روایت علامه طباطبایی از امام خمینی(ره)
روایت‌هایی از «عبد صالح خدا»
روایت علامه طباطبایی از امام خمینی(ره)
کتاب «عبد صالح خدا» خاطرات رهبر معظم انقلاب اسلامی از زندگی و سیره مبارزاتی امام خمینی(ره) با حمایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی از سوی موسسه جهادی(صهبا) منتشر شد.
 
تاريخ : جمعه ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۹
به گزارش هنرنیوز ، کتاب «عبد صالح خدا» خاطرات رهبر معظم انقلاب اسلامی از زندگی و سیره مبارزاتی امام خمینی(ره) با حمایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی از سوی موسسه جهادی(صهبا) منتشر شد.

آقای خمینی استاد من است

یک وقتی علامه سمنانی آمده بود قم، همه علما رفته بودند دیدنش؛ آقای خمینی هم بود، آقای طباطبایی هم بود. از بس قیافه آقای خمینی و آن متانت، در ذهن آقای علامه سمنانی ـ پیرمرد ملایی بود ـ جلوه کرده بود، خیال کرد که او علامه طباطبایی است؛ چون قبلاً هم «تفسیر المیزان» یا مثلاً «روش رئالیسم» را خوانده بود و به مقامات علمی و مقامات فلسفی ایشان واقف بود، فکر می‌کرد که آن صورت ذهنی با این چهره و این قیافه تطبیق می‌کند و شروع کرد با آقای خمینی به گرم گرفتن و اینکه بله، من کتاب شما را خوانده‌ام، المیزان را خوانده‌ام. آقای خمینی هم آدمی که دستپاچه بشود، مثلاً فوراً بگوید که نه خیر! من نیستم، یا خجالت بکشد که حالا او دارد اشتباه می‌کند، چنین آدمی نبود واقعاً. مثل کوه همینطور نشسته بود و گوش می‌کرد. آقای طباطبایی هم نشسته بود جلوی ایشان؛ دید که علامه سمنانی دارد اشتباه می‌کند، برای اینکه این اشتباه ادامه پیدا نکند، رو کرد به علامه سمنانی و گفت طباطبایی من هستم؛ ایشان استاد من، آقای خمینی هستند.

مرحوم آیت‌الله خوانساری پای درس اخلاق امام

من وقتی وارد قم شدم، درس اخلاق ایشان تعطیل شده بود. سال‌ها بود که تعطیل شده بود و درس اخلاق نداشتند؛ کما اینکه درس فلسفه هم نداشتند، تعطیل کردند، فقط یک فقه و یک اصول می‌گفتند، اما خب معروف بود که ایشان مدرس اخلاق بودند و درس اخلاق ایشان آنچنان گیرا و پرجاذبه بوده که گاهی یکی از بزرگان قم، یا مرحوم [سید صدرالدین] صدر یا مرحوم آقای سیدمحمدتقی خوانساری، نقل کردند که می‌آمدند در مدرسه فیضیه که ایشان اخلاق می‌گفتند، پای درس اخلاق ایشان می‌نشستند؛ در حالی که مرحوم صدر و مرحوم آقا سید محمدتقی خوانساری در رتبه، مقدم بر رتبه امام بودند؛ یعنی آنها مرجع تقلید بودند و رئیس بودند و شهریه می‌دادند. در عین حال ایشان می‌آمدند درس اخلاق آقای خمینی می‌نشستند. اینها را ما شنیده بودیم و درک نکرده بودیم، لکن گاهی در درس، ایشان به مناسبتی وارد بحث اخلاق می‌شدند و قیامتی بر پا می‌شد؛ طلبه‌ها گریه می‌کردند، اصلاً همه چیز را در دل انسان تغییر می‌داد.

امام تا روزی که آیت‌الله بروجردی در قید حیات بودند روی منبر نرفت

مثلاً به ایشان اصرار می‌کردند طلبه‌ها که روی منبر بنشینند؛ روی منبر نمی‌نشست، روی زمین می‌نشست. تا بعد به اصرار طلبه‌ها، بعد از وفات مرحوم آقای بروجردی، ایشان روی منبر نشست. روز اولی که روی منبر نشستند، برای طلبه‌ها خیلی جالب بود و طلبه‌ها با خنده و با تبسم مسئله را استقبال کردند. آن بالا که نشستند، یکهو دیدند بالا نشستند و چیز تازه‌ای بود برای ایشان، خنده‌شان گرفت. این‌طوری شروع کردند، گفتند: بسم‌الله الرحمن الرحیم، روز اولی که مرحوم آقای [شیخ محمد حسین] نائینی(ره) روی منبر نشستند، گریه کردند و گفتند این همان منبری است که شیخ [مرتضی انصاری] روی آن نشسته، بزرگان روی آن نشستند؛ حالا کار به جایی رسیده است که ما می‌نشینیم، نوبت ما رسیده؛ و ما هم امروز بایستی گریه کنیم که حالا نوبت به ما رسیده.

تشکیل جلسه پیش از ورود امام

ماقبل از ورود امام(ره) که در دانشگاه تهران تحصن کرده بودیم، چهار، پنج روز مانده به ورود امام، جلسه‌ای با دوستان تشکیل دادیم. اغلب دوستان هم از روحانیون بودند، گفتیم: خب، فردا امام وارد تهران می‌شوند؛ مردم می‌ریزند سرمان؛ هر کس کاری دارد، مراجعه‌ای دارد، حرفی دارد. باید از حالا آماده باشیم و تشکیلات بیت امام را منظم کنیم. هر کس مسئولیتی به عهده بگیرد. همه قبول کردند که بیاییم درباره این قضیه فکر کنیم. جلسه گذاشتیم، بنده گفتم: من می‌شوم قهوه‌چی. رفقا خندیدند و گفتند: شوخی می‌کنی؟ گفتم: نه، شوخی نمی‌کنم. اتفاقاً چون اهل چای هستم، چای خوب درست می‌کنم. من می‌شوم قهوه‌چی. گفتند: حالا شوخی نکن. گفتم: من شوخی نمی‌کنم؛ جدی می‌گویم؛ بالاخره منزل امام، یک چای‌ریز می‌خواهد. آن چای‌ریز، من باشم. این حرف موجب شد که جلسه ما به یک سمت خوب رفت. فرق است بین اینکه هر کس بنشیند جایی و هدف بگیرند که رئیس این تشکیلات چه کسی باشد؟ من در دلم بگویم بالاخره من مناسب‌ترم، شما بگویید من مناسب‌ترم. اینجا یک معارضه و دعوا می‌شود. ما در این دعوا، به قول زورخانه‌چی‌ها، لنگ انداختیم. گفتیم ما نیستیم؛ شغل ما قهوه‌چی‌گری. همه لنگ انداختند و کار سامان گرفت.

امام گفت از آمریکا می‌ترسید؟

من یادم نمی‌رود، آن زمان که جوانان لانه جاسوسی را گرفته بودند و جنجال بلند شده بود، شاید حدود کمتر از یک ماه گذشته بود، ما هم آن اوقات، اتفاقاً تازه از حج آمده بودیم. من و آقای هاشمی و یک نفر دیگر، از تهران به قم، خدمت امام رفتیم که بپرسیم بالاخره آنها گرفتار شده‌اند، حالا با آنها چه کنیم؟ باید بمانند، نمانند، نگهشان داریم؟ به خصوص که هم در داخل، دولت موقت، جنجال عجیبی [درست کرده] بود، هم در دنیا، آمریکا تهدید می‌کرد، اروپا تهدید می‌کرد، حتی کشورهای جهان سوم خیلی‌هایشان به ما دهن‌کجی می‌کردند و با بی‌شرمی علیه ما موضع‌گیری می‌کردند. هیچ‌کس هم در دنیا کمک نمی‌کرد ما را. وقتی که با امام این قضیه را مطرح کردیم، ایشان یک سؤالی کردند، رو کردند به ما با یک لحن عجیبی، گفتند: از آمریکا می‌ترسید؟ همین‌طور سؤال کردند. خب، ما اولاً اینکه منتظر این سؤال نبودیم؛ ثانیاً معلوم بود که نمی‌ترسیدیم، گفتیم: نه. بنده گفتم نه، آن برادرمان هم گفت نه، آن سومی یادم نیست چه گفت. وقتی ما دو نفر گفتیم از آمریکا نمی‌ترسیم، فرمودند: پس اینها را نگهشان دارید. ما گفتیم: چشم. بلند شدیم، آمدیم و ماجرای گروگان‌ها آنطور که دیدید در دنیا پیش رفت.

اتفاقی که اشک‌های امام را در آورد

گاهی در مقابل کارهایی که به نظر مردم، معمولی می‌آید، آن روح بزرگ و آن کوه ستبر تکان می‌خورد و می‌لرزید. هنگام جنگ، بچه‌های مدرسه در نمازجمعه تهران قلک‌های خود را شکسته بودند و پول‌هایش را برای جنگ هدیه کرده بودند. آمدند همین‌طور دانه‌دانه قلک‌ها را شکستند، پول‌هایشان را ریختند جلوی ما، یک عالم قلک؛ تلویزیون این را پخش کرد. کوهی از پول درست شده بود، امام در بیمارستان با مشاهده این صحنه از تلویزیون متأثر شدند و به من که در خدمت‌شان بودم، گفتند: دیدی این بچه‌ها چه کردند؟! در آن لحظه مشاهده کردم که چشم‌هایشان پر از اشک شده است و گریه می‌کنند.

منزل فرزند امام کجا بود

او برای خودش هیچ چیز نمی‌خواست، برای تنها پسرش ـ که عزیزترین انسان‌ها برای امام، مرحوم حاج احمد آقا بود و ما بارها این را از امام شنیده بودیم که می‌فرمود اعزّ اشخاص در نظر من ایشان است در ده سال آن حکومت و آن زمامداری و رهبری بزرگ، یک خانه نخرید. ما مکرر رفته بودیم و دیده بودیم که عزیزترین کس امام، در آن باغچه‌ای که پشت حسینیه منزل امام بود، داخل دو، سه اتاق زندگی می‌کرد. آن بزرگوار برای خود، زخارف دنیوی و ذخیره و افزون‌طلبی نداشت و نخواست؛ بلکه به عکس، هدایای فراوانی برایش می‌آوردند که آن هدایا را در راه خدا می‌داد.

حوله‌ای که امام با آن اشکش را پاک می‌کرد

خدا حاج احمد آقا را بیامرزد که می‌گفت: این اواخر، وقتی شب‌ها امام گریه می‌کردند، دستمال برای پاک کردن اشک چشم‌شان کافی نبود! حاج احمد آقا این مطلب را به طور خصوصی می‌گفت. می‌گفت: برای ایشان حوله می‌آوردیم تا اشک چشم را با آن خشک کنند. اشک پیرمرد نودساله سخت‌تر از اشک جوان بیست و پنج یا سی ساله سرازیر می‌شود. هم‌چنان که همه کارهای آن پیرمرد، عجیب بود و جوانانه، اشک‌ریختن‌شان هم جوانانه بود.

حقیقتا یتیم شدیم

سخت‌ترین کار این است که درباره فقدان امام عزیز و جان و ملت سخن بگوییم، حقیقتا همه ما یتیم شدیم.
کد خبر: 91673
Share/Save/Bookmark