاند و حالا او و هسه باید آنها را برای گرفتن انتقام انتخاب کنند و مورد آزار و اذیتشان قرار دهند. آن دو ابتدا از پیرزن اسب فروش (با بازی رویا تیموریان) که خسیس و حراف است، کلاه گران قیمتش را میدزدند. بعد در خانه یانینه ( با بازی شبنم مقدمی) مورچه میریزند تا آنها از سوراخ دماغ نداشتهاش داخل مغزش بروند و او را بکشند. بعد هم گازوییل روی درختش میپاشند تا آن را خشک کنند. هسه در خانه یانینه گیر میافتد اما او فقط با چند پرسش روبرو میشود که چرا این کارها را با او میکنند؟ پس هسه میپندارد که یانینه یک فرشته است و اگر بزرگتر شود مادرش را میفرستد که از او خواستگاری کند. آنها بعدها دوست میشوند و هسه مدام به شنیدن ساکیسفون نوازی یانینه مینشیند.
بازی کودکانه یا آزار و اذیتهایشان بالا میگیرد. آنها میبینند که پیرزنی به نام آئورلیا (با بازی شبنم مقدمی) هرازگاهی کنار پل میآید و از خدا دعوت میکند که از آسمان پایین بیاید و به او افتخار نوشیدن یک فنجان چای گرم را بدهد. هسه از این آزار پایش را کنار میکشد اما اسوالان موقع حرف زدن آئورلیا خودش را وسط حرفهایش میاندازد و پیرزن را میترساند. بعد هم مدعی میشود که او از طرف سرورش آمده و آئورلیا باید برای دیدن و صحبت کردن و نوشیدن چای با خدا بالای پل برود. پیرزن ساده و مومن هم تن به این ماجرا میدهد و خود را به بالای پل مرتفع میرساند و در آنجا آن قدر منتظر میماند که از شدت سرمای زمستانی میمیرد.
رابطه دو ماههی هسه با اسوالان برهم میریزد اما او از این مرگ بیرحمانه پیرزن خلاصی ندارد. تا اینکه پیرزن اسب فروش او را میگیرد و از او طلب پول برای کلاه ربوده شدهاش میکند وگرنه هسه را به پلیس برای قتل آئورلیا معرفی خواهد کرد. هسه هم پولهای مادرش را برمیدارد تا به پیرزن اسب فروش بدهد. بیآنکه بداند رویای مادرش را برهم میریزد و او را تا سرحد مرگ نابود خواهد کرد. بیآنکه فرصتی برای توضیحات لازم بیابد.
جامعهنگرانه
مارکسیسم هنوز هم انگار تفکر غالب بین روشنفکران اروپایی است. در این نگرش همیشه سرمایه داری که نشانه بارز نظام مدرن است، طبقات پایین را تحتالشعاع خود قرار میدهد و موجبات استثمار آنان را فراهم میسازد. چنانچه اختلاف بارز طبقاتی هسه و اسوالان زاییده این شرایط نابرابر است و فقر و نداری خانواده هسه و همسایگانشان دقیقا به خاطر داشتههای زیادی پدر اسوالان است که رئیس همه جاست! این هم خود کنایهای بارز بر این طبقه فرادست است که هنوز هم سیطره خود را در دنیا حفظ کرده است. روشنفکران اروپایی نیز همچنان نگره سوسیالیستی را تنها راه نجات برابریهای اجتماعی قرار دادهاند و به همین دلیل هنوز هم درباره نابرابریهای اجتماعی و طبقاتی مینویسند.
در پایان نمایش هم میبینیم که هسه تمام اعترافات یا بازجوییهای خود را برای اسوالان پلیس ابراز میکرده است. پسری که شاید هرگز وجود خارجی نداشته است و یا همان سیطره طبقه فرادست است که هرگونه جنایتی را بر خود روا میدارد بی آنکه بخواهد خود را گناهکار فرض کند. در حالیکه طبقه پایین باید تابع قانون باشد و به خاطر هر خطایی باید پاسخگو باشد. این نگاه وضعیت قانون و اجرای آن را مورد انتقاد قرار میدهد. تخطی از قانون نیز برای هیچ یک از افراد فرودست مجاز نیست اما...
روان کاوانه
هسه گذشته خود را یادآوری میکند. این واگویه که حالا برای پلیس یا خود، فرقی نمیکند شخصیت این نوجوان برهم ریخته را برایمان به درستی معرفی میکند. تنهایی پسر و دنبال همبازی گشتن یا فکر کردن به شرایط مطلوبتر که برای او اصلا مهیا نیست، شاید به اجبار دوستی او با اسوالان را رقم خواهد زد. او که رحمدل است به دلیل پایین دست بودن باید پیروی خود را از فرادستش نشان دهد. پس چارهای جز شرارت کردن و مزاحمت برای زنهای پیر و مظلوم و تنها نخواهد داشت. این بازی بیرحمانه حتا قربانی هم در پی خواهد داشت. یکی آئورلیا و دیگری مادر هسه است. این خود نقطه برجسته در برهم ریختن و عذاب وجدان هسه کارلسون خواهد بود که گویی خود را چون قاتلی بیرحم مورد مواخذه قرار خواهد داد. در حالیکه او هم خود به گونهای قربانی شرایط نا برابر اجتماعش هست. شرایطی که هسه آن را دامن نزده و حتی حق انتخابش را هم نداشته است و او اعتراض خود را از سطح جامعه تا اعماق هستی پیش خواهد برد.
هستی شناسانه
نیچه وقتی اعلام کرد که خدا مرده است، زنگ خطر عواقب این بحران اساسی را به صدا درآورد. انسان اومانیسم و خودمحور با پس زدن حاکمیت خدا بر زندگی خود را آماده میکرد تا بر پایه ذهن و روان پر تکاپویش زندگی بهتر و رفاهمندتری را برای خودش مهیا کند. غافل از اینکه ته این خودپسندی جز تنهایی و شکست و روان نژندی و شیزوفرنیک غالب نخواهد بود. در این مسیر هستی بدون داشتن آفریدگاری مورد توجه قرار میگرفت و این خود تهی شدن از باورها و معناها را به دنبال داشت که برآیند آن هم پوچ انگاری و نهیلیسم سیاهی است که هنوز هم انسان را در دامچاله خودزنی هایش رها کرده است.
نیچه انسان را خبردار کرد که در قرن بیستم و پس از آن انسان متکبر و متفرعن دست و پای خود را خواهد بست. دو جنگ جهانی و صدها جنگ نژادپرستانه گواه این خودخواهی و غرور ناپسند بشری است که تحت عنوان فاشیسم، نازیسم، دیکتاتوری، میلیتاریسم، تبعیض نژادی، صهیونیسم، طالبانیسم، تروریسم و غیره موجبات کشتارهای جمعی را در کناروگوشه دنیا فراهم کرده است. نیچه فیلسوف پایان انسان را گوشزد کرده است و این به تدریج فضای آخر زمانی را آماده خواهد کرد.
هسه و دوربریهایش در ورطه بیمعناییها و شرایط نابسامان خود غوطه ورند. حتا آئورلیا هم در نهایت تنهایی است که خیلی بلاهتوار در پی ارتباط با خداست و نتیجه آن هم همانند شمعون قدیس - مناره نشین- بر بلندای پل چیزی جز شهادت نخواهد بود. دیداری که در آسمانها ممکن خواهد شد چراکه زمین ورطه سقوط و رنج انسان خواهد بود. آئورلیا هم چارهای جز پیوستن به خدای آسمانها نخواهد داشت که زمین تهی از هرگونه باور و اتکایی است.
رضا آشفته