نگاهی به فیلم «فرانسیس ها» ساخته «نوا بامبک»؛
فرانسیس، بدون ژول، بدون ژیم
فیلم ادای دینی به منهتنِ وودی آلن است در حالی که سحر و جادو را در خود تنیده.
تاريخ : پنجشنبه ۷ فروردين ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۵۳
فیلم فرانسیس ها ساخته ای مستقل از فیلمساز جوان نیویورکی «نوا بامبک» با فیلمنامه ای مشترک با بازیگر نقش اول فیلم «گرتا گرویک» است. فرانسیس دختر 27 ساله ای است که ظاهرا به طور کامل رشد نکرده، او یک رقاص و طراح رقص نه چندان موفق است. با پسری رابطه دارد ولی نه آنقدر قوی که او را برای زندگی خود مناسب ببیند از همان رابطه ها که در طول فیلم چند بار می بینیم. مشکلات مالی فرانسیس و سردرگمی او، علاقه او به هم خانه اش سوفی، نگاهش به دنیا با وجود مشکلات پیاپی اش دستمایه فیلمی نسبتا عجیب و غریب برای این زمانه قرار گرفته است.
نیویورک جذب می کند و انرژی می دهد اما همزمان پس می زند و کسل کننده است، خصوصا اگر شخصیت نامطمئنی داشته باشید. بسیاری ممکن است هفتمین ساخته بامبک را نسخه بروکلینی «منهتن» اثر «وودی آلن» بدانند. تعداد کمی از فیلمها توانسته همچون منهتنِ آلن جذابیت و دلهره نیویورک را به تسخیر خود درآورد، آلن این ها را نشان می دهد و بامبک هم با ادامه دادن همین راه فرانسیس ها را به این موضوع خیلی نزدیک می کند. فیلم ادای دینی به به منهتنِ آلن است در حالی که سحر و جادو را در خود تنیده.
فرانسیس کمی بیشتر از دیگر شخصیتهای بامبک در فیلمهای سابق اش، خصوصا «ماهی مرکب و وال» و «گرینبرگ» ،که در هر دوی انها گرویک بازی کرده، بیگانه با تمدن به نظر می رسد. او از سوفی درباره Gmailای که روی گوشی هوشمندش وجود دارد سوال می کند حتی با پرداخت از طریق کارت اعتباری و ATM کمی آشفته به نظر می رسد. او جایی در رستوران، وقتی که به مشکل پرداخت صورت حسابها خورده اند، به دوستش می گوید «من هنوز یک آدم واقعی نیستم» و هنگامی که دوستش سوفی او را ترک می کند از لحاظ عاطفی دچار مشکل شده و سرگردان می شود، اینجاست که سفر مسخره او از آپارتمانی به آپارتمان دیگر شروع می شود و بازی درخشان گرویگ که همزمان که حس همدردی را بر می انگیزد و آن را پس هم می زند نقش مهمی در این امر دارد.
آن طرف سوفی تعریف متفاوتی از عشق و بزرگسالی دارد او ترکیبی از شور و شوق، سرکش بودن و عملگرایی را در تقابل با فرانسیس به نمایش می گذارد. فرانسیس زیاد به کسی نزدیک نمی شود او همان یک نفر را هم بر سر قولی که برای همخانه شدن به سوفی، بهترین دوستش، داده از دست می دهد. فرانسیس پر از تناقض است از یک طرف به «دختری که نمی شود با او قرار گذاشت» معروف است، از طرف دیگر خودش جایی با پسری قرار می گذارد، یا جایی که سوفی پس از ترک او یکی از ظروف آشپزخانه را برده پشت تلفن سرش داد می زند در حالی که این همان سوفی ای است که او را فرانسیس دیگری می داند و دوستش دارد. پویایی بین گرویگ و «میکی سامنر» بازیگران دو نقش در سکانس آخر به نحو تحمل ناپذیری تلخ و تندوتیز است.
تصویر برداری سیاه و سفید و رها بودن همه چیز رجعتی دوباره پس از بهترین فیلم بامبک «ماهی مرکب و وال» و بازگشتی به سینمای موج نو فرانسه و حتی در سکانسهایی یادآور «ژول و ژیم» است. موسیقی فیلم یادآور تم های «ژرژ دلرو» در فیلمهای دهه 60 است. فرانسیس ها در لایه دیگری یک پرتره معوج و متحرک از دوستی بین دو انسان است که همه چیز را درباره یکدیگر می دانند و با این حال همانطور که که نیازهایشان تغییر می کند رشد می کنند.
فرانسیس در این فیلم درسهای سخت زندگی، عشق، تنهایی و معنای ابدیت را می آموزد. او در حال تلاش برای رشد شخصیت خود و رسیدن به تکامل است. آنچه در فیلم دیده می شود پذیرش محدودیتهای یک فرد برای رسیدن به رضایت و حتی درایت است. فرانسیس رشد کرده و به جایی که دوست داشت رسیده ولی هنوز تا تکامل راه زیادی مانده، شاید نام ناقص فرانسیس در انتهای فیلم، جایی که «فرانسیس هالیدی» را نام نسبتا طولانی برای قرار گرفتن بر روی صندوق پستی آپارتمانش در بروکلین می بینیم، اشاره ای به این امر باشد.
یاسین پورعزیزی