نظر رهبر معظم انقلاب درباره خاطرات «عزتشاهی»
خاطرات عزتالله مطهری یکی از روایت های تکاندهنده از دوران انقلاب و سالهای مبارزه علیه رژیم طاغوت است. رهبر معظم انقلاب فرمودهاند که بخشهایی از این کتاب را چندبار خواندهاند.
تاريخ : شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۴۸
به گزارش هنرنیوز؛ خاطرات بسیاری از دوران مبارزه علیه رژیم طاغوت از مبارزان و انقلابیون نوشته و منتشر شده که هر کدام از آنها عبرتی است که در اوراق تاریخ به ثبت رسیده است. از جمله این آثار خاطرات، کتابی است از محسن کاظمی که روایت روزهای مبارزه عزتالله شاهی یا عزتالله مطهری را در قالب کتابی با عنوان «عزت شاهی» روایت میکند.
تسنیم نوشت:این اثر از دوران کودکی راوی آغاز میشود و تا بعد از پیروزی انقلاب ادامه دارد. خواننده با مطالعه این اثر علاوه بر اینکه با خاطرات راوی و نحوه فعالیت وی در برهههای زمانی مختلف آشنا میشود، غیر مستقیم با دیگر رویدادهای کشور و فعالیت گروههای مختلف معاند با رژیم پهلوی مانند مجاهدین و کمونیستها نیز آشنا میشود. در این میان خاطرات وی از سالهای پیش از انقلاب در پرده بر داشتن از جنایتهای رژیم طاغوت در زندانهای سیاسی کشور، موضوعی است که هر خوانندهای را به تأمل وامیدارد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: «من تا آن وقت حسینی، شکنجهگر معروف، را ندیده بودم ولی آوازهاش را شنیده بودم. فکر نمیکردم کار به این آسانی تمام شده باشد، و اینها این قدر زود خر شوند. ولی خود را دلداری میدادم که شاید اینها فعلاً یکسری مسائل برای کار کردن دارند و یک هفته دیرتر یا زودتر فرقی به حال شان نمی کند. من هم که تازه دستگیر نشدهام که بخواهند فشار بیاورند تا قراری از دست نرود. یکسال و نیم است که در زندان هستم و برایشان مسئله ای فوری و فوتی نیستم، لذا قبول یک هفته وقت از طرف آنها را باور کردم.
نگهبان فرنج را به سرم کشید و به طبقه پایین (طبقه دوم) پشت در اتاق حسینی آورد. در آنجا دیدم عدهای در صف جلوتر از من ایستادهاند. جالب اینکه بعضیها قبل از اینکه نوبتشان برسد در همان پشت در خودشان را خراب میکردند. برخی هم گریه میکردند. محمدی از طبقه بالا داد زد: آقای حسینی رفیقت را فرستادم تحویلش بگیر! خارج از نوبت بفرست استراحت کند. در اینجا بود که دیگر فهمیدم خارج از نوبت، برنامهای برایم در نظر گرفتهاند. حسینی فرنج را از سرم برداشت. نگاهی کرد، من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی!
با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: به به عزتخان! دوست صمیمی ما حالت چطور است؟! گفتم: بد نیستم، دست مرا گرفت و خیلی مؤدبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت: هیچ حرف نمیزنی، صدایت هم در نیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده. بعد خیلی خونسرد شروع کرد به زدن شلاق، که تا مغز استخوانم تکان میخورد. هر ضربه چون شوکی بود و نفس را بند میآورد...».