از جنگ چیز زیادی یادم نمی آید، از اثرات بعد از آن چرا؟ از کوپن، از سهمیه، از تفاوت؟ هنوز بر سر این دعوا نبود که ماهواره باشد، نباشد. خانه سینما باز باشد، نباشد. به اسکار برویم، نرویم. هولوکاست افسانه است، نیست. برای گفتگو به نیویورک برویم، نرویم. حال سینما خوب است، نیست.
اینها را بگذارید کنار. یک جمعه بعد از ظهر بود و یک تلویزیون دو کاناله. «عقابها» می دیدم، «از کرخه تا راین» می دیدم. «دیده بان» می دیدیم، «کیمیا»، «باشو غریبه کوچک»، «پناهنده»، «متولد ماه مهر»، «دندان مار». با کیفیت، بی کیفیت. فیلم «جنگی» بود که ببینیم. «آژانس» می دیدیم.
تیر نخورده بود وسط پیشانی مان،از بچه های محلمان که با هم گل کوچک می زدیم، کسی نبود که شیمیایی باشدو نفسهایش خونین. بوی تعفن جنازه «آدم» از توی دماغمان نرفته بود تا مدتها توی مخمان خانه کند. کلاشینکف توی دستمان نگرفته بودیم. شلوار خاکی نپوشده بودیم. با چفیه زخم نبسته بودیم. اما، اما همان جمعه ها بعد از فیلم، دوباره فیلم را با رفقایمان بازی می کردیم. یکی تیر می خورد، یکی موقع نفس کشیدن خرخر می کرد، یکی شهید می شد، یکی با کلاشینکف پلاستیکی اش «آب دهن» شلیک می کرد. یکی با روسری زخم می بست...
بزرگ شده ام، همه اینها تمام شده، شلوار جین می پوشم، تیپ اسپرت می زنم. حالا دیگر ماهواره هست، DVD هست، خانه سینما هست، اسکار می رویم (می بریم)، «لیست شیندلر» می بینیم، منتظر کار بعدی «اسپیلبرگ» می مانیم (شوخی که نیست «نجات سرباز رایان» ساخته، «اسب جنگی» ساخته، «لینکلن» ساخته، برای آمریکا هویت و شناسنامه ساخته...)
تمام شد؟ همه جنگ همین بود که دیدیم؟ دیگر کسی نمانده؟ دیگر زاویه ای نمانده؟ دیگر فیلم جنگی نمی سازید؟ آها می سازید، کم، سالی یکی، دو تا... همین؟ این همه همذات پنداری دوران کودکی کشک؟ فقط برای ما بود؟ شاید چون جنگ قرار بوده حالا حالاها تمام نشود! از ما که گذشت، خوب یا بد، کم یا زیاد، کمی از جنگ درک می کنیم اما، اما بچه های امروز را چطور با جنگ آشنا می کنید؟ با اسبی که یک حماسه خلق می کند و فیلمش را با ۱۵۰۰ تومان توی همین انقلاب می شود خرید؟ با «بن تن»؟ نه مداد و دفتر بن تن را جمع نکنید، این راهش نیست.
با این وضعیت تا چند سال آینده «سرباز صفر گردن کج» هم نخواهیم داشت. دیگر نمی فهمیم چرا «حاج کاظم» پیکانش را می فروشد تا «عباس» نفس بکشد. چند فیلم در این سالها ساخته ایم که این چیزها را یاد بچه ها بدهد؟ «روز سوم»؟ «ملکه»؟ «روزهای زندگی»؟ کم نیست؟ چند تا سرباز صفر داریم که بیاید «چمران» بسازد، بیاید «آخرین روزهای زمستانِ حسن باقری» را بسازد. باقی چه می شوند? دلمان را خوش کنیم که بالاخره عکس «باکری» و «همت» روی تی شرت ها نشسته. خوابیم هنوز! الان بیدار می شویم و می رویم می سازیم تا سوژه بسوزد. زیاد از حول حلیم در دیگ افتاده ایم.
حاتمی کیا «سردار» است، مگر فیلمسازی اینجا با این همه حاشیه و قید و بند کار راحتی است؟ کی قرار است فیلم دفاع مقدسی بسازیم که آن ور آبی ها هم ببینند. ۸ سال جنگ کردیم ها ! به خدا حاج کاظم ها حالشان خوب نیست، دارند دق می کنند. «یاسر عرب» می گفت یکی بود اهل قم، تعمیرکار بود، هر چند وقت یکبار بی سر و صدا می رفت موتور سیکلتهای بچه ها را تعمیر می کرد و بر می گشت. سوژه می خواهید از این بکرتر. باید اینها بمیرند بعد فیل مان یاد هندوستان کند. یادمان رفته دفاع مقدس هم وجهی از هویت ماست.
آنها که می خواهند وارد شوند چقدر باید جان بکنند؟ جدا از سیستم، جدا از قید و بند، جدا از حاشیه. آنها که مانده اند چندتا مثل خودشان تربیت کرده اند. دست برداریم، این یک مقوله را از سیاست جدا کنیم. هی می گوییم ایرانی، ایرانی. بردند، دارند می برند. فردا که می پرسند «چرا جنگ بعد از آزادسازی خرمشهر ادامه پیدا کرد» چه جوابی داریم بدهیم؟ کجا این را نشان دادیم؟ از هر دری نوشتم، چه آشی شده! بیشتر از این نمی توانم بنویسم که تا همین جا هم خسته شده ام. بروم فکری به حال خودم کنم که وقتی فردا فرزندم دسته بازی کامپیوتری اش را در دست گرفت یکی مثل «شهدا» را نکشد.
یاسین پورعزیزی