نگاهی به فیلم «شکار» ساخته «توماس وینتربرگ»؛
لوکاس در «داگویل»
با دیدن عبارت «یک سال بعد» فکر می کنیم همه چیز تمام شده ولی کسی پشت به نور ایستاده، لوکاس منتظر است. الان همه چیز به نوع دیگری تمام می شود، مرد اسلحه به دست در ضد نوری میان درختان گم می شود، لوکاس هنوز روبرو را نگاه می کند، چه خواهد شد؟ آینده چگونه است؟
تاريخ : سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۱۷
لوکاس معلم مهد کودکی که بین بچه ها خیلی هم دوست داشتنی است با اتهام دروغ رابطه جنسی از سوی کلارا یکی از بچه های مهدکودک روبرو می شود. دروغ رفته رفته بزرگ می شود و حقیقت ماجرا در برابر عظمت دروغ، لوکاس را به شکاری زمین خورده مبدل می کند که اطرافیانش لحظه ای از لگد زدن به او دریغ نمی کنند.
مانند بیشتر فیلمهای اروپایی شما با اتمسفری که خیابانهای بدون عابرش جای دیگری را در اعماق تنهایی انسان عیان می کند روبرو هستید. همه چیز زیر این ظاهر آرام پنهان شده و به تدریج شما را خواهد خورد.
لوکاس در آستانه از دست دادن همه چیز است، شغل، حیثیت، دوستان، خانواده و خودش. دروغ کوچکی حادثه ای بزرگ رغم می زند، مرد دوست داشتنی شهر بر اثر قضاوتهایی که کار را به جنون می کشاند منزوی می شود، سگش «فنی»که تنها همدمش است را مرده می یابد.
کلارا با اینکه کم سن وسال است اما معنی دردسر را می فهمد، او که لوکاس را در معرض اتهام و آزار می بیند ادعاهای خود را در گفتگو ا مادر و معلمش پس می گیرد، اما قبول نکردن گفته های کلارا با جاخوش کردن عبارت «بچه ها هیچ وقت دروغ نمی گویند»-که اینجا غلط است- در ذهن بزرگسالان، ادامه دادن ماجرا را از سوی دیگران به شکل یک بیماری موجب می شود. موضوعی که واکنش اطرافیان لوکاس را از مهدکودک گرفته تا فروشگاه شهر به شکل بر خوردی سرد تا درگیری فیزیکی نشان می دهد. احساسی درون آدمهاست که جلوی تفکر منطقی را در مواجه با فضای پاک و مقدس کودکان در وضعیتی این چنینی می گیرد.
شاید تماشای سی دقیقه ابتدایی فیلم چیز دیگری را در ذهن شما شکل دهد، ولی شما با یک تریلر مواجه هستید. تنش فیلم بسیار بالاست، لوکاس در حال گفتگو با پسرش است که مدتهاست او را ندیده، دوربین برای لحظات کوتاهی روی پنجره آشپرخانه می رود صدای شکستن ناگهانی پنجره شوکه کننده است. جسد فنی بیرون افتاده، درد لوکاس را رها نمی کند. قصاب فروشگاه شهر به نمایندگی از طرف همه زخمی روی سر و صورت لوکاس ایجاد می کند که عمق جراحت روح لوکاس را بیشتر می کند... آرام و پشت سر هم. هنگام دفن فنی بغضی گلوی لوکاس را می فشارد تا جایی که تحمل دیدن دوست حامی اش را هم ندارد، این منصفانه نیست، لوکاس مبارزه می کند. بایکوت او توسط خودش و با ورود به مراسم سال در کلیسا شکسته می شود بغض لوکاس باز می شود، او تئو دوستش را به دیدن حقیقت دعوت می کند.
وینتربرگ کارگردان فیلم در ابتدای فیلم لوکاس را اخلاق مداری نشان می دهد که برای کمک به یکی از دوستانش با لباس به درون دریاچه ای بسیار سرد می پرد و تکلیف ما را همان ابتدا با داستان فیلم روشن می کند، قرار نیست گناهکار بودن یا نبودن لوکاس ثابت شود، قرار است از دریچه چشم دیگران، لوکاس اثبات شده را مورد قضاوت قرار دهیم.
وینتربرگ به این نکته اشاره می کند که انسانها چیزی را باور می کنند که دوست دارند و دیگر اینکه گاهی چنان غرق زندگی می شویم که از شناخت یکدیگر عاجزیم. در بسیاری از کتابهای داستان نویسی آمده است که «ما آدمها را تقریبا می شناسیم(به عبارت دیگر ما آدمها را نمی شناسیم)» و این «تقریبا» در مورد لوکاس چنان فراتر از حد معمول می رود که بهترین دوستش تئو که خود یک سر ماجراست از گرفتن تصمیمی درست درباره لوکاس-آدمی که مدتهاست او را می شناسد- عاجز است. اینجا اخلاق، جامعه، عرف و همه آنچه که لوکاس در لوای آنها زندگی روزمره خود را می گذراند به ابزاری برای محدود کردن و صدمه زدن به او تبدیل می شود، انگار در این جامعه بیمار رفاقتی وجود نداشته، همه چیز ظاهری است و برای انسان عصر جدید چه ترسی بالاتر از این!؟ لوکاس بدون اینکه بداند در «داگویل» زندگی می کند، این مردم آنهایی که او فکر می کند نیستند، همه چیز انگار یک بازی است. لوکاس در «نمایش ترومن» زندگی می کند و وقت آن است که به زندگی اش شک کند.
یاسین پورعزیزی